#داستانک
🖊دکتر شیری در اینستاگرام خود نوشت :
🖇 از دبیرستان تیزهوشان ، علامه حلی معروف اخراج شد، با الفاظی شبیه به اینکه " هیچی نمیشوی، کودن"...
🔹پدر و مادر یکهفته پشت در مدیر مدرسه البرز نشستند تا آقای دزفولیان رخصت داد تا نوجوان را ببیند :
_ معدل ۱۱ نشان میدهد که درس را که رها کرده ای، واضحا هم اعلام کرده ای که میخواهی شاگرد مکانیک بشوی تو مکانیکی محل، چرا؟
_ درس را دوست ندارم.
_ جای درس تو این ماهها چه کرده ای؟
_ برنامه نویسی
_ آقای مسگری! یک مساله برایش طرح کنید که برایش کدنویسی کند.
⏰ یک ربع بعد :
_ آقای مدیر! من برگه این پسر را که تصحیح میکنم ، میبینم که این بچه نابغه است ، ثبت نامش کنید ( علیرغم اینکه مدرسه البرز شرط معدل ۱۷ داشت)
_ پسرجان! من به اعتبار خودم ثبت نام مشروط میکنم تورا، آبروی من را نبری.
💥پسر اخراجی علامه حلی ، با رتبه دورقمی ، مکانیک دانشگاه صنعتی شریف قبول میشود و رتبه یک کنکور ارشد همانجا به رشته ام بی ای میرود👌
🍀روزی در اوج موفقیتهای تحصیلی دانشگاهی، برگه برنامه نویسی را پیدا کردم که آقای مسگری به عنوان آزمون ورودی ازم گرفته بود ، سوال درباره حرکت مهره اسب شطرنج از نقطه آ به نقطه ب بود ولی در نهایت تعجب فهمیدم کاملا غلط حل کرده بودم ! به هر زحمتی بود مسگری را پیدا کردم ؛ ازش پرسیدم با اینکه این مساله را اشتباه کد زده بودم ولی شما اعلام کردید این بچه نابغه است ، چرا؟
من را به یاد آورد و خندید و گفت: آقای دزفولیان بهم گفته بود این بچه غرورش شکسته شده در مدرسه قبلی ، هرطور برگه اش بود مهم نیست ، تو بلند جلوی خودش و پدر و مادرش بگو که "نابغه" است" ؛ او نیاز دارد دوباره برخیزد وگرنه شاگرد مکانیک میشود🍀
#به احترام تمام ،معلمها ، ناظمها و مدیرانی که انسان ساز هستند
🍃
🦋🍃 https://eitaa.com/samtekhodababaali
#داستانک
داستانی تکان دهنده
🌿آقایان خوب بخوانند🌿
بزرگی از سلسه ی جلیل القدر سادات نقل میکند : پدرم را (که مردی مومن بود) در خواب دیدم و از ایشان پرسیدم : ارواح گناهكاران در عالم برزخ (قبر) چگونه عذاب میشوند ؟
پدرم گفت : برای تو که هنوز در عالم دنیا هستی بایدمثالی بزنم تا بتوانی درك كنی
خودت را در درّه ای تصور کن که چهار طرفت را کوه های بسیار مرتفعی احاطه کرده باشد و تو توانایی بالارفتن از آن ها را نداشته باشی . در همان حال گرگی گرسنه هم تو را دنبال کند و هیچ راه فراری نداشته باشی !
پرسیدم : آیا خیراتی که در دنیا برای شما انجام داده ام به شما رسیده است و کیفیّت بهره مندی شما از خیرات ما چگونه است ؟
پدرم پاسخ داد : بلی ، تمام آن ها به من رسیده است . گویا در حمّام بسیار گرم پر از جمعیّتی باشی که در اثر کثرت تنفّس ، بخار و حرارت نفس کشیدنت سخت باشد . در آن حال گوشه ی درب حمام باز شود ونسیم خنک به تو برسد چقدر احساس شادي وراحتي میكني ؟! چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما .
آن سيّد مؤمن و بزرگوار مي گويد :
در همان عالم خواب پدرم را سالم و نورانی دیدم ، امّا لب هایش زخمي و آلوده به چرک و خون بود . از پدرم علّت زخم بودن لب هایش را پرسیدم و گفتم : پدرجان ! اگر كاري از دست من برای بهبود لب های شما بر می آید بفرمایید تا انجام دهم ؟
پدرم گفت : علاج آن تنها به دست مادر سيده شماست ؛ چراكه گاهي در دنیا به او اهانت مي كردم و او را که نامش "سکینه" بود "سکو" صدا می زدم و او رنجیده خاطر می شد . اگر بتوانی او را از من راضی کنی امید بهبودی است .
ايشان میگوید : خواب خود را برای مادرم تعریف کردم .
مادرم گفتند : بله ، پدر شما گاهی از روی تحقیر مرا "سکو" صدا می زد . و من سخت آزرده و رنجیده خاطر می شدم ، ولی اظهار نمی کردم و به احترام ایشان چیزی نمی گفتم . حال که ایشان گرفتار است ، او را حلال می کنم . من از او راضی هستم و از صمیم قلب برایش دعا می کنم .
📚عالم قبر ، ص 46 .
📚در محضر امیرالمومنين علیه السلام، جلد دوازدهم، بخش اسرار عالم برزخ
🍃
🦋🍃 https://eitaa.com/samtekhodababaali
#داستانک
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند
عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم
📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
🍃
🦋🍃 https://eitaa.com/samtekhodababaali
📌 عید بی تو...
🔸 داشتم برای رفتن به مسجد و نماز عید آماده میشدم.
به همسرم گفتم: یه رمضان دیگه هم بدون آقا عید شد و ما هیچکاری برای ظهور نکردیم.
همسرم لبخند زد و گفت: هنوز دیر نشده. خدا رو چه دیدی! شاید خدا عیدیمون رو ظهور آقا قرار بده، البته اگه حرف دل همهمون ظهور باشه.
📖 #داستانک ؛ #عید_فطر
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 کوفیمسلک...
🎤 مداح، روضهٔ حضرت مسلم میخواند. روضه که به تنهاییِ مسلم رسید، گریه امانش را برید و مردم بیوفای کوفه را لعنت کرد.
مجلس که تمام شد، دوستانش برای ثبت نام و رفتن به جبهه، به پایگاه بسیج رفتند، اما او بهانه آورد و به خانه رفت...
کوفیان را لعنت میکرد، اما خودش کوفیمسلک بود!
📖 #داستانک ؛ ویژه ورود حضرت مسلم به کوفه
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 لبخند رضایت...
▫️ وقتی دیدمش لبخند میزد.
نامش را پرسیدم، گفتند مسلم است سفیر حسین، لبخند میزد.
وقتی انبوه نامهها را دید که امام زمانش را به یاری فرامیخواند، لبخند میزد.
صبح وقتی مسجد دورش شلوغ شد، لبخند میزد.
شب وقتی توی مسجد تنها شد لبخند زد.
وقتی توی کوچه تنهایش گذاشتند لبخند زد.
بالای عمارت کوفه، با دستان بسته، لبخند زد.
حتی وقتی پیکرش، زمین افتاد، باز هم لبخند میزد.
▪️سالروز شهادت جناب مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین علیه السلام تسلیت باد.
📖 #داستانک
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 صدق نیت...
📺 خواهرم روبهروی تلویزیون نشسته بود و تصاویر زندهٔ مسیر پیادهروی اربعین رو تماشا میکرد. اشک میریخت و زیر لب میگفت: «لعنت به این کرونا که ما رو از زیارت محروم کرد.»
گفتم: «از حرم دوریم اما محروم نیستیم.»
با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: «خدا به دل آدما نگاه میکنه. اگه دلت اونجاست و اگه امکانش رو داشتی، حتماً میرفتی. شک نکن که اسمت جزء زوّار اربعین نوشته شده.»
بعد با لبخندی شیطنتآمیز حرفم رو ادامه دادم: «ولی اگه از صدق نیت خودت مطمئن نیستی، به امام زمان التماس دعا بگو. آقا روی کسی رو زمین نمیندازه.»
اشک چشماش رو پاک کرد و گفت: «خدایا، فرج آقامون رو برسون.»
🚩 شما هم اگه به هر دلیلی امکان شرکت در پیادهروی امسال رو ندارید، نذارید شیطون زیر گوشتون آیهٔ یأس بخونه که لایق نبودی و الآن محرومی. به قول شاعر، بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی. به خصوص برای شیعیان امام زمان که قطعاً شامل دعای حضرت هستند.
📖 #داستانک ۱ ؛ #اربعین
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 طعنه شنیدن...
💻 معلم بود. با وجود داشتن سه تا بچه قد و نیم قد و کلی مشغله، هر روز اخبار فضای مجازی رو رصد و در صفحات شخصیاش وقایع روز رو تحلیل میکرد و به شبهات پاسخ میداد.
✍️ همیشه به شاگردانش میگفت: دو تا پست تو فضای مجازی گذاشتن و طعنه شنیدن که چیزی نیست، حضرت زهرا در راه دفاع از امام زمانشون، فرزند و جانشون رو تقدیم کردند.
بچهها از مادر الگو بگیرید؛ مبادا برای امامتون کم بذارید...
📖 #داستانک ۲ ؛ ویژه #فاطمیه
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 بانوی قهرمان...
🥀 مزد رسالت پدرش را زودتر از آنچه فکر میکرد، با سیلی دریافت کرد. هیچچیز مانع دفاع بانوی قهرمان ما از امام زمانش نمیشد.
📖 #داستانک ۳ ؛ ویژه #فاطمیه
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
📌 پیروزی جبهه حق...
📜 زن بود و فقط ۱۸ سال داشت، اما بهتر از ۱۰۰ مرد جنگی هنگام هجوم دشمنان به خانه امام زمانش از او دفاع کرد و از تحریف حق جلوگیری نمود.
و با این کار، پیروزی جبهه حق در آخرالزمان را تضمین کرد.
📖 #داستانک ۶ ؛ ویژه #فاطمیه
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
💕#داستانک
🌸شب سردی بود...
پيرزن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
🌹پيرزن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه...
رفت نزديكتر...
چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود.
🌼 با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه.» مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد...
هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد...
🌸ديگر سردش نبود!
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه.
تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت...
🌹دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان، مادرجان!»
🌼پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد.
زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار.
🌸پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى.
🌹اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچههات بگير.» زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد.
🌼 قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود...
با صدايى لرزان گفت: «پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى...»
هيچ ورزشى براى قلب،
بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
💕💕 یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق
ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم 💕💕
🌹یلدای امسال
در هنگام خرید میوه سهم
🌹تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم🌹
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
🔴 "احنف بن قیس" نقل می کند:روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.
بی اختیار گریه ام گرفت.معاویه با شگفتی پرسید:
علّت گریه ات چیست؟
گفتم به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم؛آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو.گفتم شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟
علی فرمود این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
گفتم مگر این کار حرام است؟
علی فرمود نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه گفت:ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
📚الفصول العلیه ، صفحه ۵۱
#داستانک
https://eitaa.com/samtekhodahobekhoda
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄