🔹 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.
◇ من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.
◇ از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.
◇ حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.
👤 راوی: آقای علی میر احمدی
📘 در کتاب نخل سوخته
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
سردار سیلمانیSoleimani.hazrat zahra.mp3
زمان:
حجم:
3.05M
✍شهید حاج قاسم سلیمانی عنایت حضرت زهرا سلام الله و شهیدی که دو ویژگی و فضیلت ویژه داشت یکی اینکه ازدواج کرده بود دوم اینکه در آب نماز شبش قطع نشد...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#شهید_اکبر_موسی_پور
#حاج_قاسم
#فاطمیه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✍کجایید ای شهیدان خدایی...
🔹بعد از عملیّات والفجر چهار وقتی از ارتفاعات کنگرک بر می گشتیم من و محمدحسین یوسف الهی تنها داخل یک ماشین بودیم همه بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم.
🔸توی ماشین صحبت می کردیم و می آمدیم محمد حسین گفت رادیو را روشن کن به محض این که رادیو را روشن کردم سرود کجایید ای شهیدان خدایی شروع شد.
🔹با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّدحسین ساکت شد مستقیم به جاده نگاه می کرد یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشه ماشین بود چنان محو سرود شده بود که دیگر توجهی به اطرافش نداشت.
🔸احساس می کردم که فقط
جسمش اینجاست گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود.
🔹حال و
هوایی که در آن لحظه داشت ناخوداگاه مرا هم دنبال خود می کشید وقتی سرود تمام شد باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد
دیگر هیچ حرفی نزد.
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی ؟
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۱۲۹_۱۲۸ راوی آقای محمد علی کار آموزیان...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
✍نگهبان میله طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی....
🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد.
🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت.
🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود.
🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد.
🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد.
🔸محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد.
🔹خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود.
🔸مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود.
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۷۵...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
هدایت شده از 🇵🇸دِمـــاٰءُالشُــــهَداءْ🇮🇷
✍حالات معنوی سوختن و گریستن با اشعار عارفانه سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
🔹یک بار محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمد حسین یوسف الهی مسئول شناسایی بود و می بایست برای توجیه همراه ما بیاید.
🔸سه تایی سوار قایق شدیم او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کم کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد...
🔹نیمی ام ز آب و گل نیمی ام ز جان و دل نیمی ام لب دریا نیمی همه دردانه...
🔸گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه...
🔹من بی سر و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه...
🔸حالات عجیبی داشت انگار توی این عالم نبود بنده خدا محتاج که با این حالات محمد حسین آشنایی نداشت خیلی تعجّب کرده بود.
🔹نگاهی به او می کرد و نگاهی به من رو کرد به من گفت این حالش خوب است گفتم نگران نباش این حال و احوالش همین طور است.
🔸با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجّه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست می داد گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می گریست.
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۷۰_۶۸ راوی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#غلام حیدر
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
✍سیره سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
🔹در قرارگاه اهواز بودیم شب همه بچّه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود.
🔸نیمه های شب از خواب بیدار شدم از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم.
🔹هیچ کس در محوطه نبود وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم دیدم یک نفر دارد توالتها را می شوید.
🔸با خودم گفتم چرا این وقت شب؟
🔹وقتی نزدیک تر شدم دیدم محمد حسین یوسف الهی است از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوّجه نشود.
🔸با دیدن محمد حسین از خودم خجالت کشیدم هر چه باشد او فرمانده بود نمی دانستم چه کار کنم.
🔹جلو رفتم و از محمد حسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم اما قبول نکرد دلش می خواست تنها باشد.
🔸اصرار هم فایده نداشت به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود.
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۸۵ راوی آقای علی میر احمدی...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی