#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
🌱
#عاشقانه_شهدا🌷🌷
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بودمثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد…
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بودخسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد….
راوی : همسر شهید کمیل صفری تبار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#عاشقانہ_شهدا°🕊♥️°
همیشه باهاش شـوخے میکردم
ومیگفتم:
اگه شربت شهادت آوردن
نخـوریا🙄بریز دور😅😬
یادمه یه باربهم گفت:
اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕
بهش گفتـم:
کارے نداره که🙂
خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت:
این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️
بقیه شهید میشن😐
شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود.
یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔
متنش این بود:
#ملازم!
#مدافع هستـــم😊
اگه کارے داشتے به این خط پیام بده.
هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️.
#همسر_شهید
#شهدای_مدافع_حرم #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#ملازمان_حــرم✌️💚
🦋🦋🦋
💞#همسرداری_شهدا ⍅ شهیدابراهیم همت
✅سنگِ تموم
زمسـتون بـود و نزدیـک عملـیات خـیبـر. شـب کـه اومد خونه اول به چشماش نگاه کردم، سـرخِ سـرخ بـود. داد می-زد که چند شبه خواب به این چشم ها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت. گفت: «امشب نـوبـت منه، امشب باید از خجالتت در بیام». گفتم: «تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی..». نذاشت حرفم تموم بشه، بلند شد و غذا رو آورد. بـعـدش غـذای مهدی رو با حـوصـله بهش داد و سـفـره رو جمع کرد. آخـرش هم چایی ریخت و گفت: «بفرما».
📚به مجنون گفتم زنده بمان، صفحه2
#شهیدهمت🌹
#عاشقانه_شهدا💞
🥀🕊
#عاشقانه_شهدا🍃
این انگشتر رو می بینی خانوم؟!
دُرّ نجفه،
همیشه همراهمه،
شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن
روز قیامت حسرت نمی خورن،
باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم،
یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی،
دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری!
📚یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄