🔴 یادداشت اختصاصی/
❇️نخستین و ریشهایترین جهاد؟
🔷انقلاب ملت ایران در چهار دهه گذشته فراز و نشیبهای زیادی داشته است و تهدیدات گوناگونی را دفع کرده و در پس هر تهدیدی قویتر از گذشته به راه خود در مسیر تعالی و پیشرفت ادامه داده است. اما در دوره کنونی تهدیدات بیرونی با آسیبهای درونی همافزایی تأملبرانگیزی پیدا کرده اند، برخی کمکاریها و سوء تدبیرها در کنار تبلیغات خارجی و همنوایی برخی عناصر داخلی در ناامید کردن جامعه تاثیر انکارناپذیری دارند.
🔶اگر در گذشته این رسانههای بزرگ بودند که حرف اول را جنگهای تبلیغاتی و روانی میزدند، امروزه رسانههای خُرد، سازنده و جهتدهنده بخش اعظمی از افکار عمومی شده و سهم رسانههای بزرگ را در ارتباط مستقیم با عامه مخاطبان کم کردهاند. لذا رسانههای بزرگ با تغییر تاکتیک علاوه بر هدفگیری افکار عمومی جامعه، صاحبان رسانههای خُرد و نخبگان را نیز هدف قرار گرفته تحت شمول ایدههای خود قرار دادهاند.
🔻از اینرو دو ضرورت عمده پیش روی جریان انقلابی و جوانان حزباللهی وجود دارد که رهبر معظم انقلاب اسلامی در فرازی از بیانیه گام دوم انقلاب از آن به «نخستین و ریشهایترین جهاد» یاد کرده اند؛ اول آنکه در روند و نبرد روایتها، ترس و ناامیدی را از خود و دیگران برانند و دوم آنکه در راهاندازی و بهرهگیری از رسانههای خُرد (کانالهای طرح ثامن) در دام صحنهسازیهای رسانههای بزرگ قرار نگیرند چراکه تاکتیک نوین رسانههای بزرگ تعیین زمین بازی برای رسانههای خُرد است. ما برای شکستن محاصره تبلیغاتی ایران اسلامی نیازمند حرکت رسانهای جبهه ای هستیم، لذا کانالهای طرح ثامن باید از پراکندهکاری پرهیز نمایند و محور جلسات دو هفته یکبار خود را، از کانال مرجع این طرح یعنی از کانال معیار (پیامرسان های سروش ایتا و روبیکا) برداشت نمایند و همچنین برای جذب مخاطبان موردنظر به کانالهای خود، طرحهای ابتکاری و بومی و محلی، تدوین و اجرا کنند.
#نشستهای بصیرتی
#شهید کمالی
طرح ثامن
@nargesyare:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
@nargesyare:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
@nargesyare:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
🚩 خوش آمدید قهرمانان واقعی.. خوش آمدید ای نمادهای انسانیت و مردانگی..
فدای لب های تشنه و سرهای بریده شما .. که جوانمردی و بزرگی در مقابل شما زانو میزند..
مازندران سلام.. قزوین سلام.. البرز سلام.. خوزستان سلام.. با این دسته گل هایی که پرورش دادید..
#مدافعان_حرم #مدافع_حرم #انسانیت #مدافعان_انسانیت #مدافعان_حریم #انقلاب #سوریه #شهید #شهدا #داعش #شهید_رضا_حاجیزاده، #شهید_علی_عابدینی #شهید_محمد_بلباسی #شهید_حسن_رجایی_فر #شهید_زکریا_شیری #شهید_مجید_سلمانیان #شهید_مهدی_نظری #شهید_محمود_رادمهر #شهید_حاج_قاسم #رزمندگان_بدون_مرز
📜بخشی از وصیتنامه #شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوندا ! تو را سپاس که مرا قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت #خمینی_کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم...
@samtebasirat99
دستنوشتهای از #شهید مصطفی احمدی روشن
خداوندا؛ ما را حسینی آفریدی...
ما را حسینی زنده بدار...
و ما را به حق حسین(ع) به شهادت برسان...
انتشار بهمناسبت دهمین سالگرد #شهادت_مصطفی_احمدی_روشن
@samtebasirat99
✅این تصویر را حتما قاب کنید
🔴این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کردهاید به برکت جانفشانی مردان میدان است.
💯💯مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند.
#مرد_میدان
#شهید
#جانبازان
@samtebasirat99
🔴ستون جنگی دشمن در دل جمهوری اسلامی
⏪به اسم آزادی بیان در دهه هفتاد، فساد و فحشا ترویج میکردند!
🔻در دهه هشتاد، گرای #تحریم به آمریکاییها دادند تا فشار اقتصادی بر مردم وارد شود و خود به عنوان منجی اقتصاد و قهرمان مذاکره و تعامل با دنیا، دو باره به قدرت برگردند!
🔻گرای خزانهی خالی، به دشمن دادند تا با تحمیل برجام، قدرت هستهای کشور را نابود کنند و کردند....!
🔻گفتند همهی تحریمها زمانی برداشته میشود که #برجام ۲ و ۳ و ۴ اجرا شود!
در برجام های بعدی به دنبال نابودی قدرت نظامی و دفاعی و موشکی و منطقهای کشور بودند و هستند!
🔻مخفیانه سند استعماری ۲۰۳۰ را امضا و در داخل کشور اجرا میکردند تا رسما فروپاشی اخلاقی و فرهنگی جامعه ایرانی را رقم بزنند!
🔻به فدراسیونهای ورزشی بین المللی گرا دادند که برای ورود زنان به ورزشگاه مردان، تیم های ورزشی ایران تحریم کنید و این اتفاق هم افتاد!
🔻مدیرانی بر سرکار آوردند با زندگیهای اشرافی و شاهانه!
حقوقهای نجومی به آنها دادند که هیچ تفاوتی با وزرای دربار پهلوی نداشته باشند!
🔻به اسم خصوصیسازی، صنایع بزرگ ملی را به یغما بردند یا به ورشکستگی و تعطیلی کشاندند!
🔻فرزندان و نورچشمیهایشان را برای زندگی، عیش و نوش به آمریکا و اروپا فرستادند ....!
🔻نام شهدا را از کوچه و خیابانها حذف کردند تا هیچ نمادی از مقاومت و وطن دوستی و عشق به دین در انظار عمومی نباشد....و در عوض برای افراد بی کفایت اعتقادی و ضد ارمان نظام اسلامی در رشته موسیقی نام خیابان برایش زدند!
🔻جلوی بومیسازی علم و دانش و تکنولوژی را گرفتند تا از بزرگترین جهش علمی کشور در طول تاریخ جلوگیری کنند...!
🔻دروازههای کشور و مراکز مهم و حساس نظام را به روی جاسوسهای دشمنان، باز کردند...!
🔻وقتی دشمن تحریمها را دو باره اعمال و تشدید کرد، اینها در داخل کشور، ظرف یک ماه، ۳۰ میلیارد دلار و ۶۰ تن طلا از ذخایر کشور را به قیمت ناچیز حراج کردند تا خزانه خالی شود....!
🔻عناصر مومن و متعهد و خدوم را برکنار و بجای آنها افراد بیتعهد و اشرافی و بد سابقه را بکار گماشتند....!
🔻#فضای_مجازی و مدیریت رسانهای کشور را به دست سرویس های جاسوسی دشمن سپردند!
🔻جای جلاد و #شهید را عوض کردند و خونخواه تروریستهایی شدند که ۱۷ هزار هموطن ایرانی را به شهادت رسانده بودند!
🔻با دوستان کشور، بنای دشمنی گذاشتند و با دشمنان کشور، بنای دوستی و همنشینی و قهقهههای مستانه و پیاده روی گذاشتند....!
🔻قراردادهایی را با دشمنان به امضا رساندند که جز خسارت و ضرر، دستاورد دیگری برای کشور و ملت نداشت...!
🔻سینما و هنر و فرهنگ کشور را عرصه ولنگاری و فحشا و هویت ستیزی کردند....!
اینها تنها گوشه کوچکی از تضعیف و تخریب و سیاه نمایی و خیانتها و جنایتهای یک جریان سیاسی افراطی در کشور ما بوده است.
⏪ شاید برای آیندگان، خواندن این قطعه از تاریخ کشور، بسیار وحشتناک و رعبانگیز باشد و از خودشان سوال کنند این قوم، مدعی اصلاح طلبی ، آیا واقعا ایرانی بودند؟!
با یاجوج و ماجوج و قوم مغول نسبتی نداشتند؟
فرقشان با صهیونیستها و دشمنان قسم خورده این ملت چه بود و چرا چنین جنایتها و خیانتهای بیسابقهای در حق سرزمین خودشان و ملت ایران کردند!؟
اینها واقعیاتی هست که متاسفانه اتفاق افتاد
واقعیت های تلخ و درد آور #تفکر_لیبرالیستی اصلاح طلبان . . .
@samtebasirat99
🔴وقتی جای شهید و جلاد عوض می شود...
🌹آنقدر به فدائیان گفتند تروریست که مذهبیها هم رویگردان شدند!
♦️امام خامنه ای: « محافل روشنفكرى آن روز نشان داد كه هيچ مرحوم نواب را قبول ندارند. وضع تبليغات عليه نواب را جورى حاد كرده بودند كه افراد مؤمن هم خيلى دوست نمىداشتند كه منتسب بشوند به جريان نواب؛ براى خاطر اينكه گفته مىشد آنها تروريستند و #تروريسم غير از يك حركت سياسى سازمان يافته است »
#تروریسم
#نواب_صفوی
#شهید
@samtebasirat99
🌸روز دختر مبارک دُردونه هایی که یتیم شدند تا ما بمونیم...
#روز_دختر
🌹#شهید مدافع حرم جوادمحمدی
@samtebasirat99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅آقا مثل بابا بود برام
🔰حکایت دختر شهید عبدالمهدی کاظمی از دیدار رهبر معظم انقلاب
#روز_دختر
#رهبری
#شهید
@samtebasirat99
🌍 زنان ایرانی منتظر ما هستند
🔺 تروریستهای سوریه بار دیگر طغیان کردند و درصدد تصرف شهرها و روستاهای سوریه برآمدهاند. اما بشنوید از هدفی که برای خود بیان کردهاند.
🔺 ابومحمد الجولانی، فرمانده سابق داعش و جبهة النصره، فرمانده کل فعلی HTS، در خط مقدم به سربازانش گفت: زنان ایرانی منتظر ما هستند، همهی سوریه را فتح کنید.
🔺 خبرنگار تحریر الشام از تصرف شهر عنجارة در ۷ کیلومتری شهر حلب خبر داد و در مورد ایران، سوریه و عراق گفت: «زنان ایرانی و شیعه سوری عراقی برای استقبال از مردان دلیر ما خودشان را مرتب کنند، ما به زودی حکومت اسلامی خودمان برپا میکنیم. تهران پایتخت ماست. به حمد خدا سر همه مرتدها را خواهیم برید.»
🔺 امیدوارم غفلتزدگان ما حداقل الان و با این عبارات بفهمند چرا باید به سوریه برویم و دشمنانمان را قبل از رسیدن به ایران، در همان سرزمین زمینگیر و نابود کنیم.
بفرستید تو همه گروهها و کانالها شاید غفلت زدگان تلنگر خوردند ....
🤲اللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج🤲
#غیرت #بانوی_ایرانی #اقتدار_ابران #شهید #رسانه_مردمی_بیان_گلپایگان
ایتا