دو جور انسان داریم:
«با مرگ آسوده میشه.»
«با مرگش آسوده میشن.»
معانى الأخبار، ص 290
#شهادت_امام_محمد_باقر_علیه_السلام
📲 @rulerr 🌑
#منافق
💢 پامسواکی را میشناسید؟ 🐀
«پامسواکی» نام جوندهای است که برای لانهش در خاک دو سوراخ حفر میکند و روی یکی را با خاک کمی میپوشاند تا هنگام خطر از درِ مخفی خارج شود.
این حیوان شباهت بسیار زیادی به بعضی انسانها دارد که به آنها منافق گفته میشود! منافقها، هم سوراخِ تابعیت داخلی و کمکِ ظاهری به مردم را دارند و هم سوراخِ تابعیت خارجی و دوستی با دشمن را، که البته دومی را مخفی میکنند. وقتی دستشان رو شد، از سوراخ پنهان خود بیرون میزنند و سر از دامنِ دشمن در میآورند! منافقها حیوانات خطرناکی هستند! مراقب آنها باشید!
#خط_کش
📔 مفردات راغب، واژه نفق
📲 @rulerr 😏
#داستانک_شهدا
۵ تیرماه روز مبارزه با مواد مخدر
بعد از انقلاب حسن توی ستاد مبارزه با مواد مخدر همکار ما بود.
یک روز که برای عملیات انهدام خانه ی فسادی رفته بودیم.
یکی از زنان متهمی که آنجا بود، تا متوجه شد که ما مامور هستیم به سمت دستشویی دوید و یکی از ماموران هم به دنبالش رفت.
حسن با عصبانیت گفت:کجا!؟
طرف گفت: او زیر لباسش مواد مخفی کرده، می خواهد آن را در چاه دستشویی بیندازد.
حسن به کوهی از خشم مبدل شده بود و گفت: به فرض اینکه مواد همراهش باشد، تو می خواهی بدن نامحرم را ببینی که چی؟ که مواد همراهش دارد؟!
خجالت بکش!
بعد با مهربانی گفت:ما برای اصلاح و برگرداندن سلامت آمده ایم، نباید خودمان مرتکب خلاف شرع شویم و از متهم ها بدتر شویم.
این اعمال و حرکت در شان ما نیست.
#شهید_حسن_گودرزی
راوی: علی محمد احمدوند
@rulerr 🇮🇷
#داستانک
قاصد خلیفه
صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم:
«روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت:
- همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده!
وارد دارالخلافه شدیم و خلفیه با احترام زیاد گفت:
- سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره ام شو!
در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد.
پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد.
پس از مدتی معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم.
یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد:
- گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- گندم نه، دینم را فروخته ام!»
از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود.
📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸
#خط_کش
📲 @rulerr 👌
#کوتاه_نوشت
آدم خوب آینه بقیه است. وقتی عیب کسی رو میگه داد نمیزنه، آروم و درگوشی میگه.😇🤔
رفیقش رو همونطوری که هست نشون میده، نه بدتر از اونی که هست و نه بهتر.💎🌹
آینه مراعات مقام و منصب طرف مقابلش رو نمیکنه، نمیترسه از این که حقیقت رو بگه، طمعی هم به مال طرف نداره.
#خط_کش
📲 @rulerr 👌