سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 227
آنها روی پلها به صورت تئوری درسها را میگفتند و ما ناباورانه گوش میکردیم: چطور باید سوار بلم شد که بلم نلغزد و تعادلش به هم نخورد، چطور باید پارو زد و بلم را مهارکرد، چطور باید در تکانهای بلم عمل کرد که... اینها همه حرف بود اما وقتی قرار میشد سوار بلم شویم هر کس پا به بلم میگذاشت بلافاصله توی آب بود! میافتادیم و می خندیدیم. کسی حریف بلم نمیشد، فقط عده معدودی بودند که برای چند لحظه قادر بودند تعادل بلم را حفظ کنند. عجب زبان سختی داشت بلم! آنقدر سبک بود که به محض یک تکان اضافه، بلافاصله کج میشد و آنوقت آب سرد هور به سرعت حجم کوچک بلم را پر میکرد، بلم در آب غرق میشد و سرنشینان در آب شناور! عمق هور متفاوت بود اما در آن قسمت کمتر از دو متر عمق داشت، امکان خفگی منتفی بود و چون همه قبل از مرخصی آموزش شنا دیده بودند، میتوانستند خود را به پلها یا قایقهای موتوری که در صحنه آموزش حاضر بودند، برسانند و از آب بیرون بیایند، البته اگر سرما دست و پایشان را از کار نینداخته بود. به همۀ نیروها بادگیرهایی داده بودند که تا قبل از خیس شدن می توانستند در برابر سوز باد محافظ خوبی باشند، اما بعد از خیس شدن سوز سرما تا مغز استخوان آدم میدوید. اینطور نبود که افتادن در آب از ادامه آموزش معافمان کند. دوباره باید همراه دیگران به آموزش و تمرین ادامه میدادیم. این کار آنقدر ادامه مییافت تا به مهارتی برسیم که بتوانیم بلم را رام و تعادلمان را درون آب حفظ کنیم.
روزهای زمستان 1363 روزهای غریبی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣2⃣
📖 شماره صفحه: 228
هر صبح بعد از نماز، مراسم صبحگاه برقرار بود. برای افزایش آمادگی جسمانی هر روز ورزش میکردیم. روزهای اول برنامه آموزش بلمرانی سه تا چهار ساعت طول می کشید که گاهی قبل از ظهر بود وگاه بعد از ظهر، اما رفته رفته ساعات آموزش بیشتر شد. یعنی صبح و عصر تمرین و آموزش داشتیم. ما که واژگون نشدن بلم در هنگام سوار شدن را موفقیت بزرگی می دانستیم تازه داشتیم در جریان آموزشهای آتی قرار میگرفتیم. پارو زدن و حفظ تعادل حرکت بلم در آبراه ها ماجرای دیگری بود که در آب افتادن پی در پی ما را با خود داشت.
وقتی می شنیدیم قرار است این بلمها را چنان مهار کنیم که کیلومترها در دل دشمن پارو بزنیم و با همین بلمها به خط دشمن بزنیم و شاید از روی همین بلم ها مجبور به درگیری شویم از تعجب می خندیدیم و میگفتیم: «مگه میشه؟!» گاهی به خودم میگفتم که مگر رزمنده های ما که اغلب نوجوانانی شانزده تا نوزده ساله اند چقدر ظرفیت و توانایی دارند که چنین سرسختانه تمرین کنند و به مرزی از مهارت برسند که بتوانند در صورت نیاز روی بلم تیراندازی کرده و آر.پی.جی شلیک کنند، مگر آدم چقدر میتواند توی آب سرد هور بیفتد و از سرما دست و پایش کرخت شود، حتی نتواند انگشتهایش را تا مدتی باز و بسته کند و خواب و استراحت کافی هم نداشته باشد. مگر... اینها را میگفتم اما با دیدن حال و روز بچه ها به خودم نهیب میزدم که میشود. این بسیجیها میتوانند!
گاهی ضرورت آموزش ایجاب میکرد حتی حدود هفده ساعت در یک شبانه روز، در حال آموزش باشیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 229
با شدت گرفتن آموزشها و سرد شدن هوا حال بچه ها هم دگرگون میشد. گاه نیمه های شب بیدار میشدم و میدیدم فقط من هستم که خوابیده ام. بچه ها در آن شرایط نماز شبهای عاشقانه ای میخواندند...
در آن هنگامه، وضع عدهای از بچه ها که مثل من زخمهای مکرری را تجربه کرده بودند، بدتر از بقیه بود. برای حضور در موج اول خط شکنان، مهارت در بلمرانی شرط لازم بود و من به هر قیمتی میخواستم جزء نیروهای خط شکن باشم. سعی میکردم زجر و دردهای بدنم را نادیده بگیرم و از تمرینات عقب نمانم. لحظاتی پیش می آمد که در آب سرد هور شناور میشدم و واقعاً هیچ احساس جسمانی به جز سوز کشنده ای که در تمام بدنم می دوید، نداشتم. وقتی با تن خیس و خسته از آب بیرون می آمدم انگار جسم خشکیده ای بودم که سوز باد با هر وزش تیزش می خواست او را بشکند. بدتر از همه دهان و فکم بود که قفل شده بود. بعد از مجروحیت برای اولین بار داشتم این را تجربه میکردم. گاهی احساس میکردم خودم هم نمیدانم چه بر سرم آمده؟ دندانهایم به هم قفل شده بود و درد زیادی در ناحیه فک تحمل میکردم. وضع تغذیه ام به هم ریخته بود و مجبور بودم از غذاهای شل و آبکی استفاده کنم. بچه ها اغلب با دیدن احوال من و رزمنده های جانباز دیگری که حاضر نبودند عقب بنشینند، روحیه میگرفتند و مقاومتر میشدند. ما دست و پا میزدیم تا از قافله سعادتمند خط شکنان عقب نمانیم و در موفقیت عملیات آینده سهیم باشیم. در این میان، هر چه سختی بیشتر میشد صفا و زلالی بچه ها هم بیشتر میشد. شوخیها و اصطلاح های جدیدی هم بین بچه ها باب میشد، از جمله «چورهک سودان چیخئر!» (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1)معادل فارسیاش «نان از آب درمیآید!» در مراحل سخت آموزش بچهها مَثَل ترکی «چورک داشدان چیخئر» یعنی نان از سنگ درمیآید را اینگونه لطیف تغییر داده بودند. نان به عنوان نماد ضروریات زندگی بود که با کار سخت و سنگین به دست میآید و آن روزها ضرورت عملیات، ما را به آب پیوند زده بود و ماجراهایش.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_ویکمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
1🌷2🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s786_615)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
خاڪ پاے آزادگـــان، سُرمہ چشمان وطـــــن سالـــــروز ورود ازادگـــــان مبارڪ باد.. #سید_
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#سید_آزادگان_شهید_ابوترابی
✍از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند:در اردوگاه شما را شکنجہتان میکنند یا نہ؟همه بہ آقا سید نگاه کردند
ولے آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شکنجہ میکنند یا نه؟ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید.
آقا سید باز هم حرفے نزد. پس شما را شکنجہ نمیکنند؟آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمی گفت.نوشتند اینجا خبری از شکنجہ نیست.افسر عراقی کہ فرمانده اردوگاه بود، آقاے ابوترابی را برد تواتاق خودش گفت:تو بیشتر از همہ کتک خوردی، چرا بہ اینها چیزے نگفتی؟
آقای ابوترابی برگشت فرمود:
ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند..دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمیبرند.
فرمانده اردوگاه کلاه نظامی کہ سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش می زد
می گفت شما الحق #سربازان_خمینی هستید.
روایت در مورد
#سید_آزادگان_شهید_ابوترابی"
سلام برآنهایی کہ از همه چیز گذشتند تامابه هرچہ میخواهیم برسیم
سلام برآنهایی کہ قامت راست کردند تاقامت ماخم نشود..سلام برآنهایی ک بہ نفس افتادندتا ما از نفس نیافتیم،،
#_26_مرداد_سالروز
#ورود_آزادگان_بہ_وطن_مبارک_باد 🍃 🌺🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊