eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
488 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... داشتم درس میخوندم که مامان اومد تو اتاقم: _نیلو چه کار میکنی؟ +دارم درس میخونم دیگه:) _مگه تو درسم میخونی؟! +مامان خیلی لوسی:) حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐 _پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_- راستی نیلو مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒 +سیبل قشنگه کیه؟!😳😮 _همون جناب !😐😏 حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه... +وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟! _فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:) قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: +مامااان... _مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه... چشمان پرِ اشک شد دنیا دور سرم میچرخید... اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟ اگه دیگه پا پیش نذاره چی؟ وای نه خدا من می میرم😭😭 تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود بابا هم گفت که کله اش باد داره پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه... خدایا؟! چرا نمیفهمن که من عاشقم؟! چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟! خدایا من بدون اون می میرم.... نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم... لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون... دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم: +دربست... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕@sarall
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ _۵دیقہ بعد رامی رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم❓❓❓ واے کہ چقدر بد شده بودم _باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ بیخوابے❓چرا❓ _آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے چرا میخوام خوب منتظرم رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک... اونقدرے ک چی اسماء❓ اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے _پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد _اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم _تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود... ￿ داستان ادامه داره😜......حالتون میگیرم😂✌️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅ @Sarall ┄┅❣••══••🌵┅┄ ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی از ذهنش رد شد، خواهر بزرگتر فاطمه که خیلی شاد و سرزنده بود، دختر بزرگ خونه که همیشه همه چیز براش فراهم بود، بیشترین امکانات زندگی، همه چی، اما خیلی زود عمر زندگیش به پایان رسید، خیلی زود از مشکلش شکست خورد، خیلی زود قافیه رو باخت -من با ساجده فرق میکنم مامان. -میدونم، من میدونم تو خیلی عاقل تر و صبورتر از ساجده ای، اما مادر، جان همین دو تا بچه ای که داری، نذار من داغ یک دختر دیگم رو هم ببینم، زندگیتو سر هیچ و پوچ خراب نکن مادر، من الان بدون پدرت دیگه طاقت یک غم دیگه رو نداریم، با خودت و زندگیت لج نکنی مادر، .... بعدم اشکهایی که ناخودآگاه از گوشه ی چشماش روون شد رو با دستمال پاک کرد، شاید اگر میدونست مشکل فاطمه چیه این حرفها رو نمیزد... فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و دوست داشتنی ترین موجود روی زمین رو در آغوشش کشید. توی ذهنتش فقط یک اسم بود، ساجده، ساجده، ساجده، احساس کرد چقدر دلش براش تنگ شده... همون روز بعدازظهر فاطمه، بچه ها رو پیش مادرش گذاشت و چادرش رو سرش کرد و رفت سر مزار تنها خواهرش، ساجده. توی راه داشت باخودش فکر میکرد چند وقته که نیومدم سر خاکش، آخ که چقدر خواهر بی احساسیم، اون الان دستش از دنیا کوتاست و نیازمند یک صلوات ما،اون وقت من... سری به نشانه افسوس برای خودش تکون داد و به سمت مزارش حرکت کرد. از دور مردی رو دید که اون جا نشسته و سرش رو توی کتش مخفی کرده، نمی تونست تشخیص بده کیه اما هر چفدر نزدیکتر شد، جزئیات بیشتری از اون چهره آشنا رو میدید و یکهو فهمید این محسنه، برادر شوهر ساجده... متعجب بود، محسن اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده سر قبر زن داداش مرحومش که 7 ساله پیش فوت کرده؟ وقتی بالای سر قبر رسید سلامی کرد. محسن که تازه متوجه حضور کس دیگه ای شده بود دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: سلام بعد از کمی دقیق شدن توی چهره فاطمه انگار تازه یادش اومد این خانم که اینقدر چهره آشنایی داره کیه. باشرمندگی و دستپاچگی گفت: فاطمه خانم شمایید؟ -بله خودمم، شما اینجا چیکار میکنید؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات .