[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣2⃣ #12
حالم خیلی داغون بود،ولی اروم شده بودم.
گریههامو دادا زدنام جواب داده بود.خالی شدم حسابی.
تو همون کوچه خرابه پشت مدرسه تکیه ب دیوار زدم و ولو شدم؛ تو فکر بودم،فکر ب بدبختیام،نارفیقبازیام،به بازی گرفته شدن ،اونم از طرف دختری که خیلی دوسش داشتم،اشک های مامانم.
خوب شد کسی نبود اون حوالی!
واگرنه صدباره پلیس خبر کرده بودن.
نشسته بودم و بدبختیامو زمرمه میکردم،که صدای مسی یک شوکی بهم وارد کرد.
سرمو که بالا گرفتم،دیدم دستشو گرفته و اشاره میکنه بلندشم.
با پروویی تمام،دستشو پس زدمو بلند شدم.
بلند ک شدم،چشمم خورد به ماشین بابای مسی؛با تمام پرویی مستقیم سوار ماشین شدم.
صندلی رو کشیدم عقب و از شدت سر درد ،یکم تو ماشین دراز کشیدم.
ماشین که را افتاد،با گرفته ترین حالت صدام گفتم:
مسی ب جدم قسم...
ممد:نمیخواد حرف بزنی.
خودم الان شروع میکنم!فقط دارم فکر میکنم،چطوری بگم قاطی نکنی!
بعد چندلحظه سکوت صدای مسی بود که تو ماشین پیچید:
تو گروهه بچه هارو چک میکنی؟!
من:آره!
مسی:پس پیاماشونو میخونی دیگه؟!
من:آره!وقتی بیکار میشم.
مسی:بحث پریروزِ سامان و فرزین رو خوندی؟!
من:نه!رد کردم رفت.داغون بودم باو!
یه لحظه یه جوری رنگش پرید و آشفته شد که واقعا نگران شدم.
من:چی شده مسی؟
مسی:ببین آراز!
یه چیزی میگم ،قسم بخور ک قضاوت نکنی!قاطی هم نکنی.
من:نگرانم کردی!بنال ببینم چی شده؟
مسی: دراز بکش میگم.اینطور که تو اومدی تو صورت من!با اون چشات،خو هول میکنم...
به حالت اولم برگشتمو،ساعدمو گذاشتم رو چشمام.
منتظر حرفش بودم،ولی صداش درنمیومد.
من:منتظرم!
مسی:چند روز پیش با سامان و فرزین و محمدرضا و طاها رفته بودیم کافه کتاب!
همون روز ک همه تماسامو رد زدی.
من:خو
مسی: دارم میگم.
نشسته بودیم که یه دخترخانمی از پشت شیشه ب من اشاره کرد برم بیرون!
انگاری که کارم داشت.
قیافش خیلی اشنا بود،ولی ترتیب عصر ندادم.
بعد چندباری اشاره ،حرصم دراومد، رفتم بیرون.
وقتی خودشو معرفی کرد،فهمیدم آرزو خواهر توعه!
اینو ک گفت مثل فنر بلند شدمو نشستم.
خون به مغزم نمیرسید.
نمیدونم مسی تو صورتم چی دید،که زد کنار!
مسی:میدونم تو ذهنت چی میگذرع ولی اون فقط...
نزاشتم حرفشو بزنه،ی دونه کشیده زدم زیر گوشش و زدم بیرون!
اگه قبلش حسابی نزده بودمش،از خجالتش درمیومدم.
الان فقط آرزو رو ببینم،خودم تیکه پارش میکنم...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣2⃣ #12
حالم خیلی داغون بود،ولی اروم شده بودم.
گریههامو دادا زدنام جواب داده بود.خالی شدم حسابی.
تو همون کوچه خرابه پشت مدرسه تکیه ب دیوار زدم و ولو شدم؛ تو فکر بودم،فکر ب بدبختیام،نارفیقبازیام،به بازی گرفته شدن ،اونم از طرف دختری که خیلی دوسش داشتم،اشک های مامانم.
خوب شد کسی نبود اون حوالی!
واگرنه صدباره پلیس خبر کرده بودن.
نشسته بودم و بدبختیامو زمرمه میکردم،که صدای مسی یک شوکی بهم وارد کرد.
سرمو که بالا گرفتم،دیدم دستشو گرفته و اشاره میکنه بلندشم.
با پروویی تمام،دستشو پس زدمو بلند شدم.
بلند ک شدم،چشمم خورد به ماشین بابای مسی؛با تمام پرویی مستقیم سوار ماشین شدم.
صندلی رو کشیدم عقب و از شدت سر درد ،یکم تو ماشین دراز کشیدم.
ماشین که را افتاد،با گرفته ترین حالت صدام گفتم:
مسی ب جدم قسم...
ممد:نمیخواد حرف بزنی.
خودم الان شروع میکنم!فقط دارم فکر میکنم،چطوری بگم قاطی نکنی!
بعد چندلحظه سکوت صدای مسی بود که تو ماشین پیچید:
تو گروهه بچه هارو چک میکنی؟!
من:آره!
مسی:پس پیاماشونو میخونی دیگه؟!
من:آره!وقتی بیکار میشم.
مسی:بحث پریروزِ سامان و فرزین رو خوندی؟!
من:نه!رد کردم رفت.داغون بودم باو!
یه لحظه یه جوری رنگش پرید و آشفته شد که واقعا نگران شدم.
من:چی شده مسی؟
مسی:ببین آراز!
یه چیزی میگم ،قسم بخور ک قضاوت نکنی!قاطی هم نکنی.
من:نگرانم کردی!بنال ببینم چی شده؟
مسی: دراز بکش میگم.اینطور که تو اومدی تو صورت من!با اون چشات،خو هول میکنم...
به حالت اولم برگشتمو،ساعدمو گذاشتم رو چشمام.
منتظر حرفش بودم،ولی صداش درنمیومد.
من:منتظرم!
مسی:چند روز پیش با سامان و فرزین و محمدرضا و طاها رفته بودیم کافه کتاب!
همون روز ک همه تماسامو رد زدی.
من:خو
مسی: دارم میگم.
نشسته بودیم که یه دخترخانمی از پشت شیشه ب من اشاره کرد برم بیرون!
انگاری که کارم داشت.
قیافش خیلی اشنا بود،ولی ترتیب عصر ندادم.
بعد چندباری اشاره ،حرصم دراومد، رفتم بیرون.
وقتی خودشو معرفی کرد،فهمیدم آرزو خواهر توعه!
اینو ک گفت مثل فنر بلند شدمو نشستم.
خون به مغزم نمیرسید.
نمیدونم مسی تو صورتم چی دید،که زد کنار!
مسی:میدونم تو ذهنت چی میگذرع ولی اون فقط...
نزاشتم حرفشو بزنه،ی دونه کشیده زدم زیر گوشش و زدم بیرون!
اگه قبلش حسابی نزده بودمش،از خجالتش درمیومدم.
الان فقط آرزو رو ببینم،خودم تیکه پارش میکنم...
@sangareshohadaa