🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆💕💐💖 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_سوم ساعت ۱
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_چهارم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم
یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم
بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد
سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت
تقریبا ۱۷-۲۵بودیم
همه جور تیپ تو بچه ها بود
روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست
پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁
دبیر زیست وارد کلاس شد
اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی
اسم منو ک خوند
تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید
فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره
برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل
فاطمه سادات :😳😳🙄🙄🙄
من :😡😡😡😡
هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره
همسرشم طلبه اس
بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده
سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته
منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁
نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد
چقدر اذیتش میکردم
طفلک را
اما اون شدیدا صبور بود
یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست
#ادامه_دارد...
#نویسنده: بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهر شهید #قسمت_سوم 🍃 بعد از آن سفر، به جامعهالزهرای ش
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان مهمانی برادر
🎤 راوی: خواهر شهید
#قسمت_سوم
🍃 بعد از آن سفر، به جامعهالزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانمهای طلبه خارجی از ابراهیم بگویم. سیصد نفر از طلبههای کشورهای مختلف حضور داشتند.
🖇 وقتی جلسه تمام شد، خانمهایی از کشورهای آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و... به سراغ من آمدند و هر یک، در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند، سوالاتی میپرسیدند.
✅ من هم تک تک سوالات را جواب دادم. آنها نیز مثل مردم ایران، ابراهیم را الگوی بسیار مناسبی برای نسل امروز میدانستند. بعد همگی گفتند: (ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد...)
💠 اما در این سالهای اخیر، یکی از اعضای خانواده شهید، صفحهای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباطها شد. یکی از این مطالب عجیبتر از بقیه بود که در ادامه میخوانیم:
📱 خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم. ابراهیم، نگاه مرا به دنیا و آخرت تغییر داد و... تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت انگیز تر از تصور ما بود.
‼ این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت های مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو میرفتم.
♻ادامه دارد...
📚سلام بر ابراهیم ۲
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان مهمانی برادر
🎤 راوی: خواهر شهید
#قسمت_چهارم
🧭 دو سه سال قبل، در ایام عید نوروز با چندنفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمیدانستیم کجا برویم. شمال، جنوب، شرق، غرب و یا...
☁ دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دارد و هم هوا مناسب است و... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم. تفریحی رفتیم و یکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم. توی راه خیلی خوش گذشت.
🌑 شب بود که وارد شهر شدیم، هیچ هتل و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. همه جا پر بود. خسته بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یک راه وجود داره، برویم محل اسکان راهیان نور.
‼ همگی خندیدیم. تیپ و قیافه ما فقط همانجا را میخواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که گمی روسریهایمان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور.
📍کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور مارا پذیرفت. یک اتاق به ما دادند. وارد که شدیم، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرفهای زشتی میزد و...
🔮 تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر مرا جلب کرد. من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من! صبح که میخواستیم برویم، بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم. برخلاف بقیه، نام آن شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود:(دوست دارم گمنام بمانم)
♻ادامه دارد...
📚سلام بر ابراهیم ۲