فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب بی معرفتا عکس محمد منم بذارید 😔
#شهیدانه
@sangareshohadaa
اۍ کـاش روزۍ برسـد
نامـه کربلـا همـه امضـا بشـود...♥️🌧
#کربلا
@sangareshohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کبوتـرمـ هوایۍ شدمـ...♥️
ببخشیـد یکمـ تکـون میخـوره یکۍ از فیلمـ بـرداراۍ کانالـمـون گرفتـه موقعیتـش خـوب نبـوده
بازمـ امیـدوارمـ خوشتـون بیـاد
اگـر یـه وقٺ دلتنـگ شدۍ براۍ مـا بنـده هـاۍ روسیـاهمـ دعـا کنیـد
التمـاس دعـا...♥️🌨
#پنجره_فولاد
@sangareshohadaa
3⃣
لبخند تو خلاصه ی همهٔ خوبی هاست💎
#شهید_مدافع_حرم📿
#شهید_مهدی_نوروزی🕊
کتابی که درباره زندگی نامه ی این شهید هست:
#دیدار_پس_از_غروب🌅
˼سنگرشھدا˹
3⃣ لبخند تو خلاصه ی همهٔ خوبی هاست💎 #شهید_مدافع_حرم📿 #شهید_مهدی_نوروزی🕊 کتابی که درباره زندگی نامه
خب. خب.
ببینم چه میکنید برای شهید امروز🙂
هرچقدر که دوست داری برای شادی روح داداش مهدی صلوات بفرست امروزم سالروز شهادت ایشونه روحشونو شاد کنید👇🏻
https://EitaaBot.ir/counter/mtojh
🌷🌹🌷🌹🌹🌷🌹
گفت : راستی جبهه چطور بود؟!
گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃
گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔
گفتم : آری 😉
گفت : در چی؟! 😳
گفتم : در خواندن نماز شب 😊
گفت : حسادت هم بود؟! 😳
گفتم : آری ☺
گفت : در چی؟! 😮
گفتم : در توفیق شهادت 😇
گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳
گفتم : آری 🙂
گفت : برا چی؟! 😳
گفتم : برای شرکت در عملیات 😭
گفت : بخور بخور بود؟! 😏
گفتم : آری ☺
گفت : چی میخوردید؟! 😳
گفتم : تیر و ترکش 💥💥
گفت : پنهان کاری بود؟! 😳
گفتم : آری 🤫
گفت : در چی؟!!😳
گفتم : نصف شب واکس زدن کفش
بچه ها 👞👞
گفت : دعوا سر پست هم بود؟!
گفتم : آری 😊
گفت : چه پستی؟! 🤔
گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂
گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙
گفتم : آری 😊
گفت : چه آوازی؟! 😳
گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟
گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫
گفتم : آری 😒
گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳
گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠💀☠
گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦
گفتم : آری 🙂
گفت : کجا؟! 😲
گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳
گفتم : آری 😕
گفت : کجا؟! 😲
گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،....
گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄
گفتم : آری 😊
گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳
گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪
گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜
گفتم : آری 😊
خندید و گفت : با چی؟! 😁
گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪
سکوت کرد وچیزی نگفت
...
🕊❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀🕊
@sangareshohadaa
🕊❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀🕊
رفیـقشمیـگفت:⇓
یہشـَبتـوخـوابدیدمـَش
بـهمگـفت:⇓
#بہبچـہهابگـوحتـےسمـتگنـاههـمنـرن~•
اینـجاخیلےگیـرمیدن🙂~•
#شـهیدحجـتاللہاسدے
🕊❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀🕊
@sangareshohadaa
🕊❀••┈••❈✿🌸✿❈••┈••❀🕊
•|♥|•
چادریـ بر سرم دارم
ڪهـ عاقلانـہ انتخابش ڪردم🌱
وعـاشقانہ عاشقـش شدم😍
منـ ایڹ عاشقانهـهاے
عاقلانہ را عاشقـم ☺️💞
#یادت_باشه
#چادرانہ
#ریحانه 🌱
@sangareshohadaa
˼سنگرشھدا˹
~🕊
همسرش مۍگفت؛
هروقت چاۍ مۍریختم
مۍآوردم، مۍگفت:
«بیا دو سہ خط روضہ بخونیم
تا چاۍِ روضہ خوردھ باشیم!»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
~🕊
🌿#ڪݪام_شـھید💌
خون خود را بر زمین میزنم
تا مگر وجدانی بیدار شود،
ولی افسوس که
منافع مادی و حب حیات
همه را به زنجیر کشیده است..
#شهید_مصطفی_چمران♥️🕊
آقـآ جانم؛مھدۍ♡
تُـۅ مپنداࢪ ڪھ از یاد..
تـۅ را خواهـم برد!
من،بدونتــو بـه یک؛
پلـک زدݩ ؛ خواهـم مُرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پروفایل
#استورۍ
#امام_الزمان
•┈┈•••✾•✿•✾•••┈┈•
@sangareshohadaa
•┈┈•••✾•✿•✾•••┈┈•
.
میگفت: الان دوست ندارم شهید بشم
گفتم چرا
گفت میخواهم انقدر درد بکشم،
آن قدر زجر بکشم تا تمام گناه هانم پاک شود
بعد هم اگر خدا خواست
#شهیدمحمدابراهیم_همت
◾️@sangareshohadaa🌱
پا که به سن میگذارید انتظار کمی آسایش دارید، نه؟ فکر میکنید استحقاقش را دارید. من این جور فکر میکردم. ولی بعد فهمیدم که زندگی پاداش شایستگی سرش نمی شود.
#جولین_بارنز
#درک_یک_پایان☕️
@sangareshohadaa
˼سنگرشھدا˹
پا که به سن میگذارید انتظار کمی آسایش دارید، نه؟ فکر میکنید استحقاقش را دارید. من این جور فکر میکر
کتاب درک یک پایان درباره خاطرات و تاریخ و از همه مهمتر درباره برداشت ذهنی ما از اینهاست. درباره مسئولیت و پذیرفتن مسئولیت کارهایی است که زمانی فکر میکردیم هیچ ارزشی ندارند و اصلا مهم نیستند و همچنین داستانی درباره آدمهای قرن بیست و یکم است. داستانی که ممکن است بخشهایی از آن برای هر کسی اتفاق بیفتد.
#جولین_بارنز
#درک_یک_پایان☕️
#معرفی_کتاب 📕
@sangareshohadaa
˼سنگرشھدا˹
•••🦋•••
⚠️ #تلنگر
بعـــــضے از آیاتـــــ هستند ڪـــــہ وقـــــتے
اونـــــا رو میخـونیم شــــــرمنده خــــــــــدا
میــــشیم مــــــثل همـــــین آیـــــہ ⇩⇩
«أَلَیْــسَ اللَّهُ بِـــڪَافٍـــ »
آیـــــاخـــــدا برای بـــــندهاش ڪـــــافےنیستـــــ؟!
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت9
....برگشتم سمتشون اِ این که همون حامده😐!!حامدم تا منو دید با اخم به علی آقا گفت:ایشون با شماست؟!
علی:آره داداش چیزی شده؟!
حامد:نه فقط به نظرم حواستون بیشتر بهشون باشه😐(این پسره دیگ داره میره رو مُخما)
هووی پسره ی خود شیفته فکر کردی کی هستی هعی امر و نهی میکنی.
(همه ی اینارو تو دلم بهش گفتم😎😐)و تنها کاری که تونستم بکنم با اخم رومو کج کردم ،دوربینمو تنظیم کردم تا عکس بگیرم اومدم زاویه رو درست کنم که دیدم چند نفر یکی رو به دست گرفتنو به سمت عقب میارنش دویدم به اون سمت بچه ها هم دنبالم اومدن .
پهلوش خون ریزی بدی داشت داد زدم یه پارچه ی تمیز بدین.
حامد:خانم تشریف بیارید کنار مگه شما دکترید؟!طلب کار برگشتمو نگاهش کردم به نظرم نگاهم بسش بود برای همین چیزی نگفتم(مدیونید فکر کنید نتونستم چیزی بگم😶).
زهرا گفت:رویا دانشجویه پزشکیه .
فک کنم ضایعه شد که دیگ حرفی نزد.
باوجود کمبود امکانات سعی کردم جوری زخمشو ضد عفونی کنمو ببندم که عفونت نکنه ،بعد از اینکه کارم تموم شد حامد سر به زیر گفت:دستتون درد نکنه.
خواهش میکنمی گفتمو راهمو کج کردم،زهرا آب ریخت تا دستامو بشورم
وقتی داشتم زخمای اون بنده خدارو ضد عفونی میکردم فهمیدم اگه به عنوان پزشک میومدم اینجا چقدر بهتر بود....
با زهرا رفتیم سمت بقیه علی آقا گفت:خب ما زیاد از اینجا فیلم گرفتیم حامد جان می بریمون جلوتر!!
حامد با تعجب گفت:منتظر بودم بگی ببرمون عقب ،آخه جلوتر از این واقعا خطرناکه.
علی آقا با لبخندی گفت:مشکلی نیست مارو ببر جلو .حامد دیگه چیزی نگفت،همه باهم رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم ؛نوار تو ماشین درحال خوندن بود:《راهیست راه عشق،که هیچش کناره نیست،آنجا جزء آنکه سر بسپارند، چاره نیست،دعوت گرفته یارو نوشته من الغریب،وقته سفر رسیده ببین حُری یا حبیب؟!》
چقدر قشنگ میخوند،سرمو بالا آوردم که تو آیینهٔ ماشین با حامد چشم تو چشم شدم سریع رومو برگردوندم چقدر چشماش مشکی بود ،مشکی مثل شب؛وای رویا چه مرگته خجالت بکش دختر، پووف راست میگفت سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم .
به خودم که اومدم دیدم ماشین وایساده حامد رو به ما گفت:از اینجا به بعد نمیشه با یه ماشین رفت باید چندتا ماشین بشیم .
منو آقا حامد و یه بنده خدای دیگه تو یه ماشین ،علی آقا و زهرا باهم،آقا محسنم با یه ماشین دیگ.
تو فکر بودم، خدایا خواهش میکنم تا وقتی اینجام شهادت کسیرو نبینم چشمامو بستم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی اومد با وحشت چشمامو باز کردم یکی از ماشینا منفجر شده بود تو دلم آشوب بدی به پا شد خدایا همین الان گفتم چی میخواما.
وای خدا یعنی کدوم ماشین بود ،پاهام یاری نمیکرد که برم جلو .......
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
˼سنگرشھدا˹
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•°#رمان #حسرت_چشمانش. #پارت9 ....برگشتم سمتشون اِ این که همون حامده😐
پارت نهم تقدیم نگاه زیباتون
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
مسابقه امروز
سوال:چند سوره با کلمه (ویل)شروع میشود؟
1⃣حشر
2⃣همزه
3⃣مطففین
4⃣گزینه ۳ و ۲
✅گزینه صحیح را ب آیدی زیر اعلام کنید
زمان تا ساعت ۹:۵
🦋به نفر اول ک جواب صحیح بدن جایزه میدیم
آیدی👇
@yahossinee
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸