eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
215 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند جاده بسته شده بود رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد و خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود... پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتوانستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم 😢 من همه ی نامه ها 📃 را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود.. ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد از آن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد نویسنده :تمنا 🥰🥲☘
یازدهم نوجوانی شوق رفتن🌹😍 هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل🌷 های رنگارنگ در دشت خود نمایی می کردند ، حال و هوای روستا حساب ای تغییر کرده بود عده ای از اهالی مسافر آن بودن مادرم بر عکس هر سال حال و هوای دیگری داشت او هم دلش میخواست همراه با کاروان راهی کربلا شود . چند روز بعد از زمزمه ی کربلا دایی به خانه ی ما آمد و گفت من و مریم داریم میرویم کربلا تو هم که خیلی دوست داری به کربلا بروی موقعیت خوبی برای رفتن است. میتوانی با ما بیایی،مادرم در فکر فرو رفت چند روزی بود که می خواست ماجرا را به پدرم بگوید شب که پدرم از دشت برگشت مادرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت ، پدرم فکری کرد. اگر پول قالی که مش رحمت به شهر برده بفروشد ،به دستمان برسد میتوانی بروی.طولی نکشید ،که مش رحمت از شهر برگشت و پول قالی را آورد مادرم سریع برای ثبت نام رفت تا او هم در قافله ی زائران امام حسین قرار گیرد . روز های انتظار اشک 😭از صورت مادرم پنهان نمی شد کوچه های روستا حال و هوای دیگری داشت. روز حرکت چند نفر از مرد های جوان سوار بر موتور ها با در دست گرفتن پرچم سبزی چاووشی می کردند ، همه ی مردم روستا جمع شدند بعضی از خانم ها سینی کوچکی را به دست گرفته بودند که درونش را با پارچه ی قرمز رنگی تزئین کرده بودند و رویش را گلدان قرار داده بودند یک نفر هم اسپند دود می کرد همه سلام و صلوات می فرستادند تا زائران به سلامت باز گردنند وقتی مادرم می خواست سوار اتوبوس شود مرا محکم در آغوش گرفت گفت مواظب خودت باش من که بغض گلویم را می فشرد نمی توانستم صحبت کنم با علامت سر خداحافظی کردم و گفتم مادر جان بیادم باش! وقتی مادرم رفت احساس سنگینی در قلبم می کردم من هم خیلی دوست داشتم با او بروم اما قسمت من نشد. روز های سختی را پشت سر می گذاشتم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم جای مادرم خیلی برایم خالی بود. من بیشتر از قبل کار های خانه را انجام می دادم غذای پدر و برادرم را درست می کردم اتاق ها را جارو می کشیدم یک روز عصر چند تا از دوستانم به دنبالم آمدند تا با هم به دشت برویم و کمی پیاده روی کنیم من هم حال و هوا عوض کنم. دشت پر از گل های زرد🌼 و بنفش بود منظره ی خیلی زیبایی بود گل های بنفش🌸 در وسعت عظیمی بر دشت پهن شده بود به کنار رود خانه رفتیم درختان سپیدار با تنه های سفید فضای جالبی ایحاد کرده بود تپه ی گل های زرد حس شادابی در وجودم ایجاد کرد بود. وقتی از دشت برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود داخل اتاق رفتم شروع به درست کردن غذای فردا کردم اتاق را مرتب کردم و بعد از چند ساعت در کنار پدر و برادرم شام خوردم. نویسنده :تمنا🧡☔️
دوازدهم نوجوانی روز دیدار...☺️ روز ها یک از پس دیگری می گذشت ،تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت برای آن روز خیلی کار داشتم، باید حیاط را فرش می کردم و دستی بر سر و روی زندگی می کشیدم. پدرم هم چند کیلو میوه🍎 ، شیرینی🍪 خریده بود که باید شسته و آماده می شد بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها🧁 را چیدم و میوه ها شستم. همه چیز را برای روز استقبال آماده کردم، انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و بلند صلوات فرستادند من جلو رفتم، بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم ، زیارت قبول گفتم حس کردم ،تمام سختی های این مدت با یک نگاه گرم او از بین رفت. مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند . هرکس به خانه ی زائران رفتند و زیارت قبول گفتند. خانه ی ما هم از مهمان ها پر شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الحرمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بود. نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سراغ ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلند و بسیار زیبایی به دستم داد خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم ،شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم. آروزی دیدن...😍🤲🏻 چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم به آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک ساک سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه هم برداشتم ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود. روز شنبه صبح ساعت ده حرکت کردیم ،چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده رویم و از آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم سپس سوار مینی بوس شویم ، وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم دلم بد جوری گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم شهر خیلی بزرگ زیبا بود پر از چراغ های بلند و سه رنگ ماشین و های شیک بود بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین زرد رنگی که بزرگ به نظر می رسید داخلش سیستم پیشرفته ای داشت. ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم زمانی که در تاکسی بودم به خیابان های اطراف نگاه می کردم شهر چقدر با روستا متفاوت هست خیابان های شلوغ ،مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم پا می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم درختان🌳 زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توقف کرد پدرم گفت رسیدیم، بعد از حساب کردن پول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان های بلند کردم. ساختمان هایی که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم داخل خانه رفتیم فضای کوچک روبروی ما باز شد و یک آسانسور راه پله بود در آستانه وجود داشت از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد بود به نفس نفس افتاده بودم جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود🥺 نویسنده :تمنا😍🌱
آخر نوجوانی🧕🏻 کف سرامیکی ، مبل های تاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط و فضای سبز نبود که بتوان آزادانه در آن جا بازی کرد بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایل تان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاق در گوشه ای نشستم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی به من نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم. مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من بزرگتر بود حدود پانزده سال داشت. شب پر ماجرا🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂ عمه ام به مادر و و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است. شب موقع رفتن به رستوران لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید و شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد! من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتو ات خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تر نمی پوشی؟! روژین سکوت کرد، داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما باز دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه👗 آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند آخر خیلی حیف است وقتی می توانند طبق حرف خدا لباس بپوشند، این گونه لباس های تنگ و کوتاه بپوشند بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم بعد از این که خانه برگشتیم خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل زود خوابیدن نبودند تا نیمه شب بیدار بودند و فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاید صبح نفس گیر😮‍💨 فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن را باز کردم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود هوا اصلا رنگ و بوی طراوت نداشت. به آشپزخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را آماده کنیم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره 🧈، شیر🥡 البته همه ی آن ها پاستوریزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شد بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطراتش در شهر می گفت بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده بود. چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک بزرگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت به روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم . مثل قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم که این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس📚 بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم ،خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت آرامشی که در این روستا دارم.😍🌱 نویسنده :تمنا😎🫂 دوستان نظرتون در مورد داستان های بنده در ناشناس بفرستین https://daigo.ir/secret/5336797775