عکس بالا:
مرحوم ابوالقاسم عسکری نژاد(برادر شهید )
عکس پایین:
سمت چپ مهندس علی اصغر قربانی ( فرمانده وقت سپاه بابل )
سخنرانی در مراسم مهندس شهید محمد عسکری نژاد
دانشجو رشته برق دانشگاه نوشیروانی بابل
@sangareshohadababol
🌹خاطره از شهید محمد عسکری نژاد
❤️مادر شهید عسکری نژاد :
در کودکی به بیماری سختی دچار شد طوری که پزشکان از او نا امید شدنداما با عنایت امام رضا(ع) شفا کامل پیدا کرد
🌷جواد برادر شهید :
🔹بعد سه الی جهار روز از شهادت هنگام تشییع شهید، آنهم بدون سر ، هنگام تشییع در خیابان واقع در سنگ پل بود که از داخل کفن سفیدش قطرات خون تازه ای جاری شد طوری که این قطرات از تابوت به بیرون می ریخت و با قطرات اشک تشییع کنندگان هم نوا شد.
🔸جالب است بدن شهید در سرزمین گرم و تفتیده خوزستان (ابادان) به خاک نشست و تا مسیر مقصد هرگز خونی جاری نشد و این سوال هنوز برایم بعنوان معمای شیرین باقی ماند.
مراسم شهید محمد عسکری نژاد ، گلزار شهدای معتمدی
@sangareshohadababol
شرط شهید دریانی برای پوشیدن لباس نو
🌷 عید نوروز آن سال جبهه بود. بعد سالتحویل به خانه آمد، دیدم سر زانوهایش پاره است. گفتم خب این شلوار را عوض کن، گفت مردم دارند خون میدهند من شلوارم را عوض کنم؟ تا وقتی اسلام پیروز نشود و رزمندهها از جبهه برنگردند علاقهای به پوشیدن لباس نو ندارم. با همان لباس دو روز پیش من ماند. بعد هم گفت میخواهم سری به خانه خاله و فامیلم بزنم. هیچوقت اینطور نبود که قبل رفتن دیدن کسی برود اما این بار دیدن همه رفت.
فردای آن روز برایش ماکارونی پختم که دوست داشت. شب کمی صحبت کرد و یک حرفهایی زد. گفتم مجید جان هرچه میگویی بگو ولی وصیت نکن. فقط گفت میخواهم مثل مادر شهیدان پالیزوانی باشی که خودش بدن پسرش را شست. گفتم هیچوقت نگو شهید بشوی از این کارها کنم، من نمیتوانم. گفت اگر من شهید شدم بیا بالای سرم بایست.
🌹صبح بیدار شدیم صبحانهاش را خورد، آن روز قرار بود از لانه جاسوسی راهی جبهه شود. بچهها را به مدرسه فرستادم من هم با مجید به لانه جاسوسی سابق رفتم. اسامی را که صدا میزدند همه پیش پدر مادرهایشان میایستادند اما مجید انگار از ما دوری میکرد. در آخر گفت فقط آرزوی من از خدا شهادت است.
زمانی که از زیر قرآن رد شد شهادت را در چشمانش دیدم. بغلش کردم چشمانش را بوسیدم، حاج آقا گریه کرد. گفتم حاج آقا درست است دلم گرفته ولی اینجا گریه نمیکنم که دشمنشاد شوم. گفت آخر چیزی که من دیدم را شما ندیدید، گفتم اتفاقاً من هم دیدم. بعد که به خانه آمدیم به من گفت شهادت را در چشمان مجید دیدم.
#شهید_مجید_دده_دریانی
روای: مادر شهید
@sangareshohadababol
شهید حمید محمودی
🌺یه نوجوان 16ساله بود از محله های پایین شهر تهران.چون بابانداشت خیلی بدتربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم.
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) زیر و رویش کرد.بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام ) نرفتم.می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت مشهد.دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.
🕌توی وصیت نامه اش نوشته بود:در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام) ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و می گفت:یا امام رضا (علیه السلام) منتظر وعده ام..آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت،روزشهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.شهید که شد،دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقاتوی روز،ساعت و مکانی شهیـد شدکه تووصیت نامه اش نوشته بود!
راوی: همرزم شهید، حاج مهدی سلحشور
@sangareshohadababol
🔺نخستین روز رزمایش مدافعان آسمان ولایت ۹۸
پنجشنبه 30 آبان 1398
@sangareshohadababol