eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 285 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_ابراهیم_هادی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
بهار... هـــــوا را تازه میڪند تـــــو #جانـــــم را براے مـــــن تـــــو از هر بهارے بهارے تـــــری... #شهید_ابراهیم_هادی #تولدت_مبارک_قهرمان_کمیل💞 #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هَرگز به تـو دستم نرسَد! ماهِ بلنـدم .. اندوهِ بزرگی است زمانی که نباشی . . #شهید_مجید_قربانخانی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ما زنـده‌ایم ... به عشق شهادت در رکابت در صبح ظهور با تو بودن عشق است 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ 💠دست بوسی امام زمان (عج) یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیایان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٨٨ الى ٩٠ 🌷 ❤️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#شهید_حاج_حسین_خرازی به روایت شهید سیدمرتضی آوینی : وقتی از این ڪانال ... که سنگرهـای دشمن را به یکدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید به علمـــدار ... او را از آستین خالیِ دست راستش خواهی شناخت ... چه می گویـم !! چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه ی بهتـری است ... مواظب باش ...! آن همه متواضع است که او را درمیان همراهانش گم میکنی اگر ڪسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی ڪرد که با فرمانده لشکر امام‌ حسین (؏) رو به رو است ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ این پرچم به دست #امام_زمان خواهد رسید... 🎤 #حاج_حسین_یکتا دهه شصتی ها از بقیه الله جانمونیدا ! ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مادر #شهید_کلاهدوز به فرزند شهیدش پیوست 🌷خانم عزیزه حسین زاده فیروزی، مادر شهید یوسف کلاهدوز، قائم مقام سپاه پاسداران در سال ۱۳۶۰، بر اثر کهولت سن دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام... دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.حدود نیم ساعتی،در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم،تا اینکه وارد اتاقی شدم.دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبه‌رویم نشسته بودند.از میزکار،پرونده‌‌‌ها،پوشه‌ها و همچنین مبل‌های راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود. سرهنگ از جایش بلند شد،یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!» - ممنونم، تشنه نیستم! سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد،گفت: «سیگار!» - ممنون،سیگاری نیستم! - مشروب میخوری؟ - ما مشروب نمی‌خوریم! اولین باری بود می‌دیدم عراقی‌ها با مهربانی و نرمش رفتار می‌کنند! سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی‌ که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران.اگه عاقل باشی، می‌تونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت می‌کرد.قند توی دلم آب می‌شد. گفتم: «چه شرطی؟!» - مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید،بگید به زور آوردنم جبهه،بگید رفتار عراقی‌ها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم می‌کشتن،همین! یکه خوردم،با خودم گفتم چرا من! افسر مسن‌تر گفت:‌ «پسرم!یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته،قدرشو بدون، به نفع خودته!» عراقی‌ها طوری حرف می‌زدند که هر آدم ضعیف‌النفسی را وادار میکردند،به خواسته‌هایشان تن دهد.دلم می‌خواست آزاد شوم، اما با عزت. سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده،تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یک‌طرفه آزاد میکنیم.این قضیه شامل شما هم می‌شه،البته به همون شرطی که گفتم.» دوست داشتم آزاد شوم.شیطان هم قلقلکم می‌داد.هم خدا را می‌خواستم،هم خرما را. دلم نمی‌خواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم.می‌دانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد. شیطان وسوسه‌ام می‌کرد و بهم می‌گفت: «سید! کی به کیه.مصاحبه کن و برو ایران.برای چی دودل هستی.گور پدر آبرو،اگه از این فرصت استفاده نکنی،دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.» توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد.مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا می‌ترسی بروی ایران، می‌تونی عراق بمونی و پناهنده بشی!» وقتی متن مصاحبه مورد نظر آن‌ها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد.عصبی شدم.می‌دانستم باید چه بگویم.وسوسه‌های شیطان را از خودم دور کردم.قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آن‌ها گفتم: «من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم.شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم.من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمی‌کنم،تو بازجویی هم گفتم.تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه. - یعنی می‌خوای بگی نمیخوای بری ایران؟! - چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری. - آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته.خاک بر سر شما،احمق‌ها! وقتی زیاد تحقیرم کرد،حرف‌هایم را ادامه دادم و گفتم:‌ «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم.خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگ‌ترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!» عراقی‌ها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم. نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچه‌های گروه ضربتِ ناو تیپ امیرالمومنین علیه‌السلام بود.بر اثر اصابت ترکش خمپاره،سر،صورت،فک و دندان‌های جلویش خُرده شده بود.صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاول‌های چرکین.بیشتر بدنش بر اثر ضربت و شتم عراقی‌ها کبود بود.درد از چشم‌هایش خوانده می‌شد.آدم محکم و توداری بود.مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود.غروب، عراقی‌ها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آن‌ها خاک بریزند.باقر بین جنازه‌ها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت . . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت،باقر به هوش آمده بود.بعضی از عراقی‌ها می‌خواستند او را با جنازه‌ها خاک کنند،اما دیر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند.دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.باقر روح بلندی داشت.وقتی بچه‌ها در مورد صورتش دلداری‌اش دادند، خندید و گفت: «شما نمی‌خواد نگران من باشید.نگران خودتون باشید.» بعد به من گفت:‌ «آقا سید!زیبایی صورت،دنیوی و کوتاهه،آنقدر آدم‌ها با صورت‌های خوشگل اومدن و از این دنیا رفتن، امروز هیچ نامی از اونا نیست.عملمون باید زیبا باشه، این چیزا نباید آدم مومن رو زیاد دلبسته کنه.» امروز بعدازظهر، توفیق احمد از قطعنامه ۵۹۸ صحبت می‌کرد. می‌گفت جنگ تمام شده، ولی من باور نمی‌کردم.خداحافظی از جنگ برایم سخت بود.نمی‌دانم چرا آن‌همه به زندگی جبهه‌ای وابسته بودم.فکر می‌:نم به خاطر سنگرهای کوچکی بود که ارتفاعش از خانه امروزی مابلندتر بود.سنگرهایی که اگرچه کوچک بودند و سرمان به سقف آن می‌خورد،اما پر از صفا و معنویت و یک‌رنگی بود. صبح صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند بود.دکتر به اتفاق لطیف دهقان با خوشحالی وصف‌ناپذیری وارد آسایشگاه شد و گفت: «جنگ تمام شد...ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت!» شوکه بودم، غم و اندوه همه وجودم را فرا گرفت.بچه‌ها با شنیدن این خبر، ناراحت شدند.جنگی که هشت سال قدرت‌های شرق و غرب، اروپایی ها و کشورهای عربی بر ما تحمیل کرده بودند، علاوه بر آثار زیان‌بار و ویرانگرش، دستاوردهای فراوانی.غم و ناراحتی بچه‌ها به خاطر پایان یافتن جنگ نبود. احساس می‌کردیم دیگر آن‌همه فضیلت،معنویت و شورچهادی،الهی و انقلابی به پایان رسیده است. با چه زبانی می‌توانستیم به عراقی‌ها بفهمانیم جبهه کارخانه انسان‌سازی، سرزمین خدامحوری و ولایت‌پذیری بود. از تلویزیون عراق می‌دیدم که چطور مردم به کوچه و خیابان‌ها ریخته بودند و برای پایان گرفتن جنگی که هشت سال پیش شروع کرده بودند، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، همه تو خیابان رقاصی و پایکوبی می‌کردند! در بین نگهبان‌ها،توفیق احمد که آدم روشنی بود و به ما اعتماد داشت،گفت: «این جنگ تنها نتیجه‌ای که برای عراق داشت،هفتاد میلیارد دلار بدهی خارجی بود و چند صد هزار نفر گشته و . . .» امروز عصر، توفیق احمد از امام خمینی،قطعنامه ۵۹۸ و جام زهر صحبت می‌کرد.منظورش را درست متوجه نشدم.گویا دیروز،چهارشنبه، امام پیامی درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ داده بود.ما از پیام امام جمله‌ای با این مضمون که جام زهر نوشیده است را شنیدیم. اشکمان درآمد و دوست داشتیم از امام و جام زهر بیشتر بدانیم. امروز سه‌شنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷، حوالی ظهر عراقی‌ها زیاد خوشحالی می‌کردند.از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم. - لطیف چی شده، چرا عراقی‌ها خوشحال‌اند؟! - منافقان به ایران حمله کردن! بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان،صدام سراغ گروهک منافقان، آخرین برگ برنده خودش،رفته بود.دکتر عزیزناصر به آسایشگاه آمد در حالی که خوشحال به نظر می‌رسید و گفت : «کار ایران تمام شد!» دیروز،نیروهای سازمان منافقان با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بود و امروز وارد منطقه سرپل ذهاب،کرند و اسلام آباد شده بودند.جنگ تمام شده بود، چند روز قبل، به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، ارتش عراق به ایران حمله کرده بود.تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شده‌اند.حمله منافقان به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقی‌ها بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از عملیات‌هایی که بعد از قطعنامه به وقوع می‌پیوست در تعجب بودیم.عُمال سازمان به فرماندهی مسعودرجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کرده‌اند.مسعود رجوی در مصاحبه‌ای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد،گفته بود:‌ «هر یگان سازمان منافقان با سه،چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری می‌کند.» او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود درعملیات فروغ جاویدان با شروع رفتن بدون بازگشت انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد! عراقی‌ها زیاد با ما بحث می‌کردند،در جوابشان گفتم: «اگه همه منافقان را جمع کنند،یکی از لشکرهای عراق می‌شن؟! چخ جوری شما با اون‌همه کبکبه و دبدبه و اون‌همه تیپ‌ها و لشکرهایی که داشتید،نتونستید هشت سال ما رو شکست بدید، منافقان ما رو شکست می‌دن؟!» امروز شنبه هشتم مرداد ۱۳۶۷، منافقان در عملیات مرصاد شکست خستی را متحمل شده بودند.نمی‌دانستند ما اطلاع داریم که منافقان شکست خورده‌اند.بعضی از آن‌ها اذعان مردند که حکومت این آخوندها را نمی‌شود شکست داد! دیروز ایرانی‌ها شهرهای قصرشیرین و سومار را از دشمن پس گرفتند.امرز،ارتش عراق با خفت از مناطق ج نگی جنوب عقب نشینی کرد. عراق خیلی سعی کرده بود بعد از قبول قطعنامه بخش‌هایی از خاک ایران را در تصرف خود داشته باشد. امروز،روز نا امیدی عراقی‌ها بود.فکر می‌کنم دروازه‌های اشغال بخش‌هایی از خاک ایران به روی خود بسته دیدند که رسما آتش بس را پذیرفتند. امروز دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۶۷،دومین روز ماه محرم بود.شب قبل، برای بچه‌ها نوحه‌ی «هنوز از کربلایت/به گوش آید صدایت/حسین جان‌ها فدایت» را خوانده بودم.عبداجبار فهمید مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم.تهدیدم کرد اگر تکرار شود،بدجوری اذیتم خواهد کرد.تصمیمداشتم شب‌های بعد هم نوحه بخوانم.محرم بود و خط و نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود. روز سوم ماه‌محرم است.برای بچه‌ها نوحه خواندم می‌دانستم عبدالجبار عصبانی می‌شود.کوچک که بودم،ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد علیه‌السلام نوحه می‌خواندم.بعدها که به جبهه آمدم،هر ده شب محرم سال ۱۳۶۵ را در مناطق جنگی جنوب و سال ۱۳۶۶ را در کردستان مداح بچه‌های واحد تخریب بودم.وقتی این شعر حاج صادق آهنگران را خواندم، بچه‌ها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. «هنوز از کربلایت / به گوش آید صدایت / حسین جان‌ها فدایت» وقتی برای بچه‌ها نوحه خواندم، عراقی‌ها پشت پنجره حاضر شدند. سازمان منافقان در برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت که از تلویزیون عراق پخش می‌شد، از نقش صادق آهنگران در ایجاد و تولید شور و حماسه،بالابردن انگیزه بسیجی‌ها برنامه‌ای داشت.قضیه بلبل خمینی،بارها از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شده بود. بعد از ظهر، لطیف سراغم آمد و گفت: «سید! تا امروز با سلام و صلوات یک جوری آهنگران خواندن تو رو با ترجمه وارونه جمع و جور کردم،ولی امروز عراقی‌ها فهمیدم بهشون دروغ گفتم،اگه به من بی‌اعتماد بشن برای هممون ضرر داره...!» حرفی برای گفتن نداشتم، دلم نمیخواست عراقی‌ها از لطیف سلب اعتماد کنند.وجود او برای اسرای مجروح سرمایه با ارزشی بود. غروب،عبدالجبار مرا احضار کرد و گفت : «لطیف سعی می‌کنه کمکت کنه، ولی تو چرا شهر حماسیِ جنگ آهنگران رو میخونی؟!» - من آهنگران نخوندم! - بگو به حسین ! - قسم نمی‌خورم! عبدالجبار عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم.احساس کردم پرده گوشم پاره شد.خیلی فحش بارم کرد.به آسایشگاه برگشتم.صورتم کبود بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷6🌷10🌷11🌷15🌷17🌷21🌷23🌷24🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊