eitaa logo
ســنگـــــــــ☆ و شیـشه
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
6 فایل
بر آن هستیم مطالب مورد نیاز در زمینه های مختلف بیان شود شما هم میتوانید مطالب و کلیپ های زیبای خود را برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در کانال قرار داده بشود ارتباط با مدیر @hessam133
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ما شب زدگان درپی نوریم آقا از هجر تو درحالِ عبوریم آقا ✨روشن شده آسمان و پایان شب است ما منتظرِصبحِ ظهوریم آقا 🤲 @sang_shishah
💚حضرت مهدی(عج) : ✨فَلْیَعْمَلْ کُلُّ امْرِء مِنْکُمْ بِما یُقَرَّبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَلْیَتَجَنَّبْ ما یُدْنیهِ مِنْ کَراهِیَّتِنا وَ سَخَطِنا.✨ ✨هر یک از شما باید به آنچه که او را به دوستى ما نزدیک مى سازد، عمل کند و از آنچه که خوشایند ما نبوده و خشم ما در آن است، دورى گزیند.✨ (بحار الأنوار، ج 53، ص 176) @sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز لذت بخش‌تر از نگاه خداوند نیست وقتی با تمام وجود احساس می‌کنی خبری شده و آن خبر برآورده شدن حاجت توست زمانی که اشک شوق از دیده جاری خواهد شد امروز آن لحظه زیبا را 🌷برایتان آرزومندیم🌷 @sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷پسرم خیلی مذهبی بود، خواهرانش را به حجاب نصیحت می­ کرد و پسرها را بر نماز نصیحت می­کرد و کمک حال من هم خیلی بود. 🌷اخلاقش خیلی خوب بود اخلاقش خدایی بود. با این که نوجوان بود و سن­ش کم بود ما را هدایت می­کرد. و می­ گفت مادر جان بی­ صبری نکنید و بی­ تابی نکنید به لبیک امام خمینی و اسلام می­ رویم. 🌷 یک روز داشتم توی حیاط قالی می­ بافتم و همسایه­ مان پسرش شهید شده بود و نوحه گذاشته بودند و صدایش خیلی زیاد کرده بودند و من گفتم چقدر صدایش زیاد است و مردم­ آزاری می­ شود و گفت مادر جان نگو خودت هم شهید داری 3 تا پسرهایت می­روند جبهه یکی از آن­ها به شهادت میرسه. "شهید محسن ابراهیمی" ✍ راوی: مادر شهید @sang_shishah
هر انسانی که سه شرط زیر را داشته باشد عزت نفس دارد: 1-خودش را دوست داشته باشد 2-برای خودش ارزش و احترام قائل باشد 3-خودش را هر چه که هست پذیرفته باشد عزت نفس کامل تنها در صورتی که هر سه شرط برقرار باشد اتفاق می افتد. هر چه میزان این سه مورد در فردی بیشتر باشد عزت نفس او هم بالاتر خواهد بود. این سه شرط را برای همیشه بخاطر بسپارید @sang_shishah
داستان دنــیا روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت : دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام ، پدر با خوشحالی گفت : این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت : ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمی توانی خوشبختش کنی ، او را باید مردی مثل او تکیه کند ! پسر حیرت زده جواب داد ، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر ، امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند ! بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است ! من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد ! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر ؛ پسر ؛ قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او ، ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند. دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من دنیا هستم !! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند. و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند. و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند ! @sang_shishah
زندگی خیلی ساده است. در پنج عبارت خلاصه میشود؛ که آنها اسرار حیات آدمیست! - آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: "متاسفم" - آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "من را ببخش" - آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "دوستت دارم" - آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛ تا بتواند بگوید: "متشکرم" - و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد ... @sang_shishah
هنگامی‌که به جنگل می‌روید و درختان را نگاه می‌کنید، درخت‌های مختلفی می‌بینید. بعضی از آن‌ها خم‌شده‌اند و بعضی‌ها راست‌قامت‌اند. بعضی از آن‌ها همیشه سرسبزند و بعضی‌ها هم این‌طور نیستند. شما به این درختان نگاه می‌کنید و آن‌ها را همان‌طور که هستند می‌پذیرید و به آن‌ها ارج می‌نهید. متوجه می‌شوید که چرا برای این درختان چنین اتفاقاتی افتاده است درک می‌کنید که بعضی از آن‌ها نور کافی نداشته‌اند و به همین دلیل به این شکل درآمده‌اند؛ و به همین دلیل نسبت به آن‌ها احساساتی نمی‌شوید. بلکه آن‌ها را می‌پذیرید. و قدردان آن‌ها هستید. اما به‌محض اینکه به انسان‌ها نزدیک می‌شوید تمام این چیزها را از دست می‌دهید و مدام میگویید: «تو خیلی این مدلی هستی. یا من زیادی این مدلی هستم»؛ و ذهن قضاوتگر از راه می‌رسد. من این‌چنین تمرین کرده‌ام که انسان‌ها را به درخت تبدیل می‌کنم. به این معنی که آن‌ها را همان‌گونه که هستند می‌پذیرم و ارج می‌نهم... @sang_shishah
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪا ﺑﺎﺩﺳﺖِﺗـﻮ ﺩﺳﺖ ِﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﺪﻡ ﺗﻮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼﺩستت دردست ﺧــﺪﺍﺳﺖ پس این دستان بوسیدنیست🌸🍃
✨﷽✨ 🌺 امتحان عجیب‌ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب‌تر... امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هرکسی باید برگه‌ی خودش را تصحیح می‌کرد... آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه‌ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی‌خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم... بعد از هر امتحان آن‌قدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم... مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره‌ی هم‌کلاسی‌هایم دیدنی بود... آن‌ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم... چون برخلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم‌پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم... زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان‌ها آن‌قدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد... آن روز چهره‌مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می‌گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟