↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_443_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#دل_نگران_فرزند
✍آقا عبدالصالح تصیم گرفته بود بره سوریه موقعی بود که زهرا خانوم، همسرش، محمد حسین رو باردار بود.
با عبدالصالح توی ماشین نشسته بودم
که بهم گفت:مامان اسم بچه رو چی میخواین بذارین؟؟!! می خندید و تکرار می کرد...گفتم: شما پدر و مادر بچه این!!
اصلا به ما هیچ مربوط نیست...دوباره اصرار کرد نظرمو بگم.گفت : بابا چی؟؟؟
گفتم به خدا ما اصلااااا فکرشم نکردیم!!
شما خودتون باید انتخاب کنید..خندید و یه اسم خارجی و عجیب و غریب رو نام برد!!
✍که مثلا میخواد اسم بچه ش باشه...
منم خندیدم و گفتم خب اسم خیلی قشنگیه...یه کم که گذشت،،گفت : مامان اگه بچه م پسر باشه،میذارم محمدحسین اگه دختر باشه هم فاطمه خوشحال شدم و گفتم اتفاقا خیـــــلی اسم قشنگیه ان شاالله به سلامتی و برکت...تو خودش رفته بود!گفت: مامان یه غصه ای دارم...( تازه الان متوجه میشم منظور عبدالصالح از این حرفا چی بود...)
✍بهش گفتم چه غصه ای مامان؟؟!!
گفت : بعدا که بچه به دنیا بیاد، زیادپیش شما نیست...گفتم : یعنی چی؟؟!!!گفت : خب دیگه،،، نیست پیشتون این یکی از دغدغه های منه...تعجب کردم!!! گفتم: یعنی چی؟ چی میگی؟؟وقتی شما بیاین و برین ،، رفت و آمد داشته باشین،..چجوری بچه پیش ما نباشه؟؟!! ادامه نداد...هدف حرف هاشو نمیدونستم...اون موقع صالح می دونست رفتنیه...و من به خیال موندنش،،زندگی آینده شو ترسیم می کردم...صالح من داشت بار سفر می بست!و دل نگران فرزندش بود.
#شهید_عبدالصالح_زارع
راوے : #مادر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 448
میترسیدم عراقی هایی که در منطقه مانده بودند برگشته و درگیر شوند. اول صبح چند عراقی را که توی آب کز کرده بودند، گرفته بودیم و حالا این درگیری غیر منتظره فکرمان را مشغول کرده بود. درگیری چنان شدتی داشت که گاهی یک طرف درگیر روی کپه های خاک پیش میرفت و دقایقی بعد با فشار طرف مقابل عقب می نشست. آر.پی.جی زنهای دو طرف با جسارت برمی خاستند و مواضع طرف مقابل را هدف می گرفتند. به کسی که بغل دستم بود گفتم: «باور کن اینا هر دو طرف خودی ان!»
ـ از کجا میدونی؟!
ـ به جز بچه های خودمون کسی نمیتونه اینجا اینطوری بجنگه!
بالاخره دقایقی بعد، آن آتش هم فروکش کرد و بعد فهمیدیم یکی از طرفین دسته فرج قلیزاده از گروهانهای ما بود و دیگری از لشکر 25 کربلا! آنها در حین درگیری و پیشرَوی و پسرویها از همدیگر اسیر میگیرند و متوجه ماوقع میشوند. در آن آتش بچه ها تلفات هم داده بودند و گویا مسئول مخابرات لشکر 25 کربلا همانجا شهید شده بود. از این ناهماهنگی ها در عملیات زیاد پیش می آمد. شب قبل هم وقتی بچه ها عراقیها را در دشت دنبال میکردند، رحیم غفاری و چند نفر دیگر با رگبار بچه های لشکر 25 کربلا به شهادت رسیده بودند. شهادت مظلومانه رحیم در آن مرحله دلم را سوزاند. برای پیشگیری از چنین مواردی اقداماتی هم انجام میشد، اغلب اسم رمز داده میشد؛ کلماتی مثل «چاقو» که شامل حروفی میشد که عربها در زبانشان ندارند و نمیتوانند تلفظ کنند اما این هم زیاد مؤثر نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 449
وقتی که در هر ثانیه، هشت گلوله خارج میشود چه جای این کلمات است؟!
ما تا آن لحظه که در منطقه بودیم چیزهای آبیرنگی روی زمین میدیدیم که نمیدانستیم چه هستند. وقتی منطقه کمی آرامتر شد به صرافت افتادیم که این چیزهای آبی که روی زمین پخش شده اند چه میتوانند باشند. بچه ها آرام خبر را منتشر کردند؛ اینها شهدایی هستند که از عملیات والفجر 8 روی نمکزار ماندهاند؛ شهدا بادگیرهای آبیرنگی به تن داشتند و چندین ماه در کسوت بینشانی مانده بودند. جنازه شهدا داخل نمکزار مانده و تقریباً سالم بودند. در همان هنگام نفربری از راه رسید و ما سراغ اجساد مطهر شهدا رفتیم تا آنها را از منطقه جمع کنیم. قبل از شهدا، به کار تخلیه مجروحان مشغول شدیم. بعد از انتقال زخمی ها دو نفر از بچه ها آمدند و خبر دادند سه عراقی در کانال مجروح اند. امکان عقب بردن عراقیها نبود. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «من میرم و اونا رو میزنم...» با تعجب گفتم: «ولی من صبح خط رو دیدم، مجروح عراقی نبود! یکی، دو نفر اسیر بودند که توی آب افتاده بودن و میلرزیدن.»
ـ نه آقا سید! اینا تو کانال خودمون هستند.
سریع راه افتادم و به سمتی که میگفتند رفتم. وقتی رسیدم دیدم بچه های خودمان هستند که دیشب هر سه یکجا و پشت سر هم در حالی که قصد کمک به مجروح قبلی را داشتند زخمی شده اند. صدها مگس روی زخمیها نشسته بود! مگسها را پراندم و چفیه ای رویشان کشیدم. زنده بودند. به کسی که خبر آورده بود گفتم: «میدونی اینا کی هستند؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷20🌷21🌷23🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_446_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊