eitaa logo
♡سنگر دل♡
161 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
61 فایل
به نام خدا ♡السلام علیک ياصاحب الزمان(عج) سلام رفیق خوش آمدید😍 کپی مطالب به شرط🪐 "صلوات جهت تعجیل درفرج ونثارروح شهدا" مطالب رو بخونید 🗞️ و دوستانتون رو دعوت کنید😇💬 تبادل وتبلیغات نداریم❌ حرفی دارید؟ 🤍https://daigo.ir/secret/530045877
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 🙃🍃 همیشه می‌گفت با کمک کردن به تو از گناهام کم می‌شه. گاهی که جر و بحثی بینمون می‌شد، سکوت می‌کردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه می‌زد بیرون و واسم پیام عاشقونه می‌فرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی می‌خرید و یه شاخه گل هم می‌گذاشت روش و می‌آورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقت‌ها جلو عمه‌اش منو می‌بوسید. مادرش می‌گفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمه‌ات نشسته! می‌گفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا می‌کرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف می‎شد. مهدی مثل یه دریا بود. ✍🏻به راویت همسر 🌱یاد بگیریم از شهدا
💞 💞 قبل از شروع مراسم علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است. گفتم: چه آرزویی داری؟ 💢در حالی ‌که چشمان را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید 💢از این جمله تنم لرزید😔 چنین آرزویی برای یک در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم🤲 ناچار قبول کردم هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم🥺 آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. 💢مراسم ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض نائل شدند🕊 🔰عروس نیز به جمع آسمانی شان پیوست. ■راوی: همسر فاتح سوسنگرد (خانم نسیبه عبدالعلی زاده) 🌹 ✅شادی_روح_شهدا_صلوات
💞 💞 عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت: بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. ⚘از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی میکردکه حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. ✍🏻به روایت همسر ♥️
💞 💞 چیزی که در بیست و نه سال زندگی مشترک‌مان دیدم ملایمت و صبر ایشان بود. 🥰 در کارهای خانه به من کمک می‌کردند، در خرید لوازم مورد نیاز، رسیدگی به باغچه‌ها و بعضی وقت‌ها شستن ظروف آشپزخانه مشارکت داشت. مطلبی که هیچ گاه از یادم نمی‌رود احترام او نسبت به من بود و در مقابل من هم حرمت ایشان را رعایت می‌کردم، در سراسر زندگی حتی یک‌بار هم به من تو نگفت!! 😍 🌀 به روایت:همسر شهید 🌹
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞 💞 پیکر مطهری که با صدای همسر اشک ریخت..💔 وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش، از هر دو چشمش اشک میریزد..😭🥺 🌹 ⬅️ نثار روح مطهرشان صلوات 💐
💞 💞 شهید امان الله غلام حسین‌پور🌹 ✍️ یک دوره نوار ▫️برای عروسیمون هر کدوم از اقوام هدیه‌ای آورد. اما توی هدیه‌ها یه بسته زیبا چشم رو خیره می‌کرد. بازش که کردند یک دوره نوار کاست درس اخلاق آیت الله مشکینی بود، هدیه‌ای از طرف داماد به عروس خانم... امان الله این جمله از شهید مظلوم آیت الله بهشتی رو با خط زیبا نوشته و زیر میز گذاشته بود: ما در راه اعتقاداتی که داریم، اهل سازش و تسلیم نیستیم... 📚 راوی: همسر شهید 🕊🥀
💞 💞 همسر شهید نقل می‌کند: شهریور سال۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام بود که من برای اولین‌بار برای نماز به مسجدجامع شهرمان رفتم. آنجا یک خانم مُسن از من خواست که پذیرایی را برعهده بگیرم. حین پذیرایی، مادر و خواهر آقا یدالله من رو دیدند و بعدش از من اجازه خواستند که برای خواستگاری تشریف بیاورند. روزی که یدالله به همراه مادرش برای خواستگاری آمد، گفت می‌خواهد با من به تنهایی صحبت کند. چندمورد از خودش و کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه. برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد؟! 💞خلاصه، مِهر هردوی‌مان به دل هم افتاد و در نهایت، بعد از چندجلسه خواستگاری به عقد هم درآمدیم. بعد ازدواج بهم گفت: چندسال پیش، تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود و بهم گفتند همسر آینده‌ات این خانم هست. اون روزی که من رفته بودم مسجدجامع و برای اولین‌بار، ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادرم، مانتوی سبز تنم بود. (قبل اعزام به سوریه هم آقا یدالله برام لباس سبز خرید) 💚روز عقدِ من و یدالله، مصادف با عید غدیر بود اما سعی کردیم عشق و احترام متقابل را از اهل‌بیت علیهم‌السلام الگو بگیریم و در زندگی پُر مِهرمان جاری سازیم و این عشق از همان ابتدا در بین اطرافیان‌مان نیز جلوه‌گر شد؛ طوری‌که روز مراسم عقدمان، یدالله جلوی چشمان همه، دست مرا بوسید.🥰 💞اولین جایی که بعد عقد رفتیم، گلزار شهدای امامزاده عبدالله و مزار عموی شهیدش، شهید عباسعلی ترمیمی بود. یادم هست به او گفتم: من توی زندگی با شما دنبال عاقبت‌به‌خیری هستم و امیدوارم خوشبخت‌ترین آدم‌ها بشیم و باهم پیمان بستیم که عشقِ ما، یک عشق فرازمینی باشد. 🌿بعد از ازدواج رفتیم مشهد. توی صحن حرم امام رضا علیه‌السلام که نشسته بودیم، آقایدالله از علاقه‌اش به امام حسین و امام رضا صحبت کرد؛ می‌گفت عشق معنوی امام رضا علیه‌السلام، تمام وجودم رو پر کرده است. ازم خواست که زیارت عاشورا براش بخونم و فهمیدم به خواندن زیارت عاشورا خیلی علاقه دارد. 🌹
💞 💞 آقا وحید همیشه روی حرف‌هایشان می‌ایستادند و واقعا خوش‌قول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق می‌افتاد که در مشکلات پیش آمده می‌توانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار می‌کردند و عصبانی نمی‌شدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.😍 👥دوستان زیادی هم داشتند و با دوستانشان وقت بسیاری می‌گذراندند که البته قبل از ازدواج اینطور بود و حتی یکی از آشنایان که آقا وحید را می‌شناخت به من پیغام فرستاده بود که ایشان این خصوصیت را دارند. ببینید می‌توانید کنار بیایید یا خیر. خب من طبیعتا نگران شدم ولی وقتی با آقا وحید صحبت کردم دلم قرص شد. ✨گفتند: من تا پس از ازدواج مسئولیت خانواده بر دوشم است و اولویت اولم شما خواهید بود.☝️ و همینطور هم شد. هرچقدر هم که کار داشتند یا در مسجد یا در پایگاه سرشان هرچقدر هم شلوغ بود،همیشه برای با من بودن وقت میگذاشتند و به دیدنم می‌آمدند.😍💞 ▪︎راوی: همسرشهید 🌹
💕 مراسم عقدمان در نیمه‌ی شعبان و داخل مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم فیلمبردار که آمد، از من پرسید که چه آرزویی داری؟! من رضا را خیلی دوست داشتم و عشقِ ما خیلی خاص بود(: می‌دانستم که دوست دارد شهید شود و این را بارها گفته بود گفتم: ان‌شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود😍 از رضا هم که پرسید، او هم همان جواب را داد! راوی:همسر‌ شهید ❣ 🕊🌷 هدیه به روح مطهرشان صلوات ✨
معرفى_كتاب 📕برشی از کتاب : 🔆 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 🍁 به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، 🍁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 🍁 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 🍁 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب زیبای رو حتما مطالعه بفرمایید. ♥️ ⃟ ⃟ 🥀شهید مدافع حرم روح شهدا صلوات🌱
😍🍃 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم.. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...😇 همسر🌹
⚘جمعه با دوستاش می‌رفت کوهنوردی یه بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی می‌آورد. معلوم بود که از میون صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده . ⚘بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده. ✍🏻خاطره ای از همسر ♥️🕊 🍃