eitaa logo
همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) ارتباط بامدیر کانال @zafarba
245 دنبال‌کننده
35.6هزار عکس
35.2هزار ویدیو
357 فایل
زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر شهادت نیست کانال همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) لینک کانال @saqqah
مشاهده در ایتا
دانلود
❌دلار تهران وارد کانال ۷۷ تومان شد / هر گرم طلای ۱۸ عیار ۴ میلیون و ۹۸۴ هزار تومان!! خبری از اصلاح طلبانی که زمان شهید رئیسی روزانه قیمت دلار رو اطلاع رسانی میکردند نیست ! 😡
کمپین بعدی دولت برای کاهش نرخ ارز هر نفر دو اگر هر ایرانی دو دلار به حساب ارزی دولت واریز کند دولت تا پایان سال کسری ارز نخواهد داشت برای هر نفر دو دلار به پویش ما بپیوندید برای ایران آقایان اینا رو به طنز مینویسیما نخونید بعد بگید چه فکر خوبی و بعد اجراش کنید!!! 🔹😬🥴🥴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حسین جمشیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بغض پزشکیان با دیدن عکس همسر فقیدش 🔸در حواشی اجلاس خانواده : 🔹رئیس‌جمهور پس از دیدن عکس همسرش نتوانست به سخنرانی خود ادامه دهد
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو قلبت رو آروم میکنه🤍🌱 بهم بگو جای کدوم صدا خالی بود💫 و کدوم صدا بیشتر بهت آرامش داد؟🕊🫂 😊👌
♦️روزی سلطان محمّدخدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت, خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند. سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید , فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بله. در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت: جناب سلطان! در شهر علامه ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید.(منظورِ وی، علامه حلی بود.) عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان, افرادی کم عقل و بی خِرَد میباشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند. وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد, علمای مذاهب چهارگانه ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. علامه بدون هیچ ترس و واهمه ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند : دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان, افرادی سبک سر و بی عقل میباشند؟! سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟ علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام می‌کردند و خدای تعالی نیز فرموده است : (چون داخل خانه ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.) از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. پرسیدند: چرا کفش های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟ علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید. علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند : چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. احتمالا شافعی , نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی ها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است. علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی ها و شافعی ها و به همان شیوه اعتراض کردند. علامه گفت: پس فقط احمد بن حنبل میماند.قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت : جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند... سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند), رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده اند آنگاه علامه گفت : ولی ما شیعیان , پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد. سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل , جاری نموده اید سلطان گفت: نه! علامه گفت: در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازدهگانه ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە ی اطهار , سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند. ارسال به دیگر گروه ها ترویج امر ولایت و امامت است لطفا از ارسال دریغ نکنید
🔰 آزارگر زنان تهرانی اعدام شد 🔸حکم اعدام فردی به نام راستگویی کندلج که زنان و دختران را با درفش در تهران مجروح و ایجاد رعب و وحشت می‌کرد، اجرا شد. 🔸مرکز رسانه قوه قضاییه - آبان ماه سال ۱۳۹۷ بود که ثبت تعدادی شکایت مشابه زنان از نقاط مختلف تهران از یک مرد موتورسوار آغاز شد. 🔸پس از دریافت شکایت‌های گوناگون و مشابه از زنان در مناطق مختلف تهران، پرونده به صورت ویژه در دستور کار مقام‌های انتظامی و قضایی قرار گرفت. 🔸محکوم‌علیه با استفاده از ابزار درفش ۵۹ نفر از زنان و دختران را در تهران مجروح کرده و در نقاط مختلف شهر اقدام به ایجاد رعب و وحشت کرده بود. 🔸وی سوار بر موتور سیکلت با پوشاندن سر و صورت و به صورت ناگهانی از پشت سر به زنان و دختران نزدیک می‌شد و پس از مجروح کردن آنها با درفش، از محل متواری می‌شد. 🔸پس از انجام اقدامات ویژه پلیسی و قضایی و ثبت شکایت‌ شکات، متهم بازداشت و روند رسیدگی به پرونده آغاز شد. 🔸در پی برگزاری جلسات دادگاه با حضور شکات، متهم و وکیل وی و تایید اقدامات و ضربات ضرب و جرح وارده توسط این فرد به شکات از سوی بیمارستان و پزشکی قانونی،وی از سوی دادگاه به اتهام «افساد فی الارض از طریق رعب و وحشت برای بانوان در مناطق مختلف شهر تهران و مجروح کردن آنها»، به اعدام و پرداخت دیه در حق شکات محکوم شد. 🔸پس از صدور حکم متهم اقدام به فرجام‌خواهی کرد و پرونده به دیوان عالی کشور ارسال شد که حکم صادره در دیوان عالی کشور تایید و ابرام شد. 🔸درخواست اعاده دادرسی متهم نیز در دیوان عالی کشور رد شد. 🔸در نهایت حکم اعدام محکوم‌علیه این فرد( راستگویی کندلج ) پس از طی روال قانونی صبح امروز اجرا شد.
🔴 فقط چند درجه‌ی ناقابل !! الان چند روزه که از سر صلاتِ صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، مدام اعلام میکنن: زنهار ! هشدار! آگاه باشید که هوا این هفته سرد خواهد شد!!  حالا که چی؟ چند درجه! فقط چند درجه‌ی ناقابل! هوا قراره سرد بشه! مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی‌ها اداره می‌کنند که اینقدر هول و ولا برشون داشته! و گرنه قدیمی‌ترها خوب یادشونه زمستونای سرد و بخاری‌های نفتی پِِت پِتی رو!! خرمن‌های سفید برف و چکمه‌های رنگیِ کفش ملی رو! اون زمانا از اول مهر، هوا رو به خنکی می‌رفت، آبان دیگه سرد بود. اصلا مدرسه‌ها بخشنامه داشتند از وسط آذر بخاری‌ها رو روشن می‌کردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس! از همون اولِ پاییز، لباس کاموایی‌ها و ژاکت‌ها و کلاه‌کش‌ و شال‌ها و... از تو بقچه در میومد! کی مثل الان با یه تا پیرهن و تی‌شرت میگشت تو خونه؟  دولا سه‌لا لباس می‌پوشیدی، یه بافتنی مامان‌دوز هم روش. جورابا از پامون کنده نمی‌شد. اوایلِ آبان بخاری‌های نفتی و علاالدین های سبز و کِرمی‌رنگ از تو انباری‌ها میومد بیرون. تویست هم بود که ژاپنی بود و باکلاس، تازه بو هم نمی‌داد! بخاری‌های نفتی اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش. همشونم سبز و سیاه. ملت یا بشکه ۲۲۰ لیتری نفت تو حیاط داشتند یا اگه باکلاس بودند یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!  نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود که تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید پیت به دست میرفتی تا تهِ حیاط عینهو کوزت. برف که اکثر وقتا روی زمین نشسته بود حتی شده ۵ سانت. اگر هم برف نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه‌های ۲۲۰لیتری، نفت رو منتقل کنی به گالن‌های کوچیکتر! اون موقع یه وسیله‌ی کارآمدی بود که ازقضای روزگار اسم خاصی هم نداشت. یه لوله کرم رنگ با یه چی نارنجی شبیه آکاردئون روی سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی خیلی کار‌راه‌انداز بود. کرسی یا بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می‌دادند! یعنی سرد و سردتر که می‌شد، درب اتاق ها یکی‌یکی بسته میشد و محترمانه منتقل می‌شدی به وسط هال! دی و بهمن عملا خونه فقط یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه‌ی گرم. اتاق‌ها در حد سیبری سرد بود و اگه یه وقت خدانکرده قصد می‌کردی بری تو اتاقت و یه چیزی ورداری، باید یه نفس عمیق می‌کشیدی، درو باز می‌کردی، به دو می‌رفتی و به دو برمی‌گشتی. و دقیقا تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند: درو ببند!! وای سوز اومد!! باد بردِمون!! گاهی هم که خسته می‌شدی و دلت می‌خواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله‌ی سفالی سیم‌پیچ شده می‌دادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش می‌نشستی تا گرم شی، دو قدم دور می‌شدی نوکِ دماغت قندیل می‌بست! بخاری محل تجمع کل خونواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می‌گرفتند که نزدیکترین جا به بخاری رو پیدا کنند، حتی روایته که بعضیا از هول دور موندن از بخاری، شام رو هم نصفه ول می‌کردند. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده و کفشای خیس بود که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه. و اما روی بخاری، آشپزخونه‌ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای پختن و داغ شدن یا خشک کردن. اگر هم نبود، پوستای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف می‌کرد رو بخاری تا بوی نفت، زیرِ عطرِ پوستِ پرتقال‌های نیمسوز گم بشه. موقع خواب، دل شیر می‌خواست سرت رو بذاری رو بالش گل‌گلیِ یخ! بالش رو با احتیاط پهن می‌کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره؛ سرت رو که میذاشتی رو بالشِ گرم، انگار گرمیِ آفتابِ وسطِ تابستون بود که آروم، لابه‌لای موهات نفوذ می‌کرد. پتوهای ببر و طاووس‌نشان و لحاف‌های پنبه‌ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می‌کشیدیم. صدای گُرگُر بخاری آرامش‌بخش‌ترین لالایی شبانه بود . بیرون سرد بود،خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگی‌مون، به سادگی بچگی‌مون. دلمون گرم بود به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیامون، شادی بچه‌هایی که با چکمه‌های رنگیِ کفش‌ملی تو راه مدرسه، گوله برفی سمت هم پرتاب می‌کردند، بچه‌هایی که گرچه دست‌هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلاشون گرمِ گرمِ گرم بود. ❄💧❄💧❄ این نوشته به دلم نشست شما چطور؟