#پارت54
پدر لبخند زد:« قلب اونا قرمز نیست. نارنجیه. خیلی هم نازک تر از بقیه ی قلب هاست. برای همینه که این قلب های نارنجی به یه مراقبت ویژه احتیاج دارن چون ممکنه تا بیان قرمز بشن هزار تا رنگ دیگه به خودشون بگیرن. اما اگه این سال های تغییر رنگ درست بگذرن درک آدم از واقعیت ها بالا تر میره. اون وقت متوجه داشته هاش هم میشه. داشته هایی که فقط با پول به دست نمی یان. اما یه نوجوون فقط نداشته هاش رو میبینه.»
ساده با غصه به تکان دادن سرش برای تأیید حرف های پدر اکتفا کرد.
پدر به خودش کش و قوسی داد و گفت:« تا حالا شده آرزو کنی جای آلما باشی؟»
دروغ گفتن هرگز برای ساده کار آسانی نبود اما آن شب به خاطر پدر سریع و راحت گفت:«نه.»
پدر تعجب کرد:«راست میگی؟»
ساده از حیرت پدر خوشش آمد.
لبخند زد و سر تکان داد:«اوهوووم!»
تعجب پدر تمامی نداشت:«چرا؟!»
از آن چرا های سخت بود!
به خصوص که پدر پرسیده بود.
پدر که کم کمک ساده را مطمئن می کرد از درون او باخبر است.
_خب اگه جای آلما باشم شاید به نداشته هام برسم اما.....
نگاهش را از نگاه پدر جدا کرد:« تکلیف داشته هام چی میشه؟»
حیرت پدر ادامه داشت:« یه سوال می پرسم. جون من راستش را بگو!»
ساده سر تکان داد که باشه.
_نداشتن چیز هایی که میخوای برات غم انگیز تره یا از دست دادن چیز هایی که داری؟
ساده سریع لب باز کرد که چیزی بگوید، پدر گفت:« قرار شد راستشو بگی. پس اول خوب فکر کن.»
ساده لبخند زد:« راست گفتن که فکر کردن نمیخواد.»
چشم های پدر درخشید:«خب؟»
_دومی برای من غم انگیز نیست، وحشتناکه. تمام حرف نمایش نامه ای هم که اجرا کردیم همین بود.
_راست میگی؟
_راستِ راست.
_پس زیاد نگران نباشم نه؟
ساده از اطمینانی که به پدر داده بود لذت برد:« نگران چی؟»
_نگران دوستی تو و آلما.
ساده ماند که چه بگوید.
نگاهش رفت پی عکس فارغ التحصیلی شیدا کنار آینه:« نه زیاد نگران نباشین.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall