ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت14
مہیاࢪ:
پنج روز بود اومده بودیم اینجا...
ولی تو این چند روز خیلی کم مهدختو دیدم😔
منو باش...
وقتی فهمیدم دختره همسایمون شده بال درآوردم از خوشحالی که ایول هرروز میبینمش😒
اینهمه دختر دور و برم بود.چرا باید از بینه همه اینا این دله منو میبرد؟🤭
چرا وقتی میبینمش قلبم میاد تو دهنم....
چرا وقتی بهش فکر میکنم ضربانه قلبم زیاد میشه؟؟
چرا انقدر بهش دلبستگی پیدا کردم؟
اگه یه روزی برسه که واسه همیشه ازش جدا بشم....
وای خدایا😩
چرا با من اینجوری میکنی؟😭
حتی نمیتونم به نبودش فکر کنم😖
واقعا چیشد؟
از کجا شروع شد؟
پاشدم رفتم لبه پنجره و زل زدم به ماه🌔
یاد تابلوی خودم افتادم...
عشقـــــے از جنس ماھ🌙
واقعا هم همین شد.از همونجا شروع شد.
حالا چی میشه؟😔
تو افکار خودم غرق بودم که مهدخت هم اومد تو حیاط.زل زد به آسمون.
شایدم عین من به ماه خیره شده بود...
نمیدونم چرا احساس میکردم همش داره از من فرار میکنه!!
انگار از دیدنم معذب میشه....
شاید کلا از من خوشش نمیاد😢
مگه من چمه که خوشش نمیاد؟؟؟
اصلا اونکه منو کامل نمیشناسه.ینی از تیپ و قیافم خوشش نمیاد؟😕
یکم مثبت اندیش باش مهیارررر😬
از کجا معلوم که تو درست فکر میکنی؟؟
اخه مگه شاخ و دم داری که دختره ازت فرار کنه؟؟؟؟
نمیدونم چقدر بود که داشتم با خودم کل کل میکردم😅
با صدای در به خودم اومدم..
+من باز میکنم مامان...
درو که باز کردم دیدم پارساس.راستش یکم جا خوردم😐این وقته شب؟
_سلام
+سلام.خوش اومدی پارسا جان...
بفرما داخل چرا دم در وایسادی؟؟
_ن خیلی مزاحم نمیشم.راستش یه خواهشی داشتم ازت...
در کمال تعجب گفتم:چه خواهشی؟؟
_راستش میدونم درخواستم درست نیست.یعنی اصلا معقول نیست.ولی خب چاره دیگه ای ندارم
+چیزی شده؟
_همونجور که میدونی فردا اوله محرمه🖤
+واقعا؟؟😳😳😳😳
_😐نمیدونستی؟؟؟؟؟!!!!
خاک تو سرم🤦🏻♂آبروم رفت
+چرا... فراموش کردم ی لحظه
_فردا شب نوبته من و داییه که بمونیم بیمارستان...
+راستی حالشون چطوره؟
_خیلی تعریفی نیست😔
+امید وارم زودتر خوب شن
_ممنون.میخواستم ببینم تو واسه هیئت همین مسجده خودمون میری یا جای دیگه ای؟
حالا کی خواست بره هیئت😕
+معلوم نیست.چرا؟؟
_گفتم اگه همینجا میری.لطف کنی خواهر و دختر عمه منم برسونی مسجد.چون من و دایی که نیستیم.عمه هم خیلی از لحاظ روحی مساعد نیست.البتع اگه واست زحمتی نیست....
وای خدایا درست شنیدم؟؟؟؟
من قراره مهدختو ببرم بیرون؟😍
حالا یه جوری ذوق کردم انگار میخوایم بریم پارک😂مسجد سر کوچست که...
ولی همینشم قنیمته🤩
سعی کردم ذوقمو پنهون کنم😄
+آره حتما.چرا که نه؟
_واقعا؟؟ینی مشکلی نداری؟
+ن داداش چ مشکلی؟
_ممنونم مهیار جان.جبران میکنم واست.اخه ممکنه دیر وقت بشه واسه برگشتن؛محله ماهم که......
+خیالت راحت باشه😄
_نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت...
+تشکر واسه چی؟منکه میخوام برم خب حالا تو مسیر دو نفر دیگرم همراهی میکنم...
انگار خیلی از حرفم خوشش نیومد😢
_اصلا بی خیال.تهش خودشون میرن من فقط واسه برگشتن میام دنبالشون.ببخشید وقته تورم گرفتم
ای حنــــــــــــــــــــاق😑
پسره ی روانی اول قند تو دله ادم آب میکنی بعدش میگی بیخیال؟😑
+پارسا جان شما به کارت برس.میگم من میبرمشون دیگه.
یکم با تردید نگاه کرد و تهش گفت:
باشه پس زحمتش با شما...
بازم ممنونم
اینو گفت و خبرش رفت😒
شاید باورتون نشه ولی من بیشتر از اینکه فکرم درگیره فردا شب و هیئت باشه در گیر این بود که چرا پارسا و خواهرش همش خونه مهدخت اینان🤨
یا چرا پارسا به مامانه مهدخت میگه عمه ولی به باباش نمیگه شوهر عمه میگه دایی🧐
جواب اولیو که نیافتم😕
ولی دومی...😁به این نتیجه رسیدم که پدره پارسا با خواهره پدره مهدخت ازدواج کرده؛پدره مهدخت هم با خواهره پدره پارسا🤓
فکر من درگیر چیاست خدایی😂✋
🌕پایان پارت چهاردهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت14
مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم میدیدم.همینطور که جلو رفتم،محمد را دیدم.همان فرمانده را که در شلمچه با من سخن میگفت.او به من گفت:شما برگرد.فعلا نباید بیایی.داماد خانواده شما به جایت امده...این دیگر اخرین چیزی بود که دیدم.یکباره به سمت تخت بیمارستان کشیده شدم.از لحاظ پزشکی هر لحظه حال من بدتر میشد.دیگر امیدی به بهبودی من نبود.یادمه درب ورودی بخش مراقبت های ویژه شیشهای بود.من به در نگاه میکردم.یک اقای زیبایی وارد شد!اما جالب بود که درب شیشهای باز نشد و او عبور کرد!این اقا لباس سفید بلندی بر تن داشت.موهای زیبایش تا روی شانههایش امده بود.چشمان درشت و زیبا و خلاصه هر چه زیبایی از او بگویم کم است.همینطور که به او نگاه میکردم بالای سر من امد.یک نگاهم به او بود و یک نگاهم به بیرون بخش.جایی که مادرم داد میزد و امام رضا(علیهالسلام)راصدا ميزد.مادرم بلند بلند میگفت:یا امام رضای غریب،من بچهام رو از تو میخوام.این پسر زائر تو بود.به حق این روز عزیز که روز شهادت شماست.یا امام رضا...
این جوان خوش سیما کنار من ایستاد و با لبخند گفت:برویم؟
تو ذهنم این بود که ایشون کیست؟ خودشان گفتند:من از طرف خدای شما امدم.دوست نداری از این سختی ها راحت شوی؟حرفی نداشتم.اینقدر چهرهاش زیبا و مهربان بود که گفتم با او میروم.اما همین که دستش روی سینه من قرار داد.یکباره دیدم دست دیگری امد و مچ دست فرشته مرگ را گرفت!