#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت12
راننده را صدا کردند و اتوبوس در گوشه ای توقف کرد.چند لحظه بعد دیدم که یک شخصی را روی برانکارد در بیمارستان شاهرود آوردند.من هم به دنبال این بدن آمدم.از جایی نزدیک به سقف به ان بدن نگاه میکردم.خیلی آشنا بود.نزدیک تر که رفتم دیدم خودم هستم.اما تعجب کردم،چرا من اینقدر باد کردهام؟!
دکتر ها بالای سرم جمع شدند.یادم هست که میخواستند آمپول بزنند.اما بدنم آنقدر باد کرده بود،که رگ پیدا نمیکردند.یک دکتر متخصص،برای انجام کاری از مشهد به شاهرود آمده بود.این دکتر را بالای سر من آوردند. یکی از پرستار ها گفت:هر کاری کردیم مریض احیا نمیشه.میخواهید بفرستیم برای اهدای عضو؟دکتری که اسمش را خوب به یاد دارم گفت:تلاش کنید.شاید برگرده،اینقدر تلاش کردند تا اینکه ضربان قلبم دوباره بر قرار شد.اما من در کما بودم.بلافاصله من را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند.پنج بیمار در آنجا بودیم.من متوجه شدم که مادرم هم به آنجا آمده.در همان دقایق اولیه،تمام زندگی خودم از کودکی،یعنی زمان تولد تا زمانی که به بیمارستان منتقل شدم.در مقابلم قرار گرفت.بسیار واضح و روشن.خیلی تجربه شیرینی بود.انچه را که فراموش کرده بودم به من نشان دادند.اما برایم جالب بود.روح من آزاد بود من به راحتی به بیرون بیمارستان و...میرفتم.نمیدانم به خاطر علاقهام بود یا دلیل دیگری داشت.اما بلافاصله از بیمارستان به سوریه رفتم!من دیدم که در مواضع تروریست ها وارد شده و آن هارا میبینم.من یک حرم را وسط یک بیابان دیدم. که از همه طرف،دشمنان به سوی آن هجوم میبردند.اما نمیتوانستند موفق شوند.در هیجانات نبرد بودم.درست در همین زمان،بدن من روی تخت از شدت تب میسوخت!گاهی به کنار بدنم میامدم،احساس کردم ازاد هستم و هر جا بخوام میروم. حتی به گذشته!
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت27
کرده.طوری که پوست و گوشت از بین رفته.دو برادر او هم مفقودالاثر شده اند.او زن و بچه هم دارد.اگر میشود کاری برایش انجام دهید.تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمد حسن را راهی اتاق عمل شد.دکتر همین که میخواست مشغول کار شود مرا صدا کرد و گفت:باورم نمی نمیشه!این مجروح چطور زنده مانده؟!به قدری کمر او آسیب دیده که از پشت میتوان حتی محفظهای که ریه ها در آن میگیرد.مشاهده کرد!دکتر به من گفت:این غیر ممکنه.معمولا در چنین شرایطی بیمار یکی دوساعت بیشتر دوام نمیآورد. بعد گفت:من کار خودم را انجام میدهم.اما هیچ امیدی ندارم.مراقبت های بعد عمل بسیار مهم است.مراقب این دوستت باش.عمل تمام شد.یادم هست چهل عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردم و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی شده بود.
روز بعد دوباره به محمد حسن سر زدم.حالش کمی بهتر بود.خلاصه روزبهروز حالش بهتر شد.یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم.گفتم:فردا روز عید هست و بستگان شما و مردم به بيمارستان و ملاقات مجروحین میآیند.بگذار حسابی تر و تمیز بشی.همینطور که مشغول بودم.او هم به روی شکم خوابيده بود.به من گفت:میخوام به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب و غریب رو برات تعریف کنم.گفتم:بگو میشنوم.
فکر کردم می خواد از حال و هوای جبهه و رزمندگان تعریف کنه.اما ماجرایی گفت که بعد از سالها،هنوز هم وقتي به آن فکر میکنم،حال و هوایم عوض میشود.
محمد حسن بیمقدمه گفت:اثر انفجار رو روی کمر من دیدی؟من با این انفجار شهید شدم.روح به طور کامل از بدنم خارج شد!من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه کردم....
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت33
دوره به پایان رسید ما برگشتیم.اما برخی از تربیت یافتگان کاظم به جبهه جنوب رفتند و در عملیات خیبر شرکت کردند.همانطور که کاظم به آنها گفته بود،همگی به شهادت رسیدند...
یادمه در همان دوران کردستان،بعضی وقت ها تیم های گشتی را در شهر میفرستادیم.ما کنار کاظم نشسته بودیم،او هم مانند دستگاه جیپیاس به ما خبر میداد که نیرو ها چه میکنند!!مثلا میگفت:الان بچهها از جلوی بازار رد شدند...وارد فلان کوچه شدند و...بعد میدیدیم که درست گفته.
یک روز چند تا از بچه ها را فرستاد برای گشت.کاظم آن زمان فرمانده بود.ساعتی بعد رو کرد به من و با عصبانیت گفت:وقتی بچهها برگشتند،بیارشون پیش من!
انها سه نفر بودند الان آنها را به اسم یادم هست.تا برگشتم گفتم:برادر کاظم،مسئول گروهان با شما کار داره.
رفتند پیشش.من هم رفتم ببینم چیشده.کاظم بدون مقدمه پرسید:برای چی تیر اندازی کردید؟!
هر سه جا خوردند و نگاهی به هم انداختند.ظاهراً سه نفری،یک قوطی کنسرو رو کاشته بودند و با تفنگ و تیر بیتالمال،مسابقه تیر اندازی گذاشته بودند.توی گیجی،اول تقصیر را انداختن گردن هم.تا آمدند ادامه دهند کاظم گفت:تکتک مقصرید.حتی بدون اینکه حرفی بزنند بهشان گفت هر کدام چند تیر شلیک کردهاند!!
برای همین انکار فایده نداشت و در نهايت اعتراف کردند.کاظم آن سه نفر را موظف کرد سریعا هزینه را از جیب خودشان به حساب بیتالمال پرداخت کنند.علاوه بر آن درجا یک سری تنبیه دیگر هم برای آنها در نظر گرفت.وقتی بچهها را برون اتاق دیدم.گفتم:شما نپرسیدند کاظم از کجا باخبر شده؟هنوز نفهمیده بودند قضیه چیست.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت36
نکته جالب اینکه دو سال قبل شهادت،کاظم به این نتیجه رسید که برای رسیدن به کمال باید ازدواج کرد.با حداقل های زندگی خودش را شروع کرد.دوستش میگفت:دقتش در مسائل دینی بسیار بالا بود.وضو که میگرفت،شش دنگ حواسش همان جا بود.بعدها چشمم افتاد به این روایت از معصومین(علیه اسلام)که می فرمایند:(اگر میخواهید در نماز حضور قلب پیدا کنید باید از زمان وضو گرفتن دقت کنید!¹)
یادمه یکبار توی همان حال عجیب و ارتباطی که با عالم بالا داشت.مانند کسانی که خواب هستند افتاده بود و با شهدای شهر سمنان صحبت می کرد!من به حالات او یقین داشتم اما برای اطمینان بیشتر پرسیدم:کاظم جان،شهید شفیعی بین شهدا است؟اگر هست وصیتش را بگوید.چون این شهید وصیت نداشته و خانوادش ناراحت هستند.کاظم لحظاتی بعد گفت:بله شهید عباس عزیزیشفیعی اینجاست.اون در آن حالت،فامیلی کامل شهید را گفت.من مطمئن شدم که خودش است،بعد با شهید صحبت هم صحبت شد.کاظم صحبت ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار میکرد و من مینوشتم.با خودم گفتم:حالا چطوری به خانوادش بگوییم که این وصیت را شهید شفیعی گفته؟چه نشانه ای بدهیم تا باور کنند؟یکباره کاظم از قول شهید گفت:به خواهرم(اسم خواهرش را برد)بگویید که فلان کار را انجام دهد و به فلان برادرم بگویید...
در همان حال عجیب،نام تکتک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت بیان کرد.در حالی که هیچکدام از ما نام آن ها را خبر نداشتیم.واقعا این قضیه عجیب بود.کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر،توانست بعد از شهادت،وصیت نامه اش را بشنود و برای ما بگویید و ما بنویسیم!!
#ادامهدارد...
۱_بحارالانوار جلد۸۵ صفحه۳۲۴
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت39
حقالناس
امام صادق(علیهالسلام)در مورد حقالناس میفرماید:اگر مردم انقدری که برای نجس و پاکی وسواس دارند،کمی هم به حقالناس اهمیت میدادند،مشکلاتشان کم میشد.در حالی که اسلام طهارت و نجاست را اسان گرفته و مردم بر خود سخت میگیرند؛اما به حقالناس،بسیار اهمیت داده،ولی مردم آن را ساده میگیرند¹
تماس گرفته بود دفتر انتشارات.می خواست بابت کتاب سهدقیقهدرقیامت تشکر کند.میگفت:شما لطف بزرگی در حق من کردید.سوال کردم:چه لطفی؟
گفت:من تعریف این کتاب شنیده بودم،اما به این مسائل اعتقاد نداشتم.میگفتم مگه میشه کسی از این دنیا خارج بشه و برگرده؟!
این ها رو ساختن تا بگن قیامت چطوریه!
راستش رو بخواین این ماجرا برای فرزند کوچک من پیش اومده بود. او حرف های عجیبی زد که ما جدی نگرفتیم.هر چی اصرار میکرد که حرف های من درسته من باور نکردم و گفتم خواب دیدی،شاید تو فکرت بوده...
اما با خواندن این کتاب ذهنم درگیر شد.دوباره سراغ پسرم رفتم.این بار خواستم خیلی دقیق توضیح بدهد که در آن لحظات چه اتفاقی برایش افتاده.ماجرا از این قرار بود که سال گذشته خیلی برای خانواده ما سخت و سنگین بود.برادر جوان من سکته کرد و از دنیا رفت.
پسر من هم در یک سانحه رانندگی تا پای مرگ رفت.
#ادامهدارد...