eitaa logo
سنگ‌پا
607 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
739 ویدیو
3 فایل
🌸به نام خدا سنگ پا با این که سیاهه اما سفید می‌کنه، حداقل سنگ پا باشیم حتی اگه سیاهیم.... راه ارتباط با ادمین، ارسال نظر و مطلب👇 @adrulerr @Maseiha110
مشاهده در ایتا
دانلود
🏷 ♨️ یکی از داستانک‌های برتر 👇👇 حتما بخون 👌 مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، خشکش زد؛ تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌هایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. مرد به بوته‌ی گل سرخ خشکیده نگاهی کرد و او گفت: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم و خشک شدم. مرد در ادامه‌ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش‌بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می‌کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می‌خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... ♡ 📲 @rulerr 🌷🌳🌼
🏷 دزد چاقو رو گذاشت زیر گلوش... 😱👇👇 بخت با من یار بود، کمی جلوتر زمین خورد. 😖 به سرعت خودم را به او رساندم. نفس نفس می‌زد؛ خیلی ترسیده بود. گفت: باور کن من این‌کاره نیستم شب عیدی دستم تنگ بود مجبور شدم. 😔 + باشه ولی دلیل نمی‌شه دزدی کنی! - شما کار بهتری سراغ داری؟ 🤔 - موتور که داری، مسافر کشی کن. کمی فکر کرد، کیفم را که دزدیده بود به دستم داد و گفت: جایی نمی‌خوای بری، برسونمت... 🤗 ✍️ حسین رحیمی 📲 @rulerr 🛵
🏷 🏵 دو تا انار توی بشقاب ملامین مادربزرگ جلویم نشسته بودند. چاقو کنارشان دراز کشیده بود. کت چرمیِ یکی از انارها برق می‌زد! قرمز و تمیز! آن یکی اما پوستش سیاه و ترک ترک شده بود. خب طبیعت آدمی ست، انار سالم را برداشتم و چاقو را از خواب بیدار کردم تا لباس خوشگل انار را پاره کند. دریغ از یک دانه‌ی قرمز یا حتی سفید. همه‌ی دانه‌ها سیاه بودند و خراب. با خجالت دستم را سمت انارِ ژنده‌پوش و ترک ترک بردم... 📲 @rulerr 👌
🏷 🔰 محاکمه چک سفیدامضایی که روی میزش گذاشته بودند، لای پرونده‌های ضخیم ذهنش جولان می‌داد، به پرونده‌های اختلاس و رشوه سر می‌کشید، و قاضی سعی می‌کرد سرش را به پرونده‌ی قتلِ نفْس بکشاند، در همین دعوایِ ذهنی بود که بالاخره یقیه‌ی چک را گرفت و جای متهم نشاند. دادستان، وجدان بود که با خشم به متهم نگاه می‌کرد و وکیل، ابلیس بود که جانانه از چک دفاع می‌کرد. همانطور که خنده از گوشه‌ی لب‌هایش می‌ریخت رقمِ چک را به رخِ قاضی کشاند. وسوسه، ولوله به پا کرد، حرف‌هایش مثل خوره ذهن قاضی را می‌خورد، داشت همه چیز به نفع چک تمام می‌شد، دادستان فریاد می‌کشید اما قاضی نمی‌شنید، ابلیس تا پشت جایگاه و دمِ گوشِ قاضی رفته بود، چک توی دستش بود و داشت تا می‌زد تا توی جیبش بگذارد، وسوسه هوار می‌کشید تا صدای دادستانِ وجدان به گوش قاضی نرسد. خنده‌های لزجِ ابلیس روی گوش قاضی می‌ریخت و چک تا لبه‌ی جیبش رفته بود. «سوگند یاد میکنم... پایدارحق و عدالت باشم». صدای ضعیفِ وجدان بود، قسمتی از سوگندنامه‌ی قاضی شدنش را می‌خواند. گوش‌های قاضی تیز شد: «سوگند!» «پایدار حق!» «پایدار عدالت!» از روی صندلی‌اش نیمخیز شد، وسوسه داشت نظمِ جلسه را به هم می‌ریخت! وکیل (ابلیس) پشت جایگاهِ قاضی چه کار می‌کرد؟! چرا چک به جایِ جایگاهِ متهم لبه‌ی جیبش نشسته بود؟! ذهنش را سر و سامان داد، دستور اخراج و بازداشتِ وسوسه را صادر کرد، خنده‌های لزجِ وکیل را از روی گوشش پاک کرد، نگاهی محبت‌آمیز به وجدان کرد و چکش چوبی‌اش را روی میز فرود آورد و گفت: «متهم (چک) لایِ پرونده ضبط و زندانی می‌شود. حکم قطعی است: ابد و یک روز!» ♡ 📲 @rulerr ⚖️
🏷 ⚜️ پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو بِه نمی‌شد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجل علی الدوام می‌گفت. پرسیدندش که شکر چه می‌گویی؟!، گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی... 📚 گلستان سعدی 📲 @rulerr
🏷 💠 دوریزمان کم نبود؛ هفته‌ای سه‌تا گونی نان خشک. فکر می‌کردیم طبیعی است دیگر. تازه‌وارد بود. چیزی نمی‌گفت. فقط می‌دیدیم رفتارش با بقیه فرق دارد. وقتی همه غذای‌شان را تمام می‌کردند، تازه می‌نشست سر سفره. از آشپزخانه غذا نمی‌گرفت. ته مانده بچه‌ها را می‌خورد. نان خشک‌های روی میز را جمع می‌کرد و می‌ریخت توی کیسه‌ای که همراهش بود. هر وقت آبگوشت داشتیم، همان‌ها را تریت می‎‌کرد توی غذایش. هرچه اضافه می‌آمد می‌برد محله‌های پایین شهر و می‌داد به فقرا. دیگر دورریز نمی‌ماند برای‌مان.... شهید علی ماهانی 📗 روز تیغ، ص۹۸ 📲 @rulerr 🍞
📌 اسکندر مقدونی، دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می‌کند، از او سؤال کرد: «دنبال چه می‌گردی؟» دیوژن گفت: «دنبال چیزی می‌گردم که پیدایش نمی‌کنم و آن عبارت است از: «فرق موجود بین استخوان های پدرت و استخوان های بردگانِ پدرت!» 🏷 📲 @rulerr ☠️
🏷 🔻 یکی سخن از ماهی می‌گفت. یکی گفتش که «خاموش! تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟» گفت: «من ندانم که ماهی چیست؟!» گفت: «آری. اگر می‌دانی نشانِ ماهی بگو!» گفت: «ماهی آنست که دو شاخ دارد همچون شتر!» گفت که «من خود نمی‌دانستم که ماهی را نمی‌دانی، الا اکنون که نشان دادی... معلوم شد که (حتی) گاو را از شتر نمی‌دانی.» 🔘 مقالات شمس، ص۲۱ ♡ 📲 @rulerr 👌
🏷 🔰 تازه آمده بود توی اداره. نامه‌ها را با غلط تایپ می‌کرد، پرینت می‌گرفت، مچاله می‌کرد و توی سطل آشغال می‌ریخت! می‌خواستم مستقیم بهش بگم دقتشو بیشتر کنه، ولی ترسیدم تأثیرِ عکس بذاره، چون روحیاتشو نمی‌شناختم. یه روز صبح رفتم و گفتم: «کاغذای باطله‌ت رو برا استفاده‌های بعدی توی این کارتون بریز!» دو هفته نشده بود کارتونش پر شد! احساس کردم خودش خجالت کشید، بعد از اون دیگه غلط تایپی نداشت. 🏷 📲 @rulerr 👌
🏷 یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود: «شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت ‌خواهیم کرد» راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ... با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟» پیش خدمت با خنده جواب داد:«چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست.» 💥💥پی نوشت: ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند. 📲 @sange_pa
مرد قوی هیکل ای در کارگاه چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت که با جدیت کار کند. روز اول ۱۸ درخت قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و او را تشویق کرد. روز دوم انگیزه و قدرت بیشتری به کارش ادامه داد اما تنها توانست ۱۵ درخت کند. روز بعد با تمام وجودش کار کرد اما تنها ۱۰ درخت قطع کرد به نظر شما مدتی ضعیف شده پیش رئیسش رفت عذرخواهی کرد و گفت: نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم درخت کمتری می برم! رییسش از او بپرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟ - برای این کار وقت نداشتم تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!! 📲 @sange_pa
❌ می‌خواستم بزنم تو دهنش که دیدم... 😡😧 زیرچشمی مراقبش بودم، نیم ساعت بود گوشیش دستش بود و پشت سر هم شماره می‌گرفت و غرولند می‌کرد، تماس که برقرار شد ده دقیقه داشت تو گوشی پچ پچ می‌کرد. ارباب رجوع روی ویلچر نشسته بود و با چشمای منتظرش کارای همکارمو زیر نظر داشت، گاهی هم نگاهی معنادار به من می‌کرد. احساس شرم کردم، آماده می‌شدم وقتی تماسش تموم شد بلند بشم و بگم: «خجالت نمی‌کشی؟! ارباب رجوع، اونم یه جانبازو نیم ساعت معطل می‌کنی؟! فکر می‌کنی حقوقی که می‌گیری حلاله؟!» تماسش تموم شد، می‌خواستم دهن باز کنم، قبل از این که چیزی بگم با لحنی آروم به مرد گفت: «آقا ببخشید معطل شدین، مشکل شما حل شد، چند لحظه صبر کنین خودم می‌رم و درخواستتون رو امضا شده می‌یارم...» ✨ 🏷 📲 @sange_pa 📋💎