شرط شهید دریانی برای پوشیدن لباس نو
🌷 عید نوروز آن سال جبهه بود. بعد سالتحویل به خانه آمد، دیدم سر زانوهایش پاره است. گفتم خب این شلوار را عوض کن، گفت مردم دارند خون میدهند من شلوارم را عوض کنم؟ تا وقتی اسلام پیروز نشود و رزمندهها از جبهه برنگردند علاقهای به پوشیدن لباس نو ندارم. با همان لباس دو روز پیش من ماند. بعد هم گفت میخواهم سری به خانه خاله و فامیلم بزنم. هیچوقت اینطور نبود که قبل رفتن دیدن کسی برود اما این بار دیدن همه رفت.
فردای آن روز برایش ماکارونی پختم که دوست داشت. شب کمی صحبت کرد و یک حرفهایی زد. گفتم مجید جان هرچه میگویی بگو ولی وصیت نکن. فقط گفت میخواهم مثل مادر شهیدان پالیزوانی باشی که خودش بدن پسرش را شست. گفتم هیچوقت نگو شهید بشوی از این کارها کنم، من نمیتوانم. گفت اگر من شهید شدم بیا بالای سرم بایست.
🌹صبح بیدار شدیم صبحانهاش را خورد، آن روز قرار بود از لانه جاسوسی راهی جبهه شود. بچهها را به مدرسه فرستادم من هم با مجید به لانه جاسوسی سابق رفتم. اسامی را که صدا میزدند همه پیش پدر مادرهایشان میایستادند اما مجید انگار از ما دوری میکرد. در آخر گفت فقط آرزوی من از خدا شهادت است.
زمانی که از زیر قرآن رد شد شهادت را در چشمانش دیدم. بغلش کردم چشمانش را بوسیدم، حاج آقا گریه کرد. گفتم حاج آقا درست است دلم گرفته ولی اینجا گریه نمیکنم که دشمنشاد شوم. گفت آخر چیزی که من دیدم را شما ندیدید، گفتم اتفاقاً من هم دیدم. بعد که به خانه آمدیم به من گفت شهادت را در چشمان مجید دیدم.
#شهید_مجید_دده_دریانی
روای: مادر شهید
@sangareshohadababol
شهید حمید محمودی
🌺یه نوجوان 16ساله بود از محله های پایین شهر تهران.چون بابانداشت خیلی بدتربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم.
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) زیر و رویش کرد.بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام ) نرفتم.می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت مشهد.دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.
🕌توی وصیت نامه اش نوشته بود:در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام) ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و می گفت:یا امام رضا (علیه السلام) منتظر وعده ام..آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت،روزشهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.شهید که شد،دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقاتوی روز،ساعت و مکانی شهیـد شدکه تووصیت نامه اش نوشته بود!
راوی: همرزم شهید، حاج مهدی سلحشور
@sangareshohadababol
🔺نخستین روز رزمایش مدافعان آسمان ولایت ۹۸
پنجشنبه 30 آبان 1398
@sangareshohadababol
🌷🍀زندگی نامه شهید مجيد يحيي پور جلالی🍀🌷
🌺تقویم 30 آبان 1346 را نشان ميداد که در آن روز دل انگيز، «مجيد» در کاشانه «رضا و زهرا» چشم به جهان گشود.
شايد آن روزها هيچكس از اهالي بابل نميدانست كه سرنوشت، چگونه براي او رقم خواهد خورد. كسي نميدانست كه سالها بعد، بوي خوش اين غنچه نوشكفته، همهجا خواهد پيچيد و عاشقان را سرمست خواهد كرد.
🔸پدرش «رضا»، از همان كودكي روح او را با ياد خدا و عشق به اسلام جلا داده، بذر معرفت و آگاهي را در دل كوچكش پاشيد.
مجید دوره ابتدائي را در دبستان محل زندگياش گذراند و راهنمايي را در مدرسه «محمدحسن مرتاضیان» محله مومن اباد(که این مدرسه بعد از اینکه مشخص شد اقای مرتاضیان جزو اسرا است و شهید نشده نام این مدرسه به نام مدیر شهید این مدرسه شهید غلامزاده میر تغییر یافت) همین شهر با موفقت پشتسر گذاشت.
🔹در بیان تقیدات دینی وی، باید گفت که در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن، این منبع نور و رحمت نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، همواره در پی کسب کمال معنوی و فضایل انسانی بود.
🔸با گفتههای دوستش «مهدی ضرابی» از خلقوخوی مجید اینگونه سخن میگوییم: «فردی خوشرو و مهربان بود. به همه احترام میگذاشت و هرگز کسی را از خودش ناراضی نمیکرد. با دوستانش هم رفتار خوبی داشت و حتی در امر ازدواج نیز، برایشان قدم بر میداشت. اگر اختلافی بین دوستانش پیش میآمد، نهایت تلاش خود را برای رفع آن میکرد.»
🔹پیروزی انقلاب در يازده سالگي مجید رقم خورد؛ از اینرو، نتوانست در آن ایام، سهم به خصوصي داشته باشد؛ اما با تشکیل بسیج، فعالیتهایش را در این راستا آغاز کرد تا در حراست از دستاوردهای انقلاب سهمی داشته باشد.
🔸آقای «ضرابی» در ادامه اذعان میدارد: «مجید معتقد بود که باید با خوشرویی و عمل صالح، جوانان را به سمت و سوی بسیج کشاند. ضمن اینکه مطالعه و تحقیق را به آنها توصیه میکرد.»
همزمان با شروع جنگ تحمیلی، مجید در تیر 1361 در کسوت تکتیرانداز، راهی مریوان شد.
🔹چهار ماه بعد نیز، با حضور در عملیات مسلمبنعقیل آسیب دید و به بیمارستان انتقال یافت.
حدود سه ماه نیز در طرح ویژه جنگل انجام وظیفه کرد.
در 14 دی 1362 به عضویت سپاه در آمد و به عنوان مسئول گشت در واحد اطلاعات ـ عملیات مشغول خدمت شد.
🔸عطر جبهه او را سرمست كرده، شهادت آرزويش بود و با پرواز هر پرستوي عاشقي، دلش بيتابتر ميشد. دوستان به شوخي ميگفتند: «مجيد خسته شدي از بس در كردستان نان خشك خوردي. مدتي را هم جنوب، پيش ما بیا. ميگفت: من در كردستان حضور خدا را بيشتر احساس ميكنم و به آرامش ميرسم.»
🔹«مهدي» نیز بُعد دیگری از شخصیت دوستش را اینگونه یادآور میشود: «از بريز و بپاش و بينظمي، دوري ميكرد. چيزي را كه از راه حلال به دست ميآورد، تا آخر استفاده ميكرد. ميگفت: بايد از نعمت خدا خوب استفاده كرده، صرفهجويي كنيم؛ چرا كه اين به نفع خودمان است. چون كشور در حال جنگ است.»
❤️مادر از آخرین دیدار فرزندش چنین روایت میکند: «صبح روز آخرین اعزامش، لباس مشکی به تن کرد. گفتم: مجیدجان! چرا مشکی پوشیدی؟ گفت: به خاطر شهادت دوستانم! در حالیکه لباس عزای خودش بود. بعد گفت: مامان میخواهم بروم و شیرینی شهید شدنم را بخرم. دارم با این کارها، تو را برای شهادتم آماده میکنم. هیچ فکر من نباش! من مال خدا هستم.»
🌹و سرانجام، دردانه زهرا در1364/4/7 در منطقه مريوان با اصابت تير به سر، همانند ديگر دوستانش، آسماني شد. پيكر پاكش را نیز سه روز بعد، در آرامگاه «معتمدي» زادگاهش به خاك سپردند.
🌺
🌸🍃
🌼🍃🌼
@sangareshohadababol