eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رو به دوستانتون معرفی کنید 🌷🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌺😍😘😘😍
فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَــــكُونُ خدا بخواهد ،❤️ غیر ممکن ممکــــن می شود...!!
یکی میگفت↓✨ _بچه ها! نگید #حضرت_زهرا حرم نداره... یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون! بگید #مادر من میخوام ازاین به بعد اینجا #حرمت باشه اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید... ظرف هم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید.. شما هم #حرم بسازید دیگہ ناخودآگاه مراقب رفتارمونیم مبادا تو حرم هر #حرفی ... #گناهی...! #حرم_بسازید_شما_هم #اے‌واے‌مآدرم🖤
دوستان ببخشید پارت ها جابه جا ارسال شد الان درستش رو میفرستم👇👇👇
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن. اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون. تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته. صدام زدن از فکر در اومدم و برگشتم داخل بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون برد. تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه. ----- نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟ نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟ نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟ ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (. با تعجب به رفتنش نگاه کردم اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو از حرفی که زدم پشیمون شدم اگه نمیومد خیلی بهتر بود دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم. پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه. یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و دویید تو آشپزخونه توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته... _________ فاطمه امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب. یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟ وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد حتی فکرشم قشنگ بود ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟ از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم _فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام +ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم ________ بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم ساعت ۸ بود رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن. بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم نا امیده شده بودم بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین یه قلپ از چای شیرینش و خورد +میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟ چرا باید بزارم بری؟ _نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟ ۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟ به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و همیشه و همه جا که شما نیستین من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟ میخوام اجازه بدین این سفر و برم مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم زنگ زدم به ریحانه صدای خواب آلودش به گوشم خورد: الو _سلام ریحووووون جونممممممممم بابااااااااممممممم قبولللل کردددد بایددددد چیکارررر کنمممم حالا °°°°°° ________ از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم همه وسایلم و چک کردم همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه نمازم و خوندم و لباسام و پوشیدم با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم چندتا هنوز رو میز بود شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش دور گردنم شل زدم به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم گذاشتم ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش. مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری. نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو . کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه _مامان خیلی عشقی داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه _جان +اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره سرخوش خندیدم و بیرون رفتم با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون. بلاخره ساعت هف شد مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم چند دقیقه بعد رسیدیم بابا کولمو دستش گرفت یه نایلکسم دستم بود جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل. تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل. چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم یهو یکی زد رو شونم برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم با خوشحالی بغلش کردم محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد مثه خودش جوابش و دادم با ریحانه و مامان نشستیم کوله رو از بابا گرفتم بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین جمعیت بیشتر شده بود یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟ _نه کوو +اوناهاش .تازه اومدن تو رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید دست محسن تو دستش بود جلوتر که اومدن خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد نگاهش به من افتاد از جام بلند شدم و بهش دست دادم ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟ ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم شمیم هم خوشگل بود هم مودب تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه رفتیم و جلو نشستیم یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت بعدش محمد اومد لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید تک تک اسمارو خوند اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟ منتطر موندیم اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند اسم من آخرین اسمی بود که خوند سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 رسید به نگاه ترسیده من دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت همه از جاشون پاشدن و پشت یر هک از حسینیه بیرون رفتن بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم تو دلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم. بغض کرده بودم. من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت: فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم از حسینیه خارج شدیم چند تا برگه دست محمد بود با چفیه سبز و مشکی دو گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود قدمایی به شکا دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسما رو خوند وقتی از بودن همه مطمئن شد رفت تو اتوبوس سفیده اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا فقط من و بابام و چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه. بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری چیزی نگفتم. سکوت کرد و منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه. دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم :همراهم هست بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد و به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن :هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم محمد کنارم بود و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسی و خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد _______ یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت. ریحانه گفت +بیا جاهامونو عوض کنیم _نه نه نمیخاد تو بشین سر جات +خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم. نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده. برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت. نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش. بغضم گرفته بود اون حتی نمیخواست من کنارش باشم. هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم. از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم. ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم. از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم. نمیدونم.... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم.... وجودم یخ زده بود. حس میکردم میلرزم از سرما. میخواستم به خوزم مسلط باشم. چشمامو بستم سعی کردم بخوابم..... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم. به دور و برم نگاه کردم. اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود. دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم. ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب. تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود. از نگاهم روشو برگردوند سمتم. میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم. بیخیال شدم و سرمو چرخوندم دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم. به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود. بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان. نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد. ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید .مامان +جانم _من خیلی سردمه . +سوییشرتتو پوشیدی؟ _اره . +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم +گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟ از ریحانه یه چیزی بگیر. این همه ادم هست اونجا. گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم. دلم نمیومد بیدارش کنم. نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ______ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد . دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد . چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود. خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده. خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد . سرمو از زیر چادر در اوردم یه چیزی روم بود. دادمش کنار و بهش خیره شدم. پالتو بود ... چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم. یه پالتوی مردونه بود. عه... پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم. همونی که لاش قرآن گذاشتم. چسبوندمش به بینیم و بوش کردم بوی عطر خودش بود. ولی! ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره! یعنی میشه؟وای خدایا! از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم. با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم. محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت . یعنی محمد ؟! مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟! یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد.. فکرا رو از سرم بیرون کردم شاید پالتوی آدم دیگه ای بود. اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟ یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟ من دارم خواب میبینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ... _____ محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم. نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم. برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن . ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده. جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم. دلم براش سوخت. اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود. فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده. چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود. دلم سوخت به حالش. ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید. داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇜ يک زن با ◇حجاب◇ به اين معنا نيست که؛ ✘او※ لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن ※ رابلد نيست... ☜بلکه او↭ مى داند؛ ⇜ چه بپوشد ⇜ کجا بپوشد ⇜ وبراى که بپوشد....
یه کانال دخترونه پراز متن و عکس و .... دخترونه یه کانال کاملا دخترونه مخصوص دخترای باحال ایرانی❤️ هرچی دنبال کننده ها بیشتر شه قطعا انرژیمون می ره بالا و کانالمون جذاب تر میشه😍 ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ برای ورود به کانال بزن رو لینک زیر👇😘 👸 @dokhtarkebashi
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش..... _بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی. حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه. پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه.... نشستم سرجام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. _______ تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود. گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد. دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه. اصن میدونه ماله منه؟؟ خب.... این از کجا بدونه. اگه ندونم هم قطعا واکنششی نمیده. مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده. قیافش خنده دار بود برام. دقیق نمیتونستم ببینمش کگه اینکه یخورده جا به جا میشدم. حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوبارع خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود. یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. میخواستم یهو بترکم از خنده. نمیدونم رفتارش عجیب بود یا.... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من باید فقط بخندم. سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده گذشت که خوابش برد. __________ اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن.‌.. قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ . هوای بیرون سرد بود ‌.‌‌ اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت. ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه. نگام افتاد به پالتوم . نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون. از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد. چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم. از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم . بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن. نگام خورد به محسن. یه لبخند بهش زدمو گفتم _حاج اقا التماس دعا!! اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله. از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود. رفتم سمت دسشویی... بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس‌. چهار ستون بدنم از سرما میلرزید! این دختره هم با پالتوی من رفت. ای خدا... چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن. دیگه یخورده عادی تر شده بودم‌ . ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن . همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد. به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود. یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم. به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود. دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم. ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم. دیگه بعد نماز کسی نخوابید. فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد. نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده‌ . بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد. بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...! ______ فاطمه ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم بگیرمش ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدم و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولم و آوردم پایین و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا نگاهی به محمد ننداختم نشستم سرجام‌ پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چ عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت جلو همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به من و ریحانه انگار صورتش و آب زده بود، چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونستی اب جوش بگیر برامون. محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خاای و دستش گرفت رفت پیش راننده برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیارم محسنم بلند شد دوتا غلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن و اوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و دربیارم محمدم نشست سرجاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت سختش شده بود پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم ریحانه گفت: چی میخونی؟ _دخترشینا + عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه _اوهوم داشت نگام میکرد که گفتم: تو پالتو روم انداختی؟ خندیدو گفت: اره داشتی یخ میزدی. محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود. گرفتم انداختم روت. یه پوزخند زدم که باعث شد با تعجب نگام کنه. به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم. ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست. چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه چه عشق قشنگی داشت دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم: _چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟ ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کرد بطری رو در اورد و داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن ____ ساعت دوونیم شده بود واسه ناهار و نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود سوییشرتم رو تنم کردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم. چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم: _چه خوب بستی روسریتو لبخند زد و گفت: +لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت: +نگاه! اینجوری باید ببیندی با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم: _اهان فهمیدم چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت: +هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی خندیدیم و گفتم: +من غلط بکنممم وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم شمیم گفت :بچه های ما اونجان هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت: +وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون غذام رو زودتر از همه خوردم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 به ریحانه گفتم میرم هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بود و اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت: +فاطمه کجا رفتی؟ _هیچی رفتم یه دوری بزنم + اوف ترسیدم چند بار زنگ جواب ندادی _عه لابد متوجه نشدم. نشستم سرجام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم: _عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش گذشت ریحانه گفت: +تره لابد جا نبود جلو نشستن دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم: _نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟ متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم، خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت به ریحانه گفت: + من و بغل دستیم جامون راحته! ناراحتی ای نداریم که هر کی داره بسم الله بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟ آخع این چه کاری بود؟ به خودم گفتم: خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟ زدی ضربتی، ضربتی نوش کن خاک بر سر عقده ایت همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شد و برداشت مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود _ ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن رد شدیم و رفتیم‌اون سمت تونل. یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت: +فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها. تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم. یه سوله به ما دادن. قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌. پام رو گذاشتم تو سوله‌ . اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد. جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم. یه سری پتو اونجا بود. یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد‌. پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن. پتوهاش خیلی بد بود. رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌. دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن. دلم نمیکشید بهش دست بزنم. خادم که تعلل من رو دید گفت +بیا لولو نمیخورتت. دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن. با یه حالت چندش گفتم _شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌. +شپش ؟ مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها. از خطابش خندم گرفت که ادامه داد: +نه عزیز دلم شپش نداره. به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم. دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟ خدایاااا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو. رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم. درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم. شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن. منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم. ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه. به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود. مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد. +بایست منم میام. منتظر موندم تا بیاد. بـهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید. کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم. من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی. یه خورده صبر کردم تا اومد. داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد. آقا محسن بود. یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه. تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +اره _من مسواک کردم که. ریحانه هم خوابه +نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان. دوباره تا سوله دوییدیم. روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم. ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام. غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم. چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم. ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن. از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه. با بقیه خانما وارد شدیم. بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم. یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت. شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش. جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت. بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس. ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم. هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا. منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید. با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صددی قدم ها نزدیک تر میشد. دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف +یا الله! از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت: _خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش. گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... ____ به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر. کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست. خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش. کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌، دراز کشیدم. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
. همہ‌ چیز بہ تو بستڪَی دارد باشی می‌میــرم برایت نباشی میمیرم از دورےات انتخاب با توست چڪَونہ قصد جانم را ڪنی ..!!
|🖤| قصھ این است مادرم تنھا نبود .. بودڪنـــارش ڪھ ڪردند ...🥀~ || ‌ ||
••دخترانی را می شناسم که به دختر بودنشان چوب حراج نزده اند ، یاد گرفته اند همه لایق دخترانه ها نیستند این ها هم دخترند اما با چاشنی "چـــادر"•🌸💫 •و چادرمـ شهادتے دخترانہ رقم میزند• •چادری ها عاشق ترند• ❗️کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید❗️ join👇 @modafeaanhejab
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈 ༺🦋 @sarall
#سردار_دلها ♥️•~° 🕊مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست...😔
🌸 اگر قرب به حاصل شد لذت‌هایی می‌بریم ڪه با لذت‌های این دنیا اصلاً قابل مقایسه نیست اگر فقط از این زمین چند قدم بالاتر برویم چیزهایی می‌فهمیم ڪه روی زمین اصلاً قابل تصور نبوده‌است... | استاد جٰاودان |