❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 323
در بیمارستان همیشه از آمپول بیزار بودم. مخصوصاً از سوزنهای کلفتی که وارد رگ میکردند و تا چند روز تزریقات را از آن طریق انجام میدادند. همیشه در بیمارستانها به نماینده بنیاد شهید پول میدادم که «تو رو خدا برای من از سر سوزنهای کوچک بگیرید» آنها با خنده می گفتند: «خودمون می آریم. حالا چرا قسم میدی؟!» برای بعضیها خنده دار بود که آنقدر از آمپول می ترسیدم و آن همه زخم به تن داشتم!
امیر اغلب برایم جگر میخرید و وضع تغذیه ام خوب بود اما هر روز باید تعداد زیادی قرص خورده و آمپول میزدم. آن روزها سریال معروف «سلطان و شبان» را میداد که مردم از آن خوششان می آمد اما من خاطرۀ بدی از آن دارم؛ قسمت آخر سریال بود. پرستارها دور تلویزیون جمع شده بودند که ببینند آخر ماجرا چه میشود؟! من هر شش ساعت دو تا آمپول داشتم که واقعاً تحمل آنها مصیبت بود. با تزریق آنها چنان میسوختم انگار رگهایم آتش گرفته. از شانس من آن شب پرستاری کشیک بود که هم اخلاقش بد بود و هم آمپول زدنش. این خانم آمد تا آمپولهای وریدی مرا بزند اما عجله داشت و معلوم بود میخواهد برود تماشای سریال. دید سِرُم مرا باز کرده اند و او باید از نو رگ گیری کند، کمی غر زد اما من زیاد محلش نگذاشتم. کمی از کاکل هایش را بیرون می گذاشت و رعایت مجروحان را نمیکرد. میخواستم زود کارش را بکند و برود. بازویم را بست و دو بار سوزن را وارد کرد ولی نشد. این کار تا پنج بار تکرار شد. اعصابم به هم ریخته بود. آمد سراغ دست دیگرم، عوض اینکه من اعتراض کنم او شروع کرد که: «ای بابا! از کی معطلیم دو تا آمپول به این بزنیم، حالا فیلم هم تموم میشه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 324
بدم آمد. دیدم اصلاً مریض برایش ارزش ندارد. سوزن را از دستش گرفتم و پرت کردم و سرش داد زدم که: «گمشو... دیگه اینجا نیا! آگه بیایی قلم پاتو میشکنم!» او رفت و پرستار دیگری آمد اما من کفری شده بودم. گفتم: «درو ببندید. کسی نیاد! اصلاً نمیذارم کسی آمپول به من بزنه. جای این هشت تا سوزن رو هم صبح به دکتر نشون میدم ببینم مریض به اندازۀ یه فیلم ارزش نداره؟!» آن شب نتوانستند آرامم کنند.
صبح دکتر آمد. آدم خیلی خوبی بود. به آرامی گفت: «شنیدم دیشب آمپولاتو نزدی! تو که استقامتت زیاده چرا آمپولاتو نزدی...» ماجرا را گفتم و تأکید کردم که اینها مرا عصبانی نکرد بلکه حرف خانم اعصابم را ریخت به هم که میگفت: «الآن فیلم تموم میشه!» دکتر ناراحت شد. پرستار را توبیخ کرد و به بخش دیگری فرستاد. آن پرستار بعداً آمده بود سراغم، گفتم: «من کاره ای نیستم و یک مریضم. تقصیر خودتان است که برایتان فیلم مهمتر از مریضه.» خلاصه سریال سلطان و شبان برای همیشه یاد من ماند چون بدجوری سوزنش را خوردم!
گذشته از اینها بیمارستان فاطمه زهرا(س) خیلی جای خوبی بود. هم به خاطر اسمش، هم به خاطر پزشک خوبی که عملم کرد. عملی که روی من کردند اولین عمل از آن نوع خاص بود، برای همین زیاد مواظب من بودند. دو سه روز بعد از عمل، خانم کروبی که مسئول کمیسیون پزشکی جانبازان بود به بیمارستان آمد. او به دیدن همه جانبازان رفته بود، به اتاق ما هم آمد. دکتر عمل مرا به ایشان توضیح داد و او حالم را پرسید و دلداری داد که عملم خوب شده و بهتر میشوم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_یکمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷9🌷11🌷13🌷14🌷15🌷16🌷🌷18🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1047_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
رفت بابامست عطریاس ها تاشودهمسنگرعباس ها ؛ رفت بابایم سحرگاهے سامرا تاکہ عباسےکند در شهر سامرا رف
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه
تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشدجوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو…بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه؟ که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد
تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن پس تکلیف اونا چی می شه؟
اونا کسایی هستن که بچه دو ساله رو با سرنیزه زدن به دیواراگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد
#شهید_وحید_نومی_گلزار🌷
راوی: #پدر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📸این تصویر در فضای مجازی منتشر شده است؛ خوب نگاهش کنید...
💪سربازان آیت اللہ خامنہ ای همہ جا حضور دارند، حتی در تلآویو و حیفا
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 325
در آن عمل قسمتی از پوست و گوشت بازو و پای مرا بریده و به صورتم چسبانده بودند. پایم بدجوری درد میکرد گاهی بیشتر از جراحت صورتم. میگفتند: «آدم خوش شانسی هستی که عملت خوب شده.» خیلی هاشان نمیدانستند تا آن روز چه مصیبتها کشیده ام وگرنه نمی گفتند که خوش شانسم! یک سشوار داده بودند که روی زخم پایم بگیرم. قرار بود هر روز نیم ساعت سشوار بگیرم تا زخم خشک شود و پوست جایش بیاید. بعد از چند روز از زور بیکاری با تنزیبی که روی زخم بود، ور میرفتم و نخ هایش را میکشیدم. درد میکرد اما من هر روز چند تا نخ میکشیدم، طوری که تاره ا را کشیدم و پودهایش ماند. چند روز بعد که دکتر دید گفت: «چی کارش کردی؟ چطور کندی که جاش اصلاً مشخص نیست!» توضیح دادم و دکتر گفت: «اگر یکباره میکندی زخم آسیب میدید. حالا من هم اینو از تو یاد گرفتم!»
در اتاقمان مجروحان دیگری هم بودند که مدل خاص خودشان را داشتند. مثلاً برادری اهل قم بود که آدم شوخی بود و ترکش به چانه اش خورده بود. چون فکش باز نمیشد هر روز یک ردیف چوب بستنی لای دندانهایش می چیدند و هر روز یکی به تعدادشان اضافه میکردند. وقتی تعداد این چوبها به هفده تا رسید، منظره ای شده بود برای خودش! حتی در آن حالت از او عکس گرفتیم. او باید یک ساعت آن چوبها را در دهانش تحمل میکرد. بنده خدا درد میکشید و بعد از درآوردن چوبها هم تا یک ساعت نمیتوانست حرف بزند. اگر دهانش را تکان میداد یا میخندید دردش بدتر میشد. در آن حال ما هم سربه سرش میگذاشتیم و می خنداندیمش. التماس میکرد حرفهای خنده دار نزنیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 326
یکی از مجروحان هم اهل زنجان بود که چانه اش کلاً از بین رفته بود. هفت هشت بار عملش کرده بودند و می خواستند برایش چانه درست کنند! پدر و مادرش مرتب از زنجان به دیدنش می آمدند. مادر مهربانی داشت که برایش غذا و خوردنیهای مختلف می آورد و به ما هم میرسید. من که در بیمارستان فقط یکی دو بار ملاقاتی دیگری جز امیر داشتم، غریب به حساب می آمدم. به آن برادر زنجانی میگفتم: «تو رو خدا خوب نشی ها؟! آگه تو خوب بشی و بری ما تنها میمونیم!»
در اتاق به جز این رزمنده ها دو نفر کرجی هم بودند که در تصادف چانه شان شکسته بود. آنها حسابی ما را گول زده بودند. ظاهراً با ما خوب بودند اما بعد فهمیدیم در ساعات ملاقات برایشان تریاک می آورند. سیگار نمی کشیدند اما میرفتند پایین تریاک می کشیدند. معمولاً ضبط برادر طلبه را گرفته و با خودشان می بردند. سوءظن مرا تحریک کرده بودند. فکر نمیکردم از آدمهای باتقوایی باشند که از ضبط درست استفاده کنند. آن روزها من هم برای خودم ضبط کوچکی داشتم که معمولاً به نوارهای سخنرانی و نوحه گوش میدادم. زیاد طول نکشید که بوی موادی که آن دو نفر مصرف میکردند شک همه را برانگیخت. از بیمارستان هم فهمیدند و بیرونشان کردند.
حدود چهل روز در بیمارستان فاطمه زهرا بودم و حالم حسابی گرفته بود. دیگر نمیخواستم آنجا بمانم. به دکتر اصرار میکردم مرخصم کند، بالاخره قبول کرد. منتها تأکید کرد مواظب باشم تا مثل دفعۀ قبل این همه زحمت ضایع نشود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_یکمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷15🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1047_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#حضرت_رقیـــــــہ
بابا خودت گفتے شبیہ مادرم باش
من مثل زهــــرا مادرت آزار دیدم
یک لحظہ یادم رفت اسم من رقیہ است
سیلی کہ خوردم عمہ را هم تار دیدم
#شهادت_سیدة_الرقیة_تسلیت
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
شهید ابوالفضل راه چمنی شهیدی که تمام طول زندگی ازقرآن دست نکشید . #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷 ว໐i
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت میخوند ؛ هر وقت که مسافرت میرفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو میخوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت .
اصلا اهل غیبت نبود اگه در جمعی بود که غیبت پیش میومد بحث رو عوض
می کرد .
از مهربونی هر چی بگم کم گفتم فقط اینو بگم که بی توقع کمک میکرد و کمکش رو هیچ جا فاش نمیکرد و هیچ وقت در مورد موضوعی قطعی صحبت نمی کرد ودر جواب سوالات دیگران در مورد موضوعی جواب ان شاءالله و اگر خدا بخواد میداد . این اواخر بر نماز شب مداومت داشت خودم دیدم در قنوت نمازش دعا را با گریه میگفت تا ازش سوال نمی شد حرفی نمی زد .
در مورد کارش میگفت هر چی کمتر بدونی برات بهتره ؛ خدایی هیچ وقت از کارش سوء استفاده نکرد .
چند روز قبل از ماموریتش براش کلیپی از شهدای مدافع حرم گذاشتم دیدم حال عجیبی شد اشک تو چشماش جمع شد و از اتاق خواب رفت تو حال شروع کرد گریه کردن تا حالا این حالش و ندیده بودم مطمئنم از شهدا شهادتش رو همون روز گرفت .
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
راوی : #همسرشهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بعداز تـــــو
ضرب المثل شد
دخـــــتران بابایی اند ...😔
#نازدانه_های_۳ساله
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
#فاطمه_خانم_و_ریحانه_خانم
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
بر چشـم ...
نشان از زخم دارد
و زخم امّا نشان دارد ؛
از #جانباز_ڪربلا ...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊