eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= • ‌شرایط . - @Sharayett313 •. گردان .- •. @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . . ....چقدر دلم میخواست اون شب صبح نشه ولی شد و باهم نماز صبح خوندیم. -خب پاشو دیگ حامد دیر میشه. حامد دونه دونه لباسارو میداد به من،و من دلمو لای لباسا تا میکردمو میزاشتم تو کوله پشتی یاد مامان افتادم ،آخ مامان چه صبری داشتی.... وسایلو جمع کردم ساعت۷صبح بود وقت دل کندن رسیده بود با یه کاسه آب و قرآن پشت سرش میرفتم،کاش بند پوتیناتم خودم می بستم... همه برای خداحافظی اومده بودن امیدم قرار بود با حامد بره . با همه که خداحافظی کرد اومد سمتم یه شاخه گل یاس برداشت بو کرد و گفت:بوی تورو میده رویا... لبخندی زدو شاخه گلو گذاشت گوشه ی کوله پشتیش از زیر قرآن ردش کردم رفت سمت در.... -حامد..؟ برگشت سمتم:+جآن دلم.. با بغض گفتم:-مواظب خودت باش.. دستشو گذاشت رو چشمشو گفت:+به روی چشم بانو شماهم مواظب خودت باش... گفتم:-چشم... یکمی نگام کردو با لبخند همیشگیش گفت:+یاعلی... -خدا پشتو پناهت.. سوار ماشین شدو رفت آب و پشت سرش ریختم ،ماشین رفتو دل منم با خودش برد،توان وایسادن نداشتم سرم گیج میرفت یدفعه ای چشمام سیاهی رفتو افتادم وسط کوچه... چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم، رفتن حامد اومد جلو چشمم و باز اشکی بود که میریختم... از وقتی حامد رفته دستو دلم به هیچ کاری نمیره یه ترم مرخصی گرفتم و سرکارمم نرفتم به زهرا گفتم برام مرخصی بگیره از نظر روحیو جسمی خیلی ضعیف شده بودم اصلا انگار رفتن حامد روحمو با خودش برده بود .. قرار بود وقتی حامد برگشت عروسیمونو بگیریم،ماه عسل بریم مشهد و اگه عمری باقی بود بریم کربلا؛این دورَرو به خاطر من۴۵ روزه برداشته بود. ۲شنبه زنگ زدو گفت جمعه ی هفته ی دیگ میاد ازم خواست برم کارای عروسیرو انجام بدم خریدامو بکنم تا بیاد ولی من دلم نمیومد بدون حامد کاری انجام بدم ولی از طرفیم بهش قول داده بودم ... چشمم که به لباس عروس می افتاد میگفتم:اینو دیگ باید با سلیقه ی حامد بخرم:) یه هفته مثل برقو باد گذشت با مامانو رها و ریحانه وسایلو بردیم خونه ای که بابا حمید برامون گرفته بود و شروع کردیم چیدن ،تاشب بیشتر کارارو انجام دادیم . چون خونه پر وسایل بود قرار شد شب باباهم بیادو همه باهم اونجا بخوابیم. . . رویا دخترم سر بلندم کردی من قول میدم شفاعت همسرتو بکنم.... با صدای اذان از خواب پریدم..داشتم خواب میدیدم یه خانم چادری بود میگفت شفاعت حامدو میکنه .. دلشوره گرفتم..از خونه تا حرم ۱۰ دقیقه راه بود تصمیم گرفتم نماز صبحو تو حرم بخونم بعد نماز بازم از حضرت معصومه خواستم که بهم صبر بده دلم یکم آروم شد .... انقدر شورو هیجان داشتمو مشغول چیدن خونه بودم که حساب کتاب روزا از دستم در رفته بود ،امروز ۵ شنبه بود و فردا حامد میومد😃 با اسرار فراوان خانواده قبول کردن که امشب خودم تنها بمونم تو خونه یکم میترسیدم ولی مطمئن بودم خدا و حامد هوامو دارن:) . . ...حامد تو،پسر منم هست پسرم اومده برای دفاع از حرمم ،نگرانش نباش خوب شفاعتشو کردم... از خواب پریدم بازم خواب همون خانم گفت حامد رفته برای دفاع از حرمش... ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . . ....بی بی زینبو تو خواب دیدم ...ناخوداگاه شروع کردم اشک ریختن چند دقیقه بعد اذان صبح رو گفتن،به یاد آخرین نماز صبحم با حامد نمازمو شروع کردم دلم خوش بود به اومدن حامد.... درارو قفل کردمو برگشتم سمت خونه. قرمه سبزی خیلی دوست داشت براش قرمه سبزی گذاشتم .... خونه رو آبو جارو کردم گلدونارو پر گل یاس کردم... ساعت۱۵ شد ولی خبری از حامد نبود +مامان:مادر بچه ها گرسنشونه بزار ناهارو بکشم بخوریم حالا حامد شب میاد میخوره -من:نه نه نه تا حامد نیاد کسی غذا نمیخوره... دلشوره ی بدی داشتم ،تعبیر خوابای این چند وقت چی بود ،یعنی چی بی بی شفاعت حامدو کرده؟ساعت۱۸ شدو حامد نیومد(ندای درون:رویا مامانت اینا گرسنشونه پاشو غذارو بکش بخورن)با بی میلی غذارو کشیدمو خودم رفتم تو اتاقم امشبم تموم شد ولی خبری از حامد نشد نه زنگی نه چیزی حتی امیدم خبر نداده بود. بعد نماز صبح به خوابای این چند وقت فکر میکردم مامان جون همیشه میگفت خواب دم اذان صبح تعبیر میشه. تا ساعت۱۰ داشتم خوابامو مرورو میکردم:بی بی زینب،شفاعت حامد....شفاعت حامد....شفاعت حامد....نکنه..نکنه...وای نه...نه نه نه...امکان نداره حامد من شهید شده باشه من باید یجوری از حال حامدم باخبر میشدم باید صداشو میشنیدم تا دلم آروم میشد ؛تنها راهی که به ذهنم میرسید و عملی کردم. شالو کلاه کردمو رفتم سر کار.التماس زهرا و علی کردم که کارامو جور کنن برم سوریه دیگ نمیتونستن بهونه بیارن من هم دکتر بودم هم خبرنگار بالاخره به خاطر یکی از اینا که میتونم برم . با هر بدبختی بود قرار شد من فردا راهی سوریه بشم،میخواستم تنها برم ،مامان اینبار مخالفتی نکرد ساکمو بستمو ساعت ۷ صبح یکشنبه راه افتادم سمت تهران . فرودگاه سوریه رو بمب بارون کرده بودن و نمیشد مستقیم بریم سوریه ،وقتی این خبرارو میشنیدم دلم بیشتر آشوب میشد. اینبار سخت تر از سری قبل رسیدم سوریه از هرکی سراغ حامدو میگرفتم میگفتن الان اینجا بود خیالم راحت شد که سالمه،داشتم دنبالش میگشتم که چشمم افتاد به دوتا گوی مشکی خودش بود چشمای حامدم بود. +رویا تو اینجا چیکار میکنی!!!! -قرار بود جمعه بیای نیست که اومدی برا همین اینجام.... +رویا اینجا خطرناک تر از سری قبله تروخدا برگرد -نه باهم برمیگردیم +الله اکبر. لجبازی نکن رویا فرودگاه بمب بارون شد نتونستم بیام اتصال همه ی تلفنا قطع شده نتونستم بهت خبر بدم برو من میام. -وقتی تو نتونستی بیای منم نمیتونم برم.حامد هرکاری کنی من نمیرم تا باهم بریم من میدونم اگه برگردم تو نمیای تو از خداته اینجا بمونی. پووفی کردو گفت:برو پشت خاکریزا اونجا امن تره... ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . . ....۳روز میشد که اومده بودم و هنوزم نتونسته بودیم برگردیم ،امید سعی میکرد منو راضی کنه که برگردم ولی الان دیگ خود حامدم میدونست که تا خودش نیاد نمیرم . این مدتی که اینجا بودم شده بودم کادر درمان هر روزم با هزار بدبختی به مامان زنگ میزدم که نگرانم نشه. امروز شنبه بود و بالاخره همه چی درست شده بودو قرار بود فردا برگردیم ایران شب بود با حامدو امید رفتیم پشت تپه ها دوربینمو روشن کردمو شروع کردم از این لحظه فیلم گرفتن خوابمو براش تعریف کردم لبخندی زدو گفت انشاء الله خیره ؛یدفعه صدا اومد حامد اسلحشو برداشت :امید بمون پیش رویا تا من بیام +امید:به روی چشم داداش. حامد رفت پایین تپه ها یدفعه کل خوابم برام مرور شد لبخند حامد اومد جلو چشمم ،دلهره افتاد به جونم صدای تیر اندازی بلند شد و بعدشم نور ماشین از پایین تپه ها همه جارو روشن کرد .امید گفت:بخواب رو زمین،بخواب اومدم بخوابم رو زمین که دیدم یه تیر زدن تو پای راست یه تیرم تو پای چپ حامدو حامد افتاد رو زمین داعشیا رفتن سمتش . هرچی جون داشتم گذاشتم تو صدامو جیغ زدم:حـــــامـــــد!!! امید چادرمو گرفت جلو دهنم که داعشیا صدامو نشنون و نیان دنبالمون ولی دیر شده بود صدای من تو اون صحرای بی آبو علف اِکو میشد و این باعث شد داعشیا متوجه ما بشن و به سمتمون شلیک کنن و بیان به سمت بالای تپه . دستای حامدو از پشت بسته بودن ،تو اون تاریکی داشتم دنبال دوتا چشم مشکی میگشتم ،داعشیا هر لحظه بهمون نزدیک تر میشدن ،امید چادرمو میکشید تا بتونه منو ببره و من با چشمام میدیدم که حامدو کشون کشون میبرن. حامد داشت نگام میکرد داد زد:بـــرو رویـــا میگم بــرو .... چطور باید کل وجودمو میزاشتم اینجا و میرفتم ،آخر امید انقدر چادرمو کشید که تونست منو از اونجا ببره سوار ماشین شدیم و امید هرچی زور داشت گذاشت رو پدال گاز صدای تیر پشت سرمون قطع نمیشد درست مثل اشکای من ،کاش دوربینم روشن نبود که الان از کل این اتفاقات فیلم نداشته باشم .... من نمیتونستم بدون حامدم برگردم ولی با دادو بیداد برم گردوندن و فقط یه کوله پشتی از حامد نصیبم شد . رویایی که داشت میرفت سوریه با رویایی که داشت بر میگشت خیلی فرق داشت این رویا جونشو با حامدش داده بود ،من حتی نتونسته بودم جنازه ی حامدمو بگیرم همیشه از چیزی که میترسی سرت میاد من از نبود حامد میترسیدم ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍