سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 122
در آن دقایق دور ضریح را خالی کرده بودند و به جز خدام حرم و ما چند مجروح کسی آنجا نبود. حدود ده دقیقه ملکوتی کنار ضریح مطهر امام رضا(ع) در فضایی غریب غوطه ور بودم و یکی از قشنگ ترین زیارتهای عمرم را به جای آوردم. وقتی ما را بیرون آوردند آنقدر سرحال و پرانرژی بودم که حس میکردم میتوانم همه روزهای نقاهت را به سرعت سر کنم و سر پا بایستم. در یکی از صحنها مراسم دعای کمیل برپا بود و ما همراه زائران حضرت رضا(ع) آن شب دعای کمیل زمزمه کردیم و دوباره به بیمارستان برگشتیم. احساس میکردم حالم خیلی خوب شده است.
روز بعد اجازه استفاده از مایعات دادند و به خیر و سلامتی آن روز کمی شیر خوردم. چند جرعه که روز اول و روزهای بعد رفته رفته غذای آبکی هم وارد لیست غذایم شد. مرتب میگفتم: «غذای منو زیاد کنید. چرا به من یه ذره غذا میدید!»
ـ چقدر برای خوردن عجله داری؟
ـ چهل و چند روزه هیچی نخوردم. باید تلافی این روزها رو دربیارم یا نه؟
به وضوح حال روحی و جسمی ام بهتر شده بود طوری که اطلاع دادند میتوانند مرا به بیمارستان تبریز منتقل کنند و این بهترین خبر بود. سرانجام در چهل و هشتمین روز مجروحیت از بیمارستان امام رضا مرخص و با هواپیما و تحت مراقبتهای پزشکی به سمت تبریز به پرواز درآمدم.
وقتی از هواپیمای مسافربری ـ که دسته های سه تا از صندلیهایش را باز کرده و مرا روی آنها خوابانده بودند ـ پیاده شدیم خسته و کمتوان بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_310)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#نوکـری_ائمـــه
✍چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس نمی آی .... پاسخ داد که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن ... برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه.
✍دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار نوکریم .. درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم
✍این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن ...
راوی:همکلاسی شهید
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
آرمانهایتان را در ڪنار تصاویرتان
قاب گـرفتیم...
و هــر از گاهے با #یادش_بخیر
یادتان مے ڪنیـم..
#شهدا_عنایتی...😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
توی صحبتهـایش هميشہ
جبهه را به ڪربلا ربط میداد
می گفت : جبهه بدون ڪربـلا
بیمعناست و رزمنـده دور از
امام حسين علیهالسلام ، بیچـاره ...
اگه اينها نباشه ما با پارتيزانهای
جنگ جهانی دوم هيچ فرقی نداريم ...
🔹فرماندهگردان حضرت علیاکبر(؏)
🔸لشکر۳۲ انصارالحسین(؏) همدان
🔹شهادت : ۱۳٦۵ جزیزه مجنون
#شهید_حاج_رضا_شکری_پور
#سالـروز_شهـادت 🌷
@sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
جاری شدن خون از گوشه چشم
شهید #محمدحسین_حداديان
راوی: مادر بزرگوار شهید🌷
#پیشنهاد_دانلود
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 123
در مشهد از طریق بنیاد شهید به خانواده ام اطلاع داده بودم که به تبریز می آیم. چشمم دنبال آشنا میگشت که به زودی پیدایش کردم. دایی ام مستقیم سراغ من ـ که روی برانکارد در سالن فرودگاه بودم ـ آمد و پرسید: «شما با این هواپیما از مشهد اومدید؟!»
ـ بله!
ـ یک مجروح دیگه هم قرار بود با این پرواز بیاد. شما اونو ندیدید؟!
ـ کی بود؟
ـ سید نورالدین عافی!
بندۀ خدا مرا نشاخته بود. لابد خستگی و بیحالی صدایم را هم عوض کرده بود. گفتم: «دایی! من نورالدینم. منو نشناختی؟!» نگاهش عوض شد. سرم را به سینه فشرد و گریه کرد. باور نمیکرد این نورالدین است که به این حال و روز افتاده. خیلی گریه کرد. دست آخر گفتم: «آقا دایی، برای من گریه نکن، خیلی گرسنه ام، یه چیزی بیار بخورم.» سریع برایم از بوفه فرودگاه بیسکویت خرید. دقایقی بعد آمبولانس رسید و مرا به بیمارستان امام خمینی تبریز رساند.
در بیمارستان امام وضعم بهتر بود. از همان روز اول هر روز اهل خانه، دوستان و آشنایان به ملاقاتم می آمدند اما هر کس که برای بار اول می آمد خواسته یا ناخواسته کمی گریه میکرد. مرتب میگفتم: «مگه چی شده که شما اینطوری میکنید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 124
چند وقت دیگه بلند میشم و با هم برمیگردیم جبهه!» با پسردایی ام «حسن نمکی» خیلی رفیق بودم، از بچگی تا روزهایی که به جبهه اعزام شدیم با هم بودیم. دیدن آنها از یک طرف و بهبود زخمها و تغذیه هم از طرف دیگر حالم را بهتر میکرد. به جز شکمم وضع زخمهای دیگرم خوب بود. در بیمارستان امام زیاد نماندم. به سرم زده بود از بیمارستان مرخص شوم. مرتب به برادرانی که از بنیاد شهید به دیدنم می آمدند می سپردم اجازه ترخیص مرا بگیرند و به خانه بروم. همه میگفتند: «وضع شکمت خرابه، با این وضع نباید مرخص بشی!» اما واقعاً از محیط بیمارستان خسته شده بودم. اصرار میکردم برایم از شکم بندهای کشی بخرند و دکتر را قانع کنند مرا مرخص کند. بعد از یک هفته دکتر اجازه داد به خانه بروم. دستورات دارویی و وسایل پانسمان و باندکشی برای بستن شکمم دادند و از بیمارستان خلاص شدم.
در راه خانه و نرسیده به ده، به زیارتگاه «پیر ابودجانه» رسیدیم. با شروع جنگ شهدای روستا در جوار پیر دفن میشدند و میدانستم صادق هم آنجاست. وقتی آنجا رسیدیم اشاره کردم. ماشین را نگه دارند تا مزار برادرم را ببینم. قبول نمیکردند میگفتند: «با این حالت خوب نیست... بریم خونه!» محال بود او را ندیده به خانه برگردم.
ماشین کنار جاده نگه داشت و من به کمک اطرافیانم به طرف مزار برادر شهیدم رفتم. همه گریه میکردند، جز من! به سنگ مزار «شهید سید صادق عافی» برادر و همرزمم که در کنار خودم شهید شده بود، نگاه میکردم و میگفتم: «برای چی گریه میکنید؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#اطلاع_رسانی
مراسمات استقبال و تشییع
پیڪر مطهر شهید مدافع حـرم
#پاسدار_سیدفاضل_موسوی_امین
آیین استقبال :
چهارشنبه ۳۰خرداد (امروز)
ساعت ۱۹:۳۰ فرودگاه بینالمللی اهواز
وداع با پیڪر پاڪ شهید
چهارشنبه ۳۰ خرداد | ساعت ۲۱
در زادگاهش شهرک رزمندگان اهواز
مراسم تشییع:
پنجشنبه ۳۱ خرداد | ساعت ۸ صبح
اهواز شهرک رزمندگان از مسجد امام خمینی (ره) بسمت بهشت آباد
قطعه شهدای مدافعحرم
@sangarshohada
سنگرشهدا
مـسـیر بِهِشـت خَطِّ #شلوغے دارد آن هم اگـر وعده ے «بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقون» را د
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍زمانی ڪه در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند. محاسنت را ڪوتاه ڪن اگر دست داعش اسیر شوی محاسنت را می گیرند سرت را می برند.
❥●•شهید سیاوشی می گفت: این اشڪ ها و گریه هایی ڪه برای #امام_حسین (ع) ڪرده ام، به محاسنم ریخته شده است . من محاسنم را نمی زنم وخود ارباب نمی گذارد ،این سر من دست داعشی ها بیوفتد.
#شهید_امیر_سیاوشی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🎥ڪلیپ فوتبالی
توصیۂ شهـید ربیـع نتـاج
بہ فوتبـــ⚽️ـــالی هـا
#با_صدای_مسحور_ڪنندهٔ
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ #هشتاد_نهمین #خــتـ
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 125
آخرش آینه که صادق به چیزی که میخواسته رسیده، باید به حال خودمون گریه کنیم نه برای شهید.» واقعاً بر این باور بودم و هستم... بعد از زیارت شهدا به سمت خانه به راه افتادیم. رسیدن به خانه بعد از آن همه ماجرا، رسیدن به آرامش بود.
در خانه اوضاع دیگری بود. در کمتر از نُه ماه، دو بار آن هم با آن وضع مجروح شده بودم و حالا که برای اولین بار از جنوب برمی گشتم علاوه بر تهدید جدی بینایی چشم راست جراحتهای سنگینی هم به تن داشتم. دیدار آقاجان که در این مدت احساس میکردم شکسته شده، خیلی سخت بود... میدیدم آقاجان و حاج خانم بعد از شهادت صادق و مجروحیت من چه حالی دارند، اما طوری برخورد میکردم که فکر ماندن و شهرنشین شدن مرا نکنند!
در خانه همه آمادۀ پذیرایی بودند و حسابی شرمنده خدمتشان میشدم. اشتهای سیری ناپذیری هم پیدا کرده بودم. البته از اول هم به خوردن علاقه داشتم و حالا که بعد از مجروحیت لاغر و ضعیف شده بودم بیشتر مورد توجه بودم. چپ و راست برایم غذا می آوردند؛ جگر تازه، شیر، میوه و... خلاصه در تنعم کامل بودم.
برای پانسمان زخم شکمم مرا به درمانگاه میبردند، با این حال چند ماه طول کشید تا سایه ضعف و ناتوانی از سرم رفت. حالا دیگر بیشتر از زخم و دکتر به برگشتن به جبهه فکر میکردم. رفته رفته به خودم جرئت دادم قضیه بازگشت به جبهه را در خانه مطرح کنم. بهانه گیری ام شروع شد: «حوصله ام سر رفته... حالم اینجا گرفته... اگر برگردم جبهه وضع بدنم بهتر میشه... دیگه نمیتونم بمونم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 126
همه با من مخالفت میکردند، فکر میکردند با آن وضع به کلی باید خیال جبهه را از سر به در کنم: «با این وضع برمیگردی لشکر که چی کار کنی؟ تازه داری رو پای خودت راه میری اونوقت میخوای برگردی میدون جنگ؟!» اما من تصمیمم را گرفته بودم. مدتی طول کشید تا راضیشان کردم.
بعد از گذشت حدود شش هفت ماه از مجروحیتم، ساکم را بستم و در حالی که خانواده با نگرانی بدرقه ام میکردند رهسپار منطقه شدم.
فصل پنجم
زخم بر زخم
تعدادی از نیروها که مرخصیشان به سرآمده بود با یک اتوبوس به منطقه برمی گشتند. من و پسردایی ام حسن هم سوار همان اتوبوس شدیم. در فضای صمیمی و راحتی بودم که دلم برای آن لک زده بود. با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم. بعد از مجروحیتم در مسلم بن عقیل که ترکیب صورتم به هم ریخته و حالت چشمهایم تغییر کرده بود، بیرون از خانه عینک دودی میزدم، آن عینک به چشمم بود که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم عینکم نیست. از حسن که بغل دستم بود پرسیدم: «عینکم چی شده؟»
ـ شکستمش!
ـ اِ... چرا؟!
ـ اون موقع که دو تا چشم داشتی ازت خوشم نمی اومد، حالا شدی چار چشمی، اون چی بود به چشمات زده بودی؟!
شوخی حسن باعث شد عادت استفاده از عینک برای همیشه از سرم بپرد.
اتوبوس که به گیلانغرب رسید، به پادگانی که مقر نیروها بود رفتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊