فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتیاجدارمبغلمکنی.. ؛)❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلمچه دلم رو کربلا برده :)❤️🩹
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگتر ! :)
_سید شهیدان اهل قلم
enc_16459496956781877365674.mp3
4.98M
همت افتاد ؛ باکری افتاد ؛)✨
تا که این انقلاب بر پا ماند !❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد :)🤍
شهیدِ ماه تولدت کیه ؟!
فروردین = شهید روحالله قربانی
اردیبهشت = شهید ابراهیم هادی
خرداد = شهید مصطفی صدر زاده
تیر = شهید حمید سیاهکالی
مرداد = شهید مهدی زین الدین
شهریور = شهید جهاد مغنیه
مهر = شهید وحید زمانی نیا
آبان = شهید محمد حسین محمد خانی
آذر = شهید محمد ابراهیم همت
دی = شهید حججی
بهمن = شهید قاسم سلیمانی
اسفند = شهید مجید قربانخانی
- دو صلوات سهم شما .
سلاام:)
کجایید که ببینید اولین گپ هواداران آقایِ حسین ستوده تو ایتا فعال شد🤌🙃🤍
برادران از این طرف: https://eitaa.com/joinchat/23528324C21d125edba
خواهران از این طرف: https://eitaa.com/joinchat/1565852557C9471ef3a5f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی غصه خوردم کربلا 💔 .
شما همینجا تو کل قلب ِمنی ، من کجا هستم ؟💔
یه کنج از حرم بهم جا بده 💔
دلم تنگته خدا شاهده 💔
یک دعوت نامه برای جامونده ها💔
ممنون میشم بپذیری 💔
جای شما تو کانال من خالی💔
با اومدنت ما رو خوشحال کن ❤️🩹
ثارالله
https://eitaa.com/sarallahelhossein
یاعلی مدد...♡
با ارسال این ویدیو یه دوستان و اطرافیان تون میتونید عضو هامون رو زیاد کنید 🌿
با سپاس ❤️
۱.گذر ایام
پـسری بـودم که در مسجد و پای منبرها
بـزرگ شـدم. در خـانوادهای مذهبی رشد
کـردم و در پـایگاه بـسیج یکی از مساجد
شـهر فـعالیت داشـتم. در دوران مـدرسه
و سـالهای پـایانی دفـاع مـقدس، شب و
روز مـا حـضور در مـسجد بود. سالهای
آخـر دفـاع مـقدس، بـا اصـرار و التماس
و دعـا و نـاله بـه درگاه خداوند، سرانجام
توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع
رزمـندگان اسـلام و فـضای مـعنوی جبهه
را تـجربه کـنم. راسـتی، مـن در آن زمان
در یـکی از شـهرستانهای کوچک استان
اصـفهان زنـدگی مـیکردم. دوران جـبهه
و جـهاد بـرای مـن خیلی زود تمام شد و
حــسرت شــهادت بــر دل مــن مـاند.امــا از آن روز، تـمام تـلاش خـودم را در
راه کــسب مــعنویت انــجام مـیدادم.
مـیدانستم کـه شهدا، قبل از جهاد اصغر،
در جهاد اکبر موفق بودند، لذا درنوجوانی تـمام هـمت مـن ایـن بود که گناه نکنم.
وقـتی بـه مـسجد مـیرفتم، سـرم پایین
بـود کـه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته
باشد.یـک شـب بـا خـدا خلوت کردم و خیلی گـریه کردم. در همان حال و هوای هفده سـالگی از خـدا خـواستم تا من آلوده بهایـن دنیا و زشتیها و گناهان نشوم. بعدبـا الـتماس از خـدا خـواستم کـه مرگم رازودتر برساند.
گـفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته
باشم. من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا
شـوم و عـاقبت خـودم را تباه کنم. لذا به
حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتربه سراغم بیاید!چــند روز بــعد، بـا دوسـتان مـسجدی پـیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهـالی مـحل و خـانواده شهدا راهاندازی کـنیم. بـا سـختی فـراوان، کـارهای ایـن سـفر را انـجام دادم و قـرار شـد، قـبل ازظـهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند. روز
چـهارشنبه، بـا خستگی زیاد از مسجد به
خـانه آمـدم. قبل از خواب، دوباره به یاد
حـضرت عـزرائیل افـتادم و شروع به دعا
برای نزدیکی مرگ کردم.الـبته آن زمـان سـن مـن کـم بود و فکرمیکردم کار خوبی میکنم.نمیدانستم که اهـل بیت علیه السلام: ما هیچگاه چنین دعـایی نـکردهاند. آنـها دنـیا را پلی برای رسـیدن بـه مـقامات عـالیه میدانستند.خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمههای
شـب بـیدار شـدم و نـمازشب خواندم و
خـوابیدم. بـلافاصله دیـدم جوانی بسیار
زیــبا بـالای سـرم ایـستاده. از هـیبت و
زیـبایی او از جـا بلند شدم. با ادب سلام
کردم.
ایـشان فـرمود: «بـا من چکار داری؟ چرا
ایـنقدر طـلب مـرگ میکنی؟ هنوز نوبت
شـما نـرسیده. » فـهمیدم ایشان حضرت
عـزرائیل است. ترسیده بودم. اما باخودم
گـفتم: اگـر ایـشان ایـنقدر زیبا و دوست
داشــتنی اســت، پـس چـرا مـردم از او
میترسند؟!
مــیخواستند بــروند کــه بــا الـتماس
جـلو رفـتم و خـواهش کـردم مـرا ببرند.
الـتماسهای مـن بـیفایده بود. با اشاره
حـضرت عـزرائیل بـرگشتم بـه سرجایم و
گـــویی مـــحکم بــه زمــین خــوردم!
در هــمان عــالم خـواب سـاعتم را نـگاه
کـردم. رأس سـاعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم
روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ
بـدن مـن بـه شدت درد گرفت. در همان
لـحظات از خـواب پریدم. نیمه شب بود.
مـیخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن
من شدیداً درد میکرد!!
خـواب از چـشمانم رفت. این چه رؤیایی
بـود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم!؟
ایشان چقدر زیبا بود!؟
روز بـعد از صـبح دنـبال کـار سفر مشهد
بـودم. هـمه سـوار اتـوبوسها بودند که
مـتوجه شـدم رفـقای من، حکم سفر را از
سـپاه شـهرستان نـگرفتهاند. سریع موتور
پـایگاه را روشـن کـردم و بـا سـرعت بـه
سـمت سـپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر
یـک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به
چـراغ قـرمز، جـلو آمد و از سمت چپ با
من برخورد کرد.
آنـقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم
روی کــاپوت و سـقف مـاشین و پـشت
پیکان روی زمین افتادم.
نـیمه چـپ بـدنم بـه شدت درد میکرد.
رانـنده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید
مـیلرزید. فـکر کـرد مـن حـتماً مردهام.
یـک لـحظه بـا خـودم گفتم: پس جناب
عـزرائیل بـه سـراغ مـا هـم آمـد! آنـقدر
تـصادف شدید بود که فکر کردم الان روح
از بـدنم خـارج مـیشود. به ساعت مچی
روی دستم نگاه کردم.
سـاعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم
خیلی درد میکرد!
یـکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم
گـفتم: «ایـن تـعبیر خـواب دیـشب من
است. من سالم میمانم. حضرت عزرائیل
گـفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام
رضـا عـلیهالسلام مـنتظرند. بـاید سـریع
بـروم. » از جـا بـلند شـدم. راننده پیکان
گفت: شما سالمی!
گـفتم: بـله. موتور را از جلوی پیکان بلند
کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد
داشـتم بـه سـمت مـسجد حرکت کردم.
رانــنده پـیکان داد زد: آهـای، مـطمئنی
سالمی؟بـعد بـا مـاشین دنـبال مـن آمد. او فکرمـیکرد هـر لـحظه مـمکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضلات مـــن تـــا دو هــفته ادامــه داشــت.بـعد از آن فـهمیدم کـه تا در دنیا فرصت هـست بـاید
بـرای رضـای خدا کار انجام
دهـم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان
صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند
آمـد، امـا هـمیشه دعـا میکردم که مرگ
مـا بـا شـهادت بـاشد. در آن ایام، تلاش
بـسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد
تـشکیلات سـپاه پـاسداران شوم. اعتقاد
داشـتم کـه لباس سبز سپاه، همان لباس
یـاران آخـر الـزمانی امـام غـائب از نـظر
است.
تـلاشهای مـن بعد از مدتی محقق شد
و پـس از گـذراندن دورههـای آمـوزشی،
در اوایـل دهـه هفتاد وارد مجموعه سپاه
پاسداران شدم. این را هم باید اضافه کنم
کـه؛ مـن از نظر دوستان و همکارانم، یک
شـخصیت شـوخ، ولـی پـرکار دارم. یعنی
سـعی مـیکنم، کـاری کـه بـه من واگذار
شـده را درسـت انجام دهم، اما همه رفقا
مـیدانند کـه حـسابی اهل شوخی و بگو
بــخند و ســرکار گــذاشتن و... هـستم.
رفـقا میگفتند که هیچکس از همنشینی
با من خسته نمیشود.
در مــانورهای عــملیاتی و در اردوهــای
آمـوزشی، هـمیشه صـدای خنده از چادر
مـا به گوش میرسید. مدتی بعد، ازدواج
کـردم و مـشغول فـعالیت روزمـره شدم.
خـلاصه ایـنکه روزگـار مـا، مـثل خیلی از
مــردم، بـه روزمـرگی دچـار شـد و طـی
مـیشد. روزهـا مـحل کار بودم و معمولاً
شـبها بـا خانواده. برخی شبها نیز در
مـسجد و یـا هیئت محل حضور داشتیم.
سـالها از حـضور مـن در مـیان اعـضای
سـپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای
یــک مــأموریت جــنگی آمـاده شـوید.
ســـــال ۱۳۹۰ بـــــود و مــــزدوران و
تــروریستهای وابــسته بــه آمــریکا،
در شـــمال غــرب کــشور و در حــوالی
پــیرانشهر، مـردم مـظلوم مـنطقه را بـه
خـاک و خـون کـشیده بـودند. آنها چند
ارتـفاع مـهم مـنطقه را تـصرف کرده و از
آنـجا بـه خـودروهای عـبوری و نیروهای
نــظامی حــمله مـیکردند، هـر بـار کـه
سـپاه و نـیروهای نـظامی بـرای مـقابله
آمـاده مـیشدند، نـیروهای این گروهک
تـروریستی بـه شمال عراق فرار میکردند.
شـهریور هـمان سـال و به دنبال شهادت
ســردار جــاننثاری و جـمعی از پـرسنل
تـوپخانه سـپاه، نـیروهای ویژه به منطقه
آمـده و عـملیات بـزرگی را برای پاکسازی
کل منطقه تدارک دیدند.
#سه_دقیقه_در_قیامت
#یاران_امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینترازبغلمادربغلحسین.
بایه تفاوت هایی؛🥺
#استوری
شخصی که با تو ارتباط دارد و ندار است؛
بهتر از کسی است که ثروتمند است،
و به تو بی مهری میکند...!
|مولاعلی'؏' -❤️🩹
گفته بودی که توام حال مرا میفهمی
تلخی قصه هر فال مرا میفهمی
بغض گیر کرده در آه مرا میفهمی
خسته ام خسته تر از خسته
مرا میفهمی ؟:)💔
میفرمایند:
کسۍکہمزهرنجوسختۍرانچشیده،
نیکۍواحساندرنزداوجایگاهۍندارد🚶🏻♂🌱
[ - امامکاظم‹ع›🎙]
اولینومُهمترینچیزۍڪہمارا
ازامامزمان‹؏ـج› دور مےڪند
گُنـاه ماست...
ومُهمترینچیزےڪہفَـرجحَضرترا
جلو مےاندازد ترڪگُنـاه است...
#امامزمان
برادر و خواهر گرامی
نامحرم غریبه و آشنا نداره !!
یه وقت با پسرا و دخترای فامیل
به بهانه هایی مثل اینکه:
مثل داداشمه جای خواهر منه
از بچگی با هم بزرگ شدیم
صمیمی نشی ها (:
نامحرم نامحرمه
حواست باشه😊
#تلنگرانه