✨شهید سید مجتبی نوابصفوی وسط سخنرانی اش گفت :
🌸برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند روشن کرد و گفت: در اتاق رو کمی باز کنین. درِ اتاق که باز شد؛ شعله ی شمع با وزش باد کمی خم شد.
🌸شهید نواب گفت : مؤمن مثل این شعله شمع است و معصیت و گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه ؛ مؤمن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور می کنه ...
#یادش_با_صلوات🌹
یاران مهربان🌺🌼🌺
فقط ۱۴ سال سن داشت
يك اسلحه به غنيمت گرفته بود، با همان اسلحه، هفت عراقی را اسير ڪرده بود، احساس مالکيت میڪرد، به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهی میگفت به شرطی اسلحه را می دهم که دستِ کم يك نارنجك به من بدهيد، پايش را هم ڪرده بود در يك ڪفش كه يا اين يا آن، دست آخر يك نارنجك به او دادند، يكی گفت: دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه ڪه گير تو بيفتند، بهنام خنديد و رفت.🌙
راوی: همرزم شهید
🌷 #شهیدبهنام_محمدی
ولادت: 1345 مسجدسلیمان
شهادت: 1359 خرمشهر
#یادش_با_صلوات 🌹
جاویدالاثر شهید یوسف سجودی
🌸 آخرین شام را که داشتیم با هم میخوردیم، سر سفره از من پرسید: اگه شهید بشم، چی کار میکنی؟
گفتم: منم مثل بقیه همسران شهدا، مگه اونا چی کار میکنن؟ خدا به هممون صبر میده.
گفت: امکانش هست مثل فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مفقود بشم و جنازم برنگرده.
خندیدم و گفتم: این جوری اجرش بیشتره، خدا یه صوابی هم واسه چشم انتظاریمون مینویسه.☑️
✍️خاطرات مریم غنیزاده همسر #شهید_یوسف_سجودی (برگرفته از کتاب زندگی یعنی همین)
#جاویدالاثر
#یادش_با_صلوات
#سبک_زندگی_شهدایی 🌷
🌱 همیشہ همسرداریش خاص بود؛
وقتی مےخواستیم با هم بیرون برویم، لباسهایش را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم؛
از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت.
هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمےدید،
تعادل را رعایت مےڪرد؛
بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را
نمےشڪست؛
و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بـےاحترامی نمےڪرد...☑️
✍ بہ روایت همسر ...
#شهیدمدافعحرممهدینوروزی
#یادش_با_صلوات
#خاطرات_شهید
💠خواب عجیب مادر شهید و #امام_رضا (ع)
●یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
✍راوی: مادر بزرگوار شهید
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#یادش_با_صلوات
💚
روز نيمه شعبان بود كه ابراهيم وارد مقر شد، از نيمه شب خبری از ابراهيم نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقی را با خودش آورده . پرسيدم: "آقا ابرام چی شده، اين اسيركجا بوده؟"
🏔 گفت: نصف شب رفته بودم تو جادههای منتهي به ارتفاعات، ميون مسير مخفی شده بودم و به تردد خودروهای عراقی دقت میكردم، وقتی جاده خلوت شد يك جيپ عراقي رو ديدم كه با يه سرنشين به سمت من میاومد. سريع وسط جاده رفتم و افسر عراقی رو اسير گرفتم و از مسير كوه با خودم آوردم".
⚡ بین راه با خودم فكر ميكردم و گفتم:" اين هم هديه ما برای امام زمان (عج) "ولی بعد، از حرف خودم پشيمان شدم و گفتم: ما كجا و هديه برای امام زمان کجا؟
#ابراهیم_پهلوان
#یادش_با_صلوات
💚
یک شب توفیق نصیب شد در جوار حاجقاسم از سمت روستای قنات ملک به کرمان میآمدیم، راننده بودم و حاجی جلو نشسته بود، سردار تلفنی در مورد عملیاتی در حلب صحبت میکردند و دستور میدادند، در حین صحبت کردن با تلفن گاهی با جدیت؛ حدت و شدت صحبت میفرمود تا اینکه تلفنشان تمام شد، چون جاده یک بانده بود و مرتب ماشین از روبرو میآمد، امکان سبقت گرفتن وجود نداشت برای همین پشت سر یک ماشین قرار گرفته بودم.
سردار بعد از تمام شدن تلفن رو کرد به من و فرمود: راستی راننده ماشین جلویی را میشناسی؟ گفتم: نه حاجی، چطور مگه؟ فرمود: ماشینت سو «نور» بالا بود و چشم راننده جلویی را اذیت کردی، دینی بر گردن تو افتاد، فردا باید بروی او را پیدا کنی و از او حلالیت بگیری؛ حالا این حق الناس را چطور میخواهی جبران کنی؟
یکهای خوردم؛ از این بیتوجهی خودم به حقالناس و دقت سردار به جزییات حقوق مردم تعجب کردم، آن هم درست زمانی که در مورد مسئله مهمی چون آزادی حلب در سوریه صحبت میکرد حواسش به تضییع نشدن حق راننده خودرو جلویی هم بود.
🌷 شهید حاجقاسم سلیمانی🌷
#یادش_با_صلوات
💚
یک شب توفیق نصیب شد در جوار حاجقاسم از سمت روستای قنات ملک به کرمان میآمدیم، راننده بودم و حاجی جلو نشسته بود، سردار تلفنی در مورد عملیاتی در حلب صحبت میکردند و دستور میدادند، در حین صحبت کردن با تلفن گاهی با جدیت؛ حدت و شدت صحبت میفرمود تا اینکه تلفنشان تمام شد، چون جاده یک بانده بود و مرتب ماشین از روبرو میآمد، امکان سبقت گرفتن وجود نداشت برای همین پشت سر یک ماشین قرار گرفته بودم.
سردار بعد از تمام شدن تلفن رو کرد به من و فرمود: راستی راننده ماشین جلویی را میشناسی؟ گفتم: نه حاجی، چطور مگه؟ فرمود: ماشینت سو «نور» بالا بود و چشم راننده جلویی را اذیت کردی، دینی بر گردن تو افتاد، فردا باید بروی او را پیدا کنی و از او حلالیت بگیری؛ حالا این حق الناس را چطور میخواهی جبران کنی؟
یکهای خوردم؛ از این بیتوجهی خودم به حقالناس و دقت سردار به جزییات حقوق مردم تعجب کردم، آن هم درست زمانی که در مورد مسئله مهمی چون آزادی حلب در سوریه صحبت میکرد حواسش به تضییع نشدن حق راننده خودرو جلویی هم بود.
🌷 شهید حاجقاسم سلیمانی🌷
#یادش_با_صلوات