4_293413254921716288.mp3
4.04M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست وهشنم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #حسن_غفاری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍مادر شهید از لحظات خداحافظی میگوید: ساعت یک به ابوالفضل اطلاع دادند که بعدازظهر اعزام میشود. در این فرصت کمی که داشت برای خداحافظی با من به منزلمان آمد، گفت خیلی از دوستان گفته اند با مادرت خداحافظی نکن اما من نتوانستم بدون خداحافظی بروم. گفت زمانم خیلی کم است و نمیتوانم به بهشت زهرا(س) بروم و از بابا خداحافظی کنم اما شما از طرف من این کار را بکن.
✍این اواخر من خیلی نگران بودم و دلشوره شدیدی داشتم. ابوالفضل گفته بود که برگشتن من پنجاه، پنجاه است اما دلشوره من بیشتر از پنجاه درصد بود. هر وقت که نگرانیم زیاد میشد قرآن را باز میکردم و از آیات قرآن آرامش میگرفتم. یکبار این آیه آمد که؛ یاد کن از حضرت نوح(ع)، حضرت ابراهیم(ع)، حضرت اسماعیل(ع) که ما اینها را به مقام بالایی رساندیم این آیه من را آرام میکرد؛ به این فکر میکردم که هر اتفاقی بیفتد قرار است خداوند ما را بلند کند و به ما مقام بدهد.
✍من تا وقتی که پسرم را ندیده بودم خیلی نگران و ناآرام بودم اما وقتی که بالای سر پسرم رفتم و با او حرف زدم خیلی آرام شدم. وقتی بالای سرش بودم انگارهیچ اتفاقی نیفتاده بود، به سرش دست کشیدم و بوسیدمش؛ انگار ابوالفضل با من حرف میزد! حس میکردم که لبهای ابوالفضل تکان میخورد. بالای سر ابوالفضل اشک به چشمان من نیامد فقط با پسرم صحبت کردم. به ابوالفضل گفتم مامان راضی شدی؟ انگار لبهای ابوالفضل تکان میخورد و میگفت؛ مامان به آرزویم رسیدم و همانی که خواستم شد.
راوے : #مادر_بزرگوار_شهید
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 113
شکمم با ترکشهای بزرگی به هم ریخته بود، رفته رفته فهمیدم اعصاب چشم راستم از بین رفته و بهبودی اش خیلی سخت است. در عرض چند روز حرارت بدنم آنقدر بالا رفت که دیگر با دارو مهار نمیشد. روی بدنم نایلونی پهن کرده و رویش یخ ریختند. دستها و پاهایم را بسته بودند. چه زجری میکشیدم! گاهی که به هوش می آمدم و چشمم به یخها میافتاد، زور میزدم سرم را بالا بیاورم شاید بتوانم یخی را لیس بزنم! بعد از کلی تقلا موفق میشدم یک تکه یخ را یک بار لیس بزنم چنان شاد میشدم گویی در آن شرایط محنت بار یک جایزۀ بزرگ گرفته ام! این برنامه تنها تلاش من برای رفع عطشی بود که یک لحظه رهایم نکرده بود... عطش... عطش... این کار را چند بار تا جایی که توان داشتم تکرار میکردم؛ گاهی ناامید میشدم وگمان میکردم هیچ کس دردم را نمیداند؛ درد عطش را که بر همه زخمهایم علاوه شده بود....
هر روز حالم بدتر از روز پیش میشد. زنی که در اولین روز ورودم به بیمارستان امام رضا سراغم آمده و خواسته بود شماره تلفنی بدهم تا وضعم را به خانواده ام خبر دهد، دوباره سراغم آمد. روز اول او هر چه اصرار کرد من شماره ندادم. حالا دوباره آمده بود و به اصرار میپرسید: «چرا به خانه تان زنگ نمیزنی؟! شماره بده لااقل من بگم که تو اینجا هستی.» بالاخره زبان باز کردم که: «برادرم موقع بمباران پیش من بود. حتماً شهید شده و صد در صد جنازه اش به خونه رسیده. لابد الان مراسم ختم و تعزیه برادرم برپاست و خانواده درگیر هستن. نباید بیشتر از این ناراحتی بکشن... حالا فکر میکنن من سالم هستم. آگه بدونن مجروح شدم مراسم رو ول میکنن و اینجا میان... راضی نیستم...» دوباره دست خالی رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 114
در آن حال و روز زیاد یاد صادق می افتادم. فکر میکردم کجاست؟ با چه کسانیست؟ گاهی با او حرف میزدم که: «چه زود رفتى صادق!» هر وقت درد و سوزم امانم را میبرید فکر میکردم لااقل صادق از رنج و درد دنیا راحت است. گاهی چنان درد میکشیدم که عاجزانه از دکتر میخواستم بیهوشم کند تا ساعاتی از درد رها شوم.
میگفت: «نمیشه. آگه بیهوشت کنیم، میمیری!» در آن دقایق مرگ برایم خواستنی تر از تحمل زجری بود که میکشیدم اما گویی تقدیر من صبر بر همۀ دردها بود، درد زخمهای تنم و درد جا ماندن از شهدا...
بین پرستارانی که به اتاق من می آمدند، یک پرستار مسیحی هم بود که کارش را با دقت و جدیت انجام میداد. گاهی که درد امانم را میبرید التماس میکردم: «یه خُرده یواشتر!» اما او میگفت: «من کار خودم رو میکنم. تو بگی یا نگی تو کار من اثر نداره. پس بهتره تحمل کنی تا پانسمانت تموم بشه.» با اینکه هنگام پانسمانهای او خیلی درد میکشیدم اما از او خوشم می آمد چون دلسوز و دقیق بود. بعدها شنیدم به دلیل وظیفه شناسی اش از طرف سپاه به او یک ماشین داده اند تا در رفت و آمد به بیمارستان و مراقبت از مجروحان جنگی در خدمتش باشد.
یک ماه در چنان شرایطی به سر کردم. برای بار سوم خانم پرستار آمد و اصرار کرد با خانواده ام تماس بگیرم. بالاخره با گفتن اینکه: «الان دیگه مراسم ختم برادرت هم تموم شده.» راضی ام کرد. صبح حدود ساعت ده بود که تلفنی را کنار تختم آوردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷18🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_110)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍وقتی قرار است با همسر شهید مدافع حرم به گفت وگو بنشینیم قلم یاری نمی کند تا از تنهایی و دلتنگی و نبودنهای همراه و همسفر زندگیاش بنویسیم و ما تنها تماشاگر این عاشقی می شویم.
✍سمیه کلکو همسر شهیدجاوید الاثر مدافع حرم هادی شریفی با این که حال و روز خوبی ندارد و اشک در چشمانش حلقه زده و امان سخن گفتن را به او نمیدهد از قصه ی عشق به شهادت میگوید: او عاشق شهادت بود و بزرگترین آرزویش شهید شدن در راه اهل بیت و در رکاب امام حسین(ع) بود و خداوند او رابه ارزویش رساند.
✍او می گوید: مهم ترین توصیه شهید هادی شریفی توصیه به نماز وحجاب بود و رعایت آن را رکن اصلی دین میدانست .
همسر شهید می گوید: شهید هادی شریفی از بازنگشتن پیکرش هم خبرداده بود وبه خواهرش گفته بود من احتمال میدهم پیکرم به وطن بازنگردد اما اگر این سعادت نصیبم شد برایم یک مزار یادبود در گلزار شهدای ملارد تهیه کنید و پیراهنم را به جای پیکرم به خاک بسپارید.
✍خانم کلکو از شوق رفتن هادی برایمان می گوید، از لحظه شماری برای اعزام به سوریه ،او می گوید: هادی خیلی دوست داشت که سوریه برود وقتی در ۲۶بهمن ماه پاسپورتش برای رفتن درست شد خیلی ناراحت شد و ان قدر اصرار کرد تا در ۲۷ بهمن اعزام شد .
همسر شهید هادی شریفی از جوانان ونوجوانان می خواهد یاد شهیدان را زنده نگاه دارند و دیگر بغض اجازه نمیدهد تا صحبت کند ……
✍شهید هادی شریفی در ۳۰ شهریور ۱۳۶۱ در شهر قم متولد می شودو در تاریخ ۲۷ بهمن ۹۴ برای نبرد باجبهه ی کفر عازم سوریه می شود و در تاریخ ۱۴ فروردین ماه ۹۵ مفقود شده تا در تاریخ ۵ مرداد ماه خبر شهادت ایشان به قطعیت می رسد،اما تنها پیراهنی و پلاکی از او به جا می ماند که برای خانواده اش به یادگار باز می گردد ، مزار یادبود این شهید بزرگوار در گلزار شهدای ملارد است.
#شهید_جاویدالاثر_هادی_شریفی
راوے: #همسر_شهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
4_293413254921716497.mp3
4.06M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ ✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست ونهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #ابوالفضل_نیکزاد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
به زبان نمیآورد
دلتنگــــی اش را ...
رسم ِ #پدرها چنین است !
دلتنگ اند ، اما در سڪوت ...
#پنج_شنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_با_صلوات🌷
@sangarshohada🕊🕊
#یا_رَبَّ_الحُسَین …
«روز آخـر» ، میهمان
سفره ات دارد دعـا
ای خدا یا «عرفه»
یا «اربعین» کرب و بلا
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 115
شماره استانداری تبریز را گرفتم که پسردایی ام محمدعلی نمکی آنجا کار میکرد اما از شانس من گفتند: «اینجا نیست.» پیغام گذاشتم: «آگه اومد بگید به بیمارستان امام رضای مشهد زنگ بزنه.» اصرار کرد که خودم را معرفی کنم. اسمم را گفتم و اشاره کردم که فقط کمی زخمی شده ام!
یک ساعت بعد دوباره تلفن را آوردند. پسردایی ام زنگ زده بود. من به آرامی صحبت میکردم و او مرتب میپرسید: «چت شده؟» گفتم «هیچی» اما بغض او ترکید و زد زیر گریه... پرسیدم: «مراسم ختم تموم شده؟»
ـ ختم کی؟
ـ صادق!
میخواست انکار کند. شاید میخواست ملاحظه مرا بکند. گفت: «نه صادق که چیزیش نشده... اومده خونه...»
ـ صادق پیش خودم شهید شد... خودم دیدمش!
دوباره گریه کرد. من هم دلم گرفته بود و گریه داشت سبکم میکرد. او گریه میکرد و من. بالاخره گفت: «بله... مراسم ختم صادق تموم شده و مونده تا چهلم.» دیگر نتوانستم صحبت کنم. خداحافظی کردم و خیالم راحت شد.
صبح روز بعد که پنجشنبه بودنش به خوبی یادم مانده است، ملاقاتی هایم از راه رسیدند.
اولین کسی که به اتاق سرک کشید، مادرم بود اما تا مرا دید برگشت. صدایش را شنیدم که میگفت: «بوکی بیزیم یارالیمیز دئییر!»
ـ چرا حاج خانم؟! شما مگه سید نورالدین عافی رو نمیخواستید.
ـ بله اما...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷18🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_110)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
4_293413254921716498.mp3
4.1M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ ✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء سیم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #مصطفی_صدرزاده
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊