سَمتِ بِهِشت
#قسمت_دوم روشنا ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده د
#قسمت_سوم
روشنا
صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود
سلام مامان جان
روشنک خودت برسون
چی شده 😱
بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان
باشه مامان جان آرام باش
کدام بیمارستان
باشه الان میان
تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده
چرا یهو رنگت پرید ؟!
بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی
لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت
با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم
دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند
بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم
عجله کن لیلی
باشه چشم حالا کدام خیابان هست
برو تا بهت بگویم
در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود
ببخشید یک لحظه
پرستار با اشاره گفت صبر کنید
که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم
چی شده
وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش
آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست
دوباره به سمت پذیرش رفتم
پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود
دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد
آقای دکتر حالش چطوره ؟!
کی
آقای حسام درخشنده
سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید
مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟
سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم
بله ...
نویسنده :تمنا🍀🌷
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_دوم #سادات_بانو🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می
#قسمت_سوم
#سادات_بانو🧕🏻
چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم .
مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها
مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن
از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.
با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم .
مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.
سلام مریم خانم
مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت
س سلااام
می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟
بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟
این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند
اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند.
اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.
بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند .
در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت.
نویسنده :تمنا🥰🌷
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_دوم #ویشکا_۱ با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟! دو پسر در حالے ڪه به مرد ن
#قسمت_سوم
#ویشکا_۱
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم
خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم
نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه
بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود
داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم
و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم
مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم
صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبید من ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم
پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد
نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرانید ؟🥰
من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟
نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم
نوشتم عالیه
بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم
بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد
بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد حالم را خوب ڪند
نویسنده :تمنا❤️🤍🌹
#قسمت_سوم
#ویشکا_2
سلام دختر بابا 🥰
سلام بابا
به به ویشکا خانم چه آشفته ای !
نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کند
ویشکا چقدر دیر آمدی ؟
مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست
مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد
عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم
به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد
بفرمائید
شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید
صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم ،عمه ادامه داد
ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی
من الان در شرایطی نیستم ...
دختر بابا ، حرف عمه را گوش بده
سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد .
مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا
هیچی چیز مهمی نیست
به سمت پله ها رفتم که با صدای وردشاد به خندم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده
نه فقط امروز بیمارستان بودم
بیمارستان برای چی؟
چیز خاصی نیست
نویسنده تمنا 🌹😍
کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود
#قسمت_سوم
#زمان مشروط 🕰
دو هفته بعد...
شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند .
روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی میگفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند
هوای سرد آذر ماه لرزهای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگهای نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک میشدیم زمستانی که خبر از اتفاقهای بدی میداد ،مردم بیخانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان میآمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم
بله مادر جان
فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟!
بدجور دلم شور میزند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه میکردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد
در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم
اتفاقی افتاده دخترم؟!
راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم
بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست
هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰
پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت .
مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟!
پدر زیر لب زمزمه کرد خدا میداند شرایط چطور شد!
نویسنده :تمنا☘💔
#قسمت_سوم
#افق
مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد
حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام آمده شد برایت می آورم امشب در این مکان باش تا فکری کنیم.
مرد صاحبخانه در حالی از پله های بزرگ سنگی🪨 بالا می رفت
نگاهم را به نور خورشید دوختم که پرتوش اش از پنچره کوچک زیر زمین نمایان شده بود
نور نارنجی رنگ خورشید آشفتگی دلم را بیشتر می کرد لحظه ای از فکر دوستانم بیرون نمی آمدم اگر ماموران آن ها را دستگیر کرده باشند چه می شود
همان طور که در فکر فرو رفته بودم قطرات اشک روی صورتم جاری شد🥺
صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید به سمت پله ها رفتم بالا و پایین رفتن از این پله ها خیلی مشکل بود
نگاهی به اطراف کردم از آن همه هیاهو خبری نبود کنار حوض آب نشستم از شیر آب کنار حوض وضو گرفتم مشتی آب سرد به صورتم زدم سردی آب احساس لرزشی در وجودم ایجاد کرد ، نسیم شهریور ماه صورتم را نوازش کرد .
بعد از وضو به زیر زمین برگشتم نگاهی به طاقچه انداختم در جستوجوی مهر برای نماز بودم
مهر کوچکی روی طاقچه بود برداشتم تبرک کربلا را بوسیدم ،بعد از نماز دوباره در فکر فرو رفتم مدتی بعد مرد صاحبخانه با سینی بزرگی به طرف من آمد ،ببخشید باعث زحمت شما شدم.
مهمان حبیب خداست رحمت هستید بفرمایید
تکه نانی برداشتم کمی بادمجان🍆 درونش قرار دادم لقمه نان را در دهانم گذاشتم آرام مشغول خوردن شدم
خیلی خسته به نظر می رسی بهتر است زود تر استراحت کنی اما با وجود این بچه موش ها🐭 نمی شود .
مرد صاحبخانه بلند شد و کمد چوبی که روی آن چند وسیله بود را هل داد به کناری کشید همه توجه من به او بود
ناگهان چشمانم گرد شد با کنار رفتن کمد چوبی اتاقی نسبتا برزگ نمایان شد که درونش پر از برگه اعلامیه و دستگاه چاپ بود
با لکنت زبانش شما ه ه هم ا از این کار ررر ها می می کنید ؟
مرد صاحبخانه سری تکان داد ما برای حرف امام، جان هم می دهیم.
نویسنده :تمنا😍🙃