🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#بادبرمیخیزد
#قسمت38
✍ #میم_مشکات
-میدونی پگاز?اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کاری کرده باشه! هرجور فکر میکنم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم. مخصوصا با دعوایی که ما کرده بودیم
بعد رویش را به طرف اسب چرخاند و گویی با یک موجود عاقل و زبان فهم طرف است ادامه داد:
-به نظرت قصدش لجبازی سر اون حرف من بود یا واقعا از ته دل معذرت خواهی کرد?
و وقتی دید پگاز، در اوج بی توجهی، سرش را، به سمت سیبی که از شاخه بیرون زده از دیوار باغ آویزان بود، چرخاند و هیچ کمکی به او نکرد شانه ای بالا انداخت:
-شاید بیخودی اینقدر بهش فکر میکنم. هرچی بود تموم شد!
Le passe' est passe' !!*
مگه نه?
بعد وسایلش را جمع کرد. کم کم هوا داشت تاریک میشد. چند تایی قند را که برای پگاز گرفته بود کف دستش گذاشت و اسب با هیجان قند ها را خرچ و خورچ کنان بلعید. سیاوش خندید و سوار شد. هرچند فکر میکرد توانسته ماجرا را فراموش کند اما حقیقت این بود که تصمیم راحله برای دفاع از اعتقاداتش که سیاوش آن را مورد تمسخر قرار داده بود چیزی بود که در ذهن سیاوش ماند...
*به فرانسه: گذشته، گذشته است
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@sarall
.....★♥️★...