eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرش #روزے بهار خنده‌هامان مے ‌رسد... پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد ڪنیم...✨ #شهید_هادی_باغبانی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✍قبل رفتن لحظہ اخرمحکم بغلم کرد وگفت ما کہ لایق نیستیم ولی اگرشهادت نصیمان شد ازما فراموش نکنید هروقت بارید بجای من زیر باران دعاے فرج بخوانید ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🕊روح پدر شهیدان ابوالفضل علے و حسن عابدے حاج اسداللہ عابدی بہ فرزندان شهیدش پیوست @sangarshohada🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍تقاضای من از شما این است تا آن جا کہ توان در بدن دارید در جهت اسلام بہ کار برید و در این راه از هیچ چیز هراس بہ دل ندهید که خدا است. ✍لحظہ ای از امر به معروف و نهی از منکر غافل نشوید و اگر کافر یا انسان ستمگری را امر بہ معروف ونهی از منکر کردید و باز در منکرات خود پا بر جا ماند، اگر نور چشم تان هم باشد، طردش کنید که میان خدا و او باید یکے را انتخاب کنید. 📚ڪتاب وصیت یاران، جلد اول، صفحہ 29 الی 31 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✏️ رفیق خوب نميگه این رو برو! دست رفیقش را می گیره و میگه بیا با هم بريم! ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اینجوری ایستاده اند... گم شد! هم پلاکت... هم #استخوانت... هم آرمانت... و اتوبان رد شد از کوچہ ای ڪہ بہ نامت بود ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✍آرامش یعنـی زندگــی در پناه شما ، بدون نگاهتان زندگیمان سراسر آشوبی بی انتهاست .... آنان عند ربهم یرزقون‌اند 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞این فیلمارو ذخیره کنید و هر روز بہ مردم نشون بدید کہ توی تاریخ جای و ساده لوح عوض نشہ 😉 ؟ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 78 وضع جسمی ام ظاهراً تغییری با روزهای اول نکرده بود. من به بویی که از بدنم متصاعد میشد عادت کرده بودم اما هر کس که وارد میشد میتوانست بوی باروتی که همراه شن و سنگریزه ها زیر پوست سوختۀ من رفته بود، احساس کند. به جز واحدهای خونی که مرتب دریافت میکردم و جدا کردن قسمتی از پوست و گوشت سوخته تنم، نتوانسته بودند کاری برایم بکنند. یک روز طبق معمول دکتر برای معاینه آمده بود، من نیمه خواب و بیحال بودم اما صدای گفت و گو را می شنیدم. دکتر به پرستاری که همراهش بود گفت: «برای زخم این مجروح چاره ای نیست!» ـ اما من چاره شو میدونم! من اینو میبرم حمام. آنجا بدنش رو کیسه میکشم تا این پوست سوخته با سنگریزهها از بدنش جدا بشه! قیافۀ دکتر را نمیدیدم اما حس کردم تنم گُر گرفت. پرستار صدایم زد: «برادر! تو طاقت داری که من ببرمت حمام...» میدانستم منظورش چیست. اما واقعاً چاره دیگری نبود و من ناگزیر باید به این راه حل تن میسپردم. فقط پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» ـ حدود ده دقیقه! ـ باشه، ده دقیقه رو هر طوری باشه تحمل میکنم! به زودی مقدمات فراهم شد. مرا به حمام بخش بردند. توی وان حمام را پر از آب ولرم و کمی ماده ضدعفونی کردند و مرا گذاشتند توی وان. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نه پرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. دامهای #دنیایی اسیرم ڪرده اند.. ولے..✨ من‌ میخواهم اسیر نگاه شما شوم و بس.. #شهید_اسماعیل_حیدری #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
شاهد خداست ! و تنهــــا او میداند ڪہ ِشان را ، وقف ِ  ڪـــردند ...😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✍روز خواستگاری شرط کرد که اگر جنگ شود من میروم، منم گفتم اگر نروی مشکل دارم نه با رفتنت. ملاک انتخاب همسر هر دوی ما ایمان بود و تقوا. در قنوت هایم از خدا درخواست میکردم اللهم الرزقنا زوجا صالحا. این دعایی بود که مادرم به من یاد داده بود. همان روز اول از برایم گفت و دل مرا لرزاند و در پاسخ اشک ها و دل بی قرارم با شوخی میگفت: بادمجان بم افت نداره. ولی فهمیدم که مرد من مرد جهاد و جنگه. ✍بعد از عقد موقتم نمیدانم از کدام شب ولی هر شب با هم برای زیارت قبور شهدای گمنام می رفتیم و باز هم از جبهه و شهادت گفت. صوت های شهید_آوینی و جفیر 5 را روشن میکرد و هر دو گوش میدادیم و با این کارها دل مرا بی قرارتر می کرد. به اسم علاقه داشت و به خاطر علاقه ی محمد به این اسم، برای من هم زیبا شده بود. تلگرام و واتساپ را بر روی کامپیوتر حوزه نصب کرده بود و اسم خودش رو محمد گمنام گذاشته بود و فقط کارهای فرهنگی میکرد. ✍یادم است وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای_گمنام بود که ان قسمت را برای من تمیز میکرد و من انجا می نشستم و به کلمه ی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم، سرم را که بلند میکردم میدیدم که همین طور به من خیره شده و لبخند میزند. میگفتم چه شده؟چرا به من خیره شدی؟میگفت نمیتوانم به خانمم نگاه کنم؟یادم است یکبار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت_محمد را تصور میکردم و این که یک روز بخواهم به کنار قبرش بروم ، در این مواقع دستانش را می گرفتم و اشک هایم جاری میشد و دلم بی قرار. هیچ گاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیوندد... iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
دنیا نبوده است به #وفق مراد ما رفتہ است روزهاے گذشته زیاد ما.. این ڪوچہ هاے عشق بہ بن بست می خورد هر روز نام ڪوچہ تان #دست مے خورد .. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔸در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیہ نِشسته بودن و بہ صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. 🔹اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم بہ پیرمرد لاغر اندامی افتاد کہ شب‌کلاه سبزی بہ سر داشت و شال سبزی هم بہ کمرش. 🔸تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست بہ سمت آقا برود کہ راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیہ؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌کہ ما از یہ جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت کہ شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجہ پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی بہ من انداخت و بعد، انگار کہ پشت حریف قَدَری رو بہ خاک رسونده باشہ، با عجلہ، راه افتاد بہ سمت آقا. 🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سہ قدم برنداشته بود که پاش بہ پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. 🔸اومدم از زمین بلندش کنم کہ برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «بہ من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. 🔹توی شوک بودم کہ آقا رو رو بہ روی خودم دیدم. بہ خودم کہ اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. بہ خاطر جدّش، فاطمہ زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد.😍😍 👌بعد سال‌ها، هنوز جای بوسہ گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.»😊 🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊 http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
🔶گفتم چرا زن نمیگیری؟ گفت تو خیابون کارم راه میوفته، چیزی که زیاده، دخترِ سبک و ارزونه!! ♦️دخترخانم ها با رواج به بخت خودشون لگد میزنند، چون پسرها زیر بار ازدواج نمیرن... @H_fatemi18
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 79 پرستار مرد دلسوزی بود و برای خودش هم این کار سخت بود. از من پرسید: «چیزی میخوای؟!» من فقط چیزی خواستم که لای دندانهایم بگذارند تا داد نزنم. دستمالی لای دندانهایم گذاشت و کارش را شروع کرد. از آن دقیقه های تمام نشدنی بیش از هر چیز دانه های درشت عرق روی صورت او را به خاطر دارم. انگار همه رگهای بدنم آتش گرفته بود و داشتم از نو میسوختم... او با کیسه به جانم افتاده بود و میخواست کاری را که تا آن روز دکترها نتوانسته بودند بکنند، انجام دهد! گریه و فریاد در گلویم گلوله شده بود، از شدت درد رو به بیهوشی بودم اما تا آخرین لحظه دوام آوردم تا اینکه او به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «دیگه تموم شد!» آنقدر خسته و بیرمق بودم که نای حرف زدن نداشتم. در آخرین لحظه ای که مرا از وان حمام بلند کردند تا روی تخت بگذارند نگاهی به وان انداختم و تکه های پوست و چربی تنم را که روی آب شناور بودند، دیدم. شاید دو سه کیلو از وزن بدنم را همانجا داخل وان آب جا گذاشتم! احساس راحتی و سبکی عجیبی میکردم! از آن روز به بعد در حالی که روی تختم بودم بتادین را روی بدنم میریختند و ملافه ای را روی میزهای کنارم میانداختند و میرفتند. مدتی بعد از ضدعفونی کردنم گازهای وازلین را روی بدنم میچیدند و فردا برای برداشتن آنها که خشک شده و به زخمهایم چسبیده بود، دوباره روی تنم ساولن میریختند تا با خیس شدن گازها آنها را راحتتر بردارند و دوباره و دوباره... رفته رفته داشتم صاحب پوستی جدید میشدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اول صبح فداے #توشدن را عشق است..✨ غزلے ناب براےتو شدن را عشق است... #شهید_محمد_مهدی_مالامیری #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
روح اللہ خدمت حضرت آقا رفتہ بود😍 از قرار ، آقا بہ او فرموده بود چہ قد رعنایی داری شما.😊 بچہ کجا هستی؟ پسرم هم گفتہ بود بچه آمل هستم.☺️ بعد حضرت آقا بہ سر پسر شهیدم دست می‌کشندوبہ روح اللہ می‌گویند:دانہ بلندمازندران!😅☺️ #خاطره_ای_از_مادر #شهید_حاج_روح_اللہ_سلطانی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍به شما توصیه می کنم که همیشه و در همه جا پیرو ولایت فقیه باشید و از روحانیت متعهد پیروی کنید.دلبسته مال دنیا نباشید و به هم نوع خود همیشه یاری رسانید.نماز اول وقت را فراموش نکنیدو در محافل مذهبی و نماز جمعه و جماعات شرکت کنید.با قرآن مأنوس باشید و سیره ائمه را سرلوحه زندگی خود قرار دهید.از خواهرانم می خواهم که حجاب خود را رعایت کنند و حضرت زهرا(س) را الگوی خود قرار دهند. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
با یڪ تیر دو #نشان زدند #علے_اکبر رفتند و #علےاصغر برگشتند..😔 اگر دریا نمےگنجد بہ کوزه با چہ اعجـازی ؟ میان چفیہ پیچیدند جسم " پهلـوان ها " را ؟😭 دورفیق #سید_مصطفی #سید_مجتبی ว໐iภ ↬ @sangarshohada
🔴امام حسن (ع) خطاب بہ معاویہ فرمود اگر یارانے داشتم کہ مرا خالصانہ همراهے میکردند؛ هیچ گاه با تو صلح نمے کردم! ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
حتما شنیدین میگن تازگیا در ایتا یه کانالی ساخته شده هر کی رفته داخلش زنده برنگشته😱 بیا تو جمع ۱۵ هزار نفری ما اگه از شدت خنده زنده موندی جایزه داری پاچیدم از خنده ای خِدااااا😂😂👇 http://eitaa.com/joinchat/597950468C427dfe2187
آنقدر بزرگے ڪہ براے #لمس نامت وضو باید داشت ای شهید... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 80 برخی نقاط که عمیق تر سوخته بودند هنوز آزارم میدادند اما از وخامت وضعم کاسته شده بود. یک روز سروصدای ناله و گریه کسی از اتاق مجاور ناراحتم کرد. اتفاقاً آن روز حال خوشی نداشتم و صدای آه و ناله آن بنده خدا آزارم میداد. به یکی از پرستارها گفتم که تخت مرا کنار آن برادر ببرد. فکر میکردم از مجروحان جنگیست اما نبود. وقتی مرا کنارش بردند فهمیدم اسمش «حسن شیرافکن» است. در جواب سؤال من که پرسیدم چرا این همه ناله میکنی گفت که درد کلیه امانش را بریده است! بیشتر ناراحت شدم اما به رو نیاوردم. گفتم: «بالاخره آدم باید تحمل کنه. وضع منو ببین! هیچ جای سالمی تو بدنم نمونده ولی اصلاً صدام درنمیآد... انشاءالله درست میشه.» وقتی دیدم گریه میکند تعجب کردم. گفت: «تو میگی رزمنده ای و تو جبهه اینجوری شدی. من چی...؟!» فکر کردم دلداری ام مؤثر بود. چون بعد از آن دیگر صدایش را نشنیدم اما باز همدیگر را دیدیم و با هم دوست شدیم. از آن به بعد حدود یک ماه با هم در بیمارستان امام خمینی سر کردیم. بعد از حدود دو ماه ـ که سهم زخمم را از کردستان گرفته بودم ـ اواخر اردیبهشت 1361 از بیمارستان مرخص شدم. در قسمتهایی از بدنم که سوختگی عمیقتر بود گوشت اضافی به وجود آمده بود و لازم بود برای ادامه مداوا به بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری تهران بروم. نقاط دیگر پوست جدیدم لطیف و نازک بود. هنوز قسمتهایی از بدنم باید پانسمان میشد و قرار شد برای پانسمان مرتب به بیمارستان بروم. با حسن شیرافکن قرار میگذاشتیم و با هم به بیمارستان میرفتیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد.. @FF8141 📿8📿9📿10📿11📿12📿13📿14📿16📿17📿18📿20📿21📿22📿24📿25📿26📿27📿28📿29📿 وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊