eitaa logo
"ثْارَاللّه"
1.5هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
14 فایل
بسم‌رب الحسین...♡ دنیا برای اهلش هیئت برای ما 🍃 جزروضہ‌ی‌تودردمراڪِی‌دوابُوَد؟! درمان‌ڪننده‌تر،زِهمہ‌نُسخہ‌هاحسین همراهمون باش🦋 عشق حسین لیاقت میخواد!✌ +کپی ؟! _حلالت رفیق😉
مشاهده در ایتا
دانلود
بـرای رضـای خدا کار انجام دهـم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمـد، امـا هـمیشه دعـا می‌کردم که مرگ مـا بـا شـهادت بـاشد. در آن ایام، تلاش بـسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تـشکیلات سـپاه پـاسداران شوم. اعتقاد داشـتم کـه لباس سبز سپاه، همان لباس یـاران آخـر الـزمانی امـام غـائب از نـظر است. تـلاش‌های مـن بعد از مدتی محقق شد و پـس از گـذراندن دوره‌هـای آمـوزشی، در اوایـل دهـه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. این را هم باید اضافه کنم کـه؛ مـن از نظر دوستان و همکارانم، یک شـخصیت شـوخ، ولـی پـرکار دارم. یعنی سـعی مـی‌کنم، کـاری کـه بـه من واگذار شـده را درسـت انجام دهم، اما همه رفقا مـی‌دانند کـه حـسابی اهل شوخی و بگو بــخند و ســرکار گــذاشتن و... هـستم. رفـقا می‌گفتند که هیچکس از هم‌نشینی با من خسته نمی‌شود. در مــانورهای عــملیاتی و در اردوهــای آمـوزشی، هـمیشه صـدای خنده از چادر مـا به گوش می‌رسید. مدتی بعد، ازدواج کـردم و مـشغول فـعالیت روزمـره شدم. خـلاصه ایـنکه روزگـار مـا، مـثل خیلی از مــردم، بـه روزمـرگی دچـار شـد و طـی مـی‌شد. روزهـا مـحل کار بودم و معمولاً شـب‌ها بـا خانواده. برخی شب‌ها نیز در مـسجد و یـا هیئت محل حضور داشتیم. سـال‌ها از حـضور مـن در مـیان اعـضای سـپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یــک مــأموریت جــنگی آمـاده شـوید. ســـــال ۱۳۹۰ بـــــود و مــــزدوران و تــروریست‌های وابــسته بــه آمــریکا، در شـــمال غــرب کــشور و در حــوالی پــیرانشهر، مـردم مـظلوم مـنطقه را بـه خـاک و خـون کـشیده بـودند. آنها چند ارتـفاع مـهم مـنطقه را تـصرف کرده و از آنـجا بـه خـودروهای عـبوری و نیروهای نــظامی حــمله مـی‌کردند، هـر بـار کـه سـپاه و نـیروهای نـظامی بـرای مـقابله آمـاده مـی‌شدند، نـیروهای این گروهک تـروریستی بـه شمال عراق فرار می‌کردند. شـهریور هـمان سـال و به دنبال شهادت ســردار جــان‌نثاری و جـمعی از پـرسنل تـوپخانه سـپاه، نـیروهای ویژه به منطقه آمـده و عـملیات بـزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
۲.مجروح عملیات عـملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چـند تـن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عـملیات حـضور داشـتم. یک نبرد نظامی واقـعی را از نـزدیک تـجربه کـردم، حس خیلی خوبی بود. آرزوی شـهادت نـیز مـانند دیـگر رفـقایم داشـتم، امـا بـا خودم می‌گفتم: ما کجا و تـوفیق شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جـوانی و عـشق بـه شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود. در آن عـملیات، بـه خـاطر گـرد و غـبار و آلـودگی خـاک مـنطقه و... چـشمان من عــفونت کـرد . آلـودگی مـحیط، بـاعث سـوزش چشمانم شده بود . این سوزش، حالت عادی نداشت. پزشک واحد امداد، قطره‌ای را در چشمان من ریخت و گفت: تـا یـک سـاعت دیـگه خـوب مـی‌شوی. سـاعتی گـذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت می‌کرد. چـند مـاه از آن مـاجرا گـذشت. عملیات مـوفق رزمـندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شـود. نیروها به واحدهای خود برگشتند، امـا مـن هـنوز درگـیر چـشم‌هایم بـودم. بـیشتر، چـشم چـپ مـن اذیـت می‌کرد. حـدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در ایـن مـدت صـدها بـار بـه دکـترهای مـختلف مـراجعه کردم اما جواب درستی نـگرفتم. تـا اینکه یک روز صبح، احساس کـردم کـه انـگار چـشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود! در مــقابل آیـنه کـه قـرار گـرفتم، دیـدم چـشم مـن از مـکان خودش خارج شده! حـالت عجیبی بود. از طرفی درد شدیدی داشتم. هـمان روز بـه بیمارستان مراجعه کردم و الـتماس می‌کردم که مرا عمل کنید. دیگر قـابل تـحمل نـیست. کـمیسیون پزشکی تــشکیل شــد.عکس‌ها و آزمـایش‌های مــتعدد از مـن گـرفتند. در نـهایت تـیم پـزشکی کـه مـتشکل از یک جراح مغز و یـک جـراح چـشم و چند متخصص بود، اعـلام کـردند: یـک غـده نـسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده بـاعث جـلو آمدن چشم گردیده. به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است. و اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین می‌رود و یا مغز او آسیب خواهد دید. کـمیسیون پـزشکی، خـطر عـمل جراحی را بـالای ۶۰ درصـد مـی‌دانست و مـوافق عـمل نـبود. امـا بـا اصرار من و با حضور یـک جـراح از تـهران، کمیسیون بار دیگر تـشکیل و تـصمیم بر این شد که قسمتی از ابـروی مـن را شـکافته و بـا بـرداشتن اسـتخوان بـالای چـشم، به سراغ غده در پـشت چـشم بـروند. عـمل جـراحی من در اوایـل اردیـبهشت مـاه ۱۳۹۴ در یـکی از بـیمارستان‌های اصـفهان انـجام شـد. عـملی کـه شش ساعت به طول انجامید. تـیم پـزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و هـمراهان اعـلام کـرد: به علت نزدیکی مــحل عـمل بـه مـغز و چـشم، احـتمال نـابینایی و یـا احـتمال آسـیب بـه مغز و مـرگ وجـود دارد. بـرای هـمین احـتمال مـوفقیت عـمل، کم است و فقط با اصرار بــــیمار، عــــمل انــــجام مـــی‌شود. بـا هـمه دوسـتان و آشنایان خداحافظی کـردم. بـا همسرم که باردار بود و در این سـال‌ها سـختی‌های بـسیار کـشیده بود وداع کـردم. از هـمه حلالیت طلبیدم و با تـوکل بـه خـدا راهـی بـیمارستان شدم. وارد اتــاق عــمل شـدم. حـس خـاصی داشـتم. احساس می‌کردم که از این اتاق عـمل دیـگر بـر نـمی‌گردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در هـــمان اول کـــار بـــی‌هوش شــدم.