❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
میگفت :
مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز روزه قضا برای من بگیر.
خمس مالش را پرداخت کرده بود.
قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود.
#شهید_عباس_آسمیه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
4_293413254921716286.mp3
4.05M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ ✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست وششم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #مهدی_نعیمایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جوانانـی ڪہ
هیچگاه پیر نشدند
و از قاب عڪسشان
همیشہ به ما لبخنـد زدند
و دعایمــان ڪردند ...
#علیاکبرهای_خمینی
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 109
احساس میکردم در فضایی داغ و محو غوطه ورم... با صورت بر زمین خوردم. صداها، بوها، طعم خاک و خون... همه چیز قاطی شده بود و من در حالی که روی زمین افتاده بودم با همۀ توانم سعی میکردم بدانم چه شده است. سرم را به زحمت از زمین بلند کردم اما هیچ جا را نمیدیدم. دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت! مایعی گرم و لزج انگشتانم را خیس کرد. دلم ریخت. آیا صورتم لِه شده است؟ در اولین لحظه، از چشم راستم ناامید شدم. چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمیدید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خونها را پاک کنم. میخواستم بدانم چه شده، چه دارد میشود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظۀ اول دیدم به نظرم هوایی مه آلود بود. گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود. تازه داشتم صدای بچه ها را میشنیدم و انفجار چادرها را میدیدم. چادرها با انفجارهای مهیبی به آسمان میرفتند. یادم آمد مهمات نفرات در چادرهای خودشان بود و انفجار همان مهمات درون چادر، آتش را چند برابر میکرد. از داخل آب صدای ناله و فریاد می آمد و همه جا میلرزید. من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم... ناگهان انگار مرا برق گرفت، یادم آمد که ما دو نفر بودیم؛ من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا میداند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستوجوی برادرم بلند کردم... او را درست کنار خودم دیدم. اول نگاهم روی پایش رفت که زخمی و خونی بود و بعد نگاهم را تا صورتش کشاندم؛ جوی کوچک خونی که از دهانش جاری بود امیدم را ناامید کرد... انگار همه چیز متوقف شد!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 110
صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم. منتظر بودم بروم، دنبال صادق، دنبال بچه ها، دیگر چیزی نمیدیدم اما صداها در مغزم تکرار میشد و در فضایی مبهم مرا با خود میبرد...
ـ اینو بردار!...
ـ این شهید شده... اونو بردارین...
ـ کمک کنین این زنده اس...
وقتی به هوش آمدم صدای بلند و نا آشنایی همۀ ذهنم را مشغول کرد. صدا کلافه ام میکرد. لحظاتی طول کشید تا کمی حواسم را جمع کردم و فهمیدم داخل هلیکوپتر هستم. از شدت خونریزی و جراحت در آستانه بیهوشی بودم و هر بار چشم باز میکردم متوجه میشدم در موقعیت متفاوتی هستم!
دوباره به هوش آمدم. این بار روی برانکارد بودم و مرا داخل یک کانکس میبردند. دیگر رابطه ام با دنیا قطع شد!
سه روز بعد روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. طول کشید تا بفهمم همه جایم پانسمان شده؛ شکمم، دستم، پایم و صورتم. از پرستاری که در اتاق بود به زحمت پرسیدم: «اینجا کجاست؟» گفت: «بیمارستان کرمانشاهه... شما عمل شدید. سه چهار بار هم عمل شدید... همش بیهوش بودید...»
منگ بودم و هنوز به درستی نمیدانستم چه بر سرم آمده. رفته رفته فهمیدم حدود بیست و چهار ترکش در آن بمباران خوشه ای نصیبم شده و بعضی از ترکشها روی هم خورده و زخمهای عمیقی درست کرده اند؛ شکم، پاها، دست و صورتم در چند نوبت مورد جراحی قرار گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
تنها چیزے ڪہ
مرا آرام مے نمود
نگاه زیبا
و قشنگ
این آقا(امام خامنه اے)
بود...😍
#شهید_حسن_غفاری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
4_293413254921716488.mp3
4.08M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست وهفتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #سعید_خواجه_صالحانی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍این سردار گمنام، به این باور رسیده بود که بیش از هر زمان دیگری می توان خطر رویارویی با دشمن دیرینه اسلام یعنی صهیونیست جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار و سگ ولگرد منطقه، آل سعود خبیث و داعش اسرائیلی را حس کرد و روانه میدان نبرد در سوریه شد.او خوب فهمید که تحرکات اخیر شیطان بزرگ و استقرار نیروهای متجاوز داعش در سوریه، عراق و حملات هوایی آل سعود از هوا و دریا و زمین به یمن پیرامون اسلامهراسی و از بین بردن اسلام ناب محمدی (ص) در جهان است.
✍آری! سید شهیدمان میدانست که فتح و پیروزی با شهادتطلبی بهدست میآید و بهفرموده امام روحالله؛ جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمیشناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان بهراه اندازیم و شک نداریم که بهفرموده امام عزیزمان، جنگ ما فتح فلسطین را بهدنبال خواهد داشت.سید جلال شهید، میدانست اگر میخواهد اسمش در لیست سربازان سپاه آخرالزمانی امام عصر (عج) ثبت شود باید شرایط ثبتنام را رعایت کند؛ ایمان، تقوا، عمل صالح، اخلاص در عمل، صبر و بردباری، شجاعت، صداقت، امانتداری، ولایی بودن، مردمی بودن و عاشق شهادت بودن را در 8 سال دفاع مقدس در مکتب عاشورای امام خمینی (ره) آموخت و در کنکور شهادت شرکت کرد و کارت معافیت از گناه و توبهنامه معتبر ممهور به مهر امام حسین (ع) را از عمه سادات در دمشق دریافت کرد.
#شهید_سید_جلال_حبیب_الله_پور🌷
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 111
اینها را به تدریج می فهمیدم. تنها عضو سالم بدنم یک دستم بود. حالم خراب بود و پشت سرهم از حال میرفتم. همان روز پرستار گفت ما را به تبریز میفرستند. فکرم خوب کار نمیکرد، گاهی یاد صادق می افتادم و از خودم میپرسیدم: «صادق حالا کجاست؟»
شب در همان اتاق بودم. زمان برایم گذر منظمی نداشت. نمیدانم چقدر گذشت فقط یادم هست شب بود و من به هوش که آمدم متوجه شدم در فرودگاه هستیم و ما را به طرف هواپیما میبرند. کسانی که مرا روی برانکارد جابه جا میکردند، فارسی حرف میزدند و از لهجه شان فکر میکردم بچه تهران هستند. سروصدای داخل هواپیما خیلی زیاد بود. برانکارد مرا مثل سایر مجروحان در طبقاتی که در هواپیما تعبیه کرده بودند، گذاشتند و رفتند. سروصدای موتور هواپیما آزارم میداد و تشنگی بدتر از هر زخمی کلافه ام کرده بود. اولین کسی که بالای سرم آمد پزشک بود. پرسید: «حالتون چطوره؟» به زحمت گفتم: «خوبم فقط آب میخوام.» اما او گفت که شکم مرا عمل کرده اند و نباید اصلاً آب بخورم.
ـ لااقل لبامو خیس کن... تشنمه آخه...
واقعاً از تشنگی آتش گرفته بودم او پنبه نمداری را روی لبهای من گذاشت. غنیمت بزرگی بود.
تکانهای هواپیما، ِسرُم هایی که از کنار تختها آویزان بودند، نور ضعیف هواپیما، ناله های بچه ها که اکثراً بدحال بودند... در چنین عالمی صدایی گفت به فرودگاه تبریز رسیده ایم اما دقایقی گذشت و گفتند در تبریز هوا خراب است و نمیتوانیم بنشینیم! سفر هوایی ما طول کشید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 112
کمی خوشحال شدم که مجبور نیستم آقاجان و حاج خانم را بعد از شهادت صادق در این حال ببینم. پیش خودم فکر کردم لابد دارد به طرف تهران میرود. بارها از حال رفتم و هر بار که چشم باز کردم دیدم در هواپیما هستیم. بالاخره صدایی گفت: «اینجا فرودگاه مشهد است.» در آن حال نیمه هوشیاری وقتی اسم مشهد را شنیدم به خودم گفتم خوب شد، خوب جایی آمدیم...
روی برانکارد که بودم از صحبتهای کادر پزشکی فهمیدم که جزء مجروحان بدحال هستم اما بعد از تجربه زخم کردستان میدانستم به این زودیها از پا نمیافتم! به همراه مجروحان دیگر به بیمارستان امام رضا منتقل شدیم. از راه نرسیده مرا به اطاق عمل بردند، بیهوشی و جراحی و...
وقتی چشم باز کردم در یک اتاق تنها بودم. تمام وقت پرستاری آنجا بود و دکتری مرتب به من سر میزد. به جز دکتر و پرستارهای اتاق که به نوبت عوض میشدند، کسی حق ورود به اتاق را نداشت. بعدها فهمیدم در آن بخش هفت هشت اتاق ایزوله شبیه اتاقی که من آنجا تحت نظر بودم، وجود داشت و مجروحان بدحال آنجا بستری بودند. پرستارها موظف بودند هر روز پانسمان همه زخمها را عوض کنند. ساعتهای سختی بر من میگذشت. از یک طرف غم شهادت برادرم صادق و از یک طرف درد و رنج زخمهای تازه. به یاد ندارم هیچوقت مثل روزهایی که تنها در آن اتاق بستری بودم اذیت شده باشم. گرچه طبق عادت کودکی ام اهل داد و فریاد نبودم و سعی میکردم دردهایم را تحمل کنم اما هر روز که میگذشت حالم بدتر از روز قبل میشد. شلنگی از دهان به معدهام گذاشته بودند که خیلی آزارم میداد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_110)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊