eitaa logo
حسینیه شیخ زین الدین
241 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
18 فایل
حسینیه چهارده معصوم کوی شیخ زین الدین(نایین،محله کرامت محمدیه،خیابان مصاحب (جاده قدیم)جنب آب انبار و دبستان پسرانه انقلاب ) ارتباط با مدیر کانال👈👇 @mosaib_1371
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید 🍃شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. ‍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎ @sangzani_koyesheykhzeynodin1
📗 ▫️نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى. @sangzani_koyesheykhzeynodin1
مسلمان واقعی کسی است که هم ظاهر وهم باطنش درست باشه گویند در عصر ، پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،اما چند را بر سر بركه ديد،پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن به آن بركه مراجعه نمود . با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. نزد سليمان برد. آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به محكوم نمودو دستور به كور كردن چشم داد.آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،بلكه ريش او بود كه مرا داد!و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم پس به نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيدتا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند" @sangzani_koyesheykhzeynodin1
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون؛ این چه حرفیه؟ برداشت و هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگی‌اش بود. هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، برمی‌داشت؛ اما نمی‌خورد. می‌گفت: می‌برم با خانم و بچه‌هام می‌خورم. می‌گفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه‌ش تقسیم کنه خیلی تو زندگیش تاثیر می‌ذاره. شهید سید مرتضی آوینی ✨✨✨✨✨✨✨✨ @sangzani_koyesheykhzeynodin1
روزی یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می­دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال می­شه و می­گه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می­رم. بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می­تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟ قبرستان پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می­خوای به اینجا بیای....؟؟؟؟ قرار نیست آدما بدون مشکل زندگی کنن. هنر حل کردن مشکل رو باید پیدا کنن. بی مشکل فقط کسی است که مرده ! @sangzani_koyesheykhzeynodin1
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعت‌ها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی‌توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله‌ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. ◽️ پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! ◽️ آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! ◽️ همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم. @sangzani_koyesheykhzeynodin1
عنوان داستان : چهار خیاط 🔹توی یک کوچه ای چهار خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. 🔸 روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. 🔹دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. 🔸سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“ 🔹چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت: “بهترین خیاط این کوچه” 🔸قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم. 🆔 @sangzani_koyesheykhzeynodin1
👇 “، همان کیسه‌ای است که امروز پر می‌کنی!” پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسه‌ای داد و گفت: “بروید و آن را از باغ قصر پر کنید.” ✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوه‌ها را چید. ✅ وزیر دوم، با بی‌حوصلگی، چند میوه‌ی معمولی انداخت. ✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد. فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند! : زندگی، همان کیسه‌ای است که امروز پر می‌کنی… فردا باید از آن بخوری! 🔸 زحمت امروز = آسایش فردا 🔸 بی‌حوصلگی امروز = حسرت فردا 🔸 بی‌مسئولیتی امروز = رنج فردا @sangzani_koyesheykhzeynodin1
📚 🔹به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. 🏷 وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم! 🌛🌒👇 @sangzani_koyesheykhzeynodin1
در شهر کوفه، مرد خسيسي زندگي مي کرد که در خساست همانند نداشت. به او گفتند: «در بصره، مردي زندگي مي کند، اما هزاربار او از تو خسيس‌تر است. » خسيس کوفه کنجکاو شد و به بصره رفت تا بلکه از همتاي خسيس خود چيزي ياد بگيرد. وقتي به بصره رسيد، نزد آن مرد رفت و خود را معرفي کرد و گفت: «من هم در کاري که تو ميکني استادم، اما آمده‌ام از تو چيزي ياد بگيرم.» خسيس بصره با خوشرويي او را پذيرفت و گفت : «خوش آمدي! اين جا را خانه خودت بدان، صبر کن تا وسايل مهماني مهيا کنم.» سپس خسيس بصره به دکان نانوايي رفت و گفت: «مهمان عزيزي دارم، نان خوب داري؟» نانوا گفت: «البته که دارم. ناني پخته‌ام نرمتر از روغن گاو» مرد خسيس با خود گفت: «حتما با روغن گاو بهتر است که اين نانوا نان خود را به آن مثال ميزند. بهتر است بروم و روغن گاو بخرم.» پس به راه افتاد و به دکان بقالي رفت و گفت: «روغن گاو داري؟» بقال گفت: «دارم، هزاربار بهتر و صاف‌تر از روغن زيتون.» خسيس بصره گفت: «پس مي‌روم روغن زيتون ميخرم.» و سراغ بقال ديگري رفت و گفت: «روغن زيتون داري؟» بقال گفت: «دارم، روغني دارم هزارباراز آب زلال شفاف‌تر.» خسيس بصره گفت: «خوب گفتي! من پول خود را هدر نمي‌دهم، چون در خانه دو کوزه پر از آب دارم.» اين را گفت و دست خالي برگشت. خسيس کوفه منتظر بود خسيس بصره از راه رسيد و گفت: «دوست عزيز من! در خانه چيزي دارم که بهتر از هر غذايي در دنياست و همه بقال‌هاي شهر از آن تعريف مي‌کنند.» آنگاه رفت کوزه آب را آورد و پيش روي مهمان گذاشت و قصه خريدکردن خود را براي وي نقل کرد. خسيس گفت: «به راستي که تو خسيس ترين مرد دنيا هستي.» @sangzani_koyesheykhzeynodin1
ـ🌱🌱🌱 ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ... ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ، ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ روﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ. اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما: پسرﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ ﯾﻪﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ... ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ و ﺁﺭﺍﻣﺶ از ان کسانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند ... @sangzani_koyesheykhzeynodin1
پیرمرد داشت در مورد حلال و حرام صحبت میکرد که چنین گفت: روزی سه تا دز د به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون! تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن! بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت! شب که شد دزد باقی مانده دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش تو غذاش ریخته بود مُرد و الاغ هم که تنها بود، راه صاحبخونه رو گرفت و بهمراه مال به خونه تاجر دیندار برگشت... همه صلوات فرستادن که یهو معتاده پرید گفت: آقا! دزدا که سه تاشون مردن؛ پس جریان رو کی واستون تعریف کرد؟ خره؟! میگن پیرمرده از اون روز تا حالا به دامداری مشغوله و با هیچکی حرف نمیزنه...! 📚 @sangzani_koyesheykhzeynodin1