#داستان_کوتاه
امام موسی بن جعفر(ع) از طریق پدرانشان از پیامبر (ص) چنین روایت کردهاند:
خدا در روز قیامت بنده ای از بندگانش را بدین گونه سرزنش می کند که بنده من! چرا هنگامی که من بیمار شدم به عیادتم نیامدی! آن بنده پاسخ میدهد : پروردگارا تو منزهی از دردمندی و بیماری، تو پروردگار بندگان هستی و هرگز دردمند و بیمار نمیشوی! خدا میفرماید: هنگامی که برادر مومن تو بیمار شد از عیادت نکردی. به عزت و جلالم سوگند اگر از وی عیادت کرده بودی، مرا نزدش می یافتی. سپس من تامین نیازهای تو را برعهده میگرفتم و آنها را برآورده می ساختم و این برای کرامت بنده مومن من است و من رحمان و رحیم هستم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#داستان_کوتاه
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که چهل هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی سی هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشتبام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق ریختند، سه تا ده هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از ده هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: مگر شریک نیستید؟ گفت: چرا، ولی او عیال وار است و احتیاجش از من بیشتره. من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا پنج هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از پنج هزار تومانی ها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
🔹️ داشتم فکر میکردم هیچوقت نتوانستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#داستان_کوتاه
مردی نزد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
پیامبر خدا فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد، با خود گفت: اگر پیامبر از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.
به نزد پیامبر خدا آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
📚 به نقل از میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
#داستان_کوتاه
🔹 سرخپوستی پیر به نوه خود گفت:فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگها شیطان به تمام معناست، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست و گرگ دیگر آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.پسر کمی فکر کرد و پرسید: پدربزرگ کدامیک پیروز است؟
پدربزرگ بیدرنگ گفت: همانی که تو به آن غذا میدهی.
🔸 مراقب باشيد كه كدام گرگ درونتان را غذا میدهيد.
#داستان_کوتاه
داستان راستان
شهیدمرتضی مطهری
حتی برده فروشی
عشق به پیامبر
ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد))
📖 #داستان_کوتاه
یک نفر تعریف میکرد؛
دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد!
گفتم مگه نمیدونی لواشک واسه سلامتی ضرر داره ؟! چرا میخوری؟
یک نگاهی بهم کرد و گفت؛
پدر بزرگم خدا بیامرز ۱۱۵ سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم؛
واسه اینکه لواشک می خورد...؟!
گفت؛نه!
چون سرش تو کار خودش بود...!
چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...!
سرمون توكار خودمون باشه
😂😂😂😂
📕#داستان_کوتاه
*بهرام گرامی ،
معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...*
*او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند .*
*میگويد : من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .*
*هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانوادهام به رغم گریههای شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .*
*یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .*
*دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!*
*به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .*
*بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .*
*هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .*
*من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم ...*
*مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !*
*ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...*
*اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .*
*که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .*
*ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ...