eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ قلبم مے ایستد و تمام وجودم یخ مےزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبہ ے شیرینے و گلها ڪارے غیرممڪن مے شود! محمدمهدے ڪتش را روے شانہ ے آن دختر میندازد...دخترے ڪہ چیزے تاعریان شدنش نمانده! مانتوے جلوباز، جوراب شلوارے مشڪے ولے نازڪ، شالے ڪوتاه روے قسمتے ازسرش و یقه ے بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عڪسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدے... با...این؟! ڪجاے تیپ این بہ ریش اون میاد؟! ڪاملا گیج شده ام!.. نمے خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میڪنم...شاید هم...هرچہ ڪہ باشد فعلا باید ازدور تماشا ڪنم... تصویر مقابلم تار مے شود...هیچ چیز نمے شنوم...دختر باقهقهہ بہ محمدمهدے تڪیہ مے دهد و باهم داخل ساختمان مے روند. همانجا روے برف ڪمے ڪہ زمین را پوشانده، مے نشینم وبغضم را رها میڪنم. گلها ازدستم مےافتند و جعبہ شیرینے هم دربرف خیس مے شود... نمے فهمم!.. خودش گفت ڪہ تنهاست....خواهرهم ڪہ ندارد! پس این....این... پیشانے ام راروے زانوهایم میگذارم و بہ هق هق مے افتم... _ خیلے احمقے محیا!.. گول ریشش رو خوردے!؟ اره؟ _ وا دیوونہ! هنوز ڪہ مطمئن نیستے! شاید فامیلشونہ! اصن شاید شاگردشہ! اونڪہ فقط مدرسہ ے شما تدریس نداره! زیر پلڪم را پاڪ میڪنم... _ هہ! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟ _ خب چرا جلو نرفتے؟! _ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگہ بفهمم! _ پس نق نقت چیہ!؟ _ دوسش دارم میفهمے؟ ببند دهنتو ببند! _ ڪیو دوس دارے؟! چیشو؟ _ خودشو! اخلاقشو! _ اون ڪجاش شبیہ توعہ؟ _ همہ چیش! _ خب بگو یڪے یڪے... _ اخلاقش...ویژگے هاش...آرماناش... مذهبیہ ولے امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیڪنه! _ واقعا؟ مث الان ڪہ یہ دختر از ماشینش پیاده شد!؟ سرم را محڪم بین دودستم فشار میدهم: خفہ شو خفہ! هنوز هیچے معلوم نیست! ❀✿ قرص را روے زبانم میگذارم و با یڪ لیوان آب ولرم قورتش مے دهم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، محکم گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: من زیر قولم نزدم... بعد هم دست هاش رو بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی. فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی قلبش رو تخلیه کنند. سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت. سهیل هم با چشمایی که ازش خشم و نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ - هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت - تو غلط کردی، پاشو گمشو بیرون من اینجوری حرف نزن عزیزم -من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون. -اما ... -بیرووون صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای سکوت در مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده بودند، مضطرب به شیدا و سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم سرش رو بین دستانش قرار داد و گوشهاش رو محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه. شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: عاشق این جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم، میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه. بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که شیدا رو صیغه کرده بود، اون افریته تا می تونست ازشون عکس و فیلم تهیه کرده بود و تهدیدش میکرد که با اون مدارک آبروشو همه جا میبره. دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall