eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم. انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد _ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے! _ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے! _ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم! _ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟ _ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟! _ بتو ربطے نداره! _ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟ چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن! _ نڪنم چے؟ جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم _ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن... _ چے شد؟ رام شدے! حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟ _ نگهدار...التماست میڪنم! چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین! سرعتش رابیشترمیڪند _ بپر ڪوچولو! میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما! _ بپر عزیزم! مثل یڪ مار نیشم مے زند _ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم! تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم _ برو بہ مادرت لطف ڪن! چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد... _ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص میگویم: وحشے! دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانے! ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق! و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃|@Sarall 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿
-بهت میگمتو اینجا چه غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگیومن کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی. بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال. رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به جای این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟ شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟.. یعنی فکر کردی من انقدر احمقم سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحشی شم. بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون. شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی شکست به شمام میرسید یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست، درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید... آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت .... و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود. دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall