رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_نود_پنج
ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در
حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد:
-فاطمه.
اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو
باز کرد و رو به ریحانه گفت:
- بابا برو ببین مامان کجاست.
ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد
که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد:
-فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت
فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت:
+ در رو ببند...
-آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ...
زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی
ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت:
-چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس
توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکلاتم
تکونت نمیداد؟ ...
فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت:
-چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی
سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ...
وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت:
-میتونی خودت
لباسهات رو بپوشی؟
فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:
+ آره
-خیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن...
داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت:
+خودم میام
سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت:
- بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ...
و از حمام بیرون رفت
-پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده
...+
ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حالا باید التماس کنیم که یه
ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ...
توی دلش گفت:
- تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم
میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ...
بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت:
-هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟
+آره
سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت:
- به به، خوب ... کجا بریم؟
+میخوام برم سر مزار علی...
سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده
بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت:
- همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟
... +
-گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به
نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ...
فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق...
j๑ïท➺°.•@Sarall