<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت111🎬
امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود,علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم,چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم.اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام نداده ام به خودم این حق را نمیدهم که از بیت المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد,کفاف زندگی دونفرمان را میدهد....
دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس...
ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه...
علی:هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم توسرزمین موعود بهترش رابرات بخرم.
علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی ,من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم.
همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا.....گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و...
همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان...
علی:هانیه کجایی؟؟
من:امدم هارون جان,امدم وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم....
#ادامه_دارد ...