ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت16
مہیاࢪ:
پشت سرشون آروم میرفتم که دیدم یه پسره لاغر و دراز وایساد جلوشون:
×سلامٌ علیکم.دخی چادریا محل بدونه بادیگارد اومدن😉خیر باشه
این عوضی چی میگف😑به تو چه با کی میرن با کی میان...
تو حواست به بنده کفشت باشه نره زیر پاهات لازم نکرده آماره اینو اونو بگیری😑
با این اخلاقی که من این چند وقته از مهدخت سراغ داشتم گفتم الان ۶ تا جوابش میده.ولی خیلی عادی رد شد رفت😃ایول.درستشم همینه😌
×جواب سلام واجبه ها حاج خانوما😒
عجب پروییه اینننن😠
نتونستم خودمو کنترل کنم. با قدم های سریع خودمو رسوندم بهش:
+علیکه سلام؟
پسره سر تا پامو نگاه کرد و گف:
به تو سلام کردم؟🤨
کلافه گفتم:فرمایش؟
×خود درگیری داریا🤨من با تو چیکار دارم اخه ژیگول؟
این به کی گف ژیگول؟😡
مهیار آروم باش😑
عصبی گفتم:داشتی با خانما حرف میزدی.مشکلی پیش اومده؟
×اوه لالا😄پس بادیگارد قبلیه دلشونو زد اومدن تورو تور کردن؟
بی اراده سرش داد زدم:
بفهم چی میگی😠
خواهر پارسا:آقای بخشنده کافیه.شما کوتاه بیاید لطفا...
نگاهشون کردم.خواهر پارسا یکم ترسیده بود ولی مهدخت فقط متعجب نگاه میکرد
×سره من داد نزن جوجه😡دوتا دختر دیدی جلوشون لاتی پر میکنی واسه من؟؟؟میخوای جلو همینا پهنت کنم؟؟
هه😏این میخواد منو پهن کنه؟
آروم آروم رفتم جلوشو تو فاصله ی قدمیش وایسادم.
×چیه؟به چی زل زدی؟
+هیچی😏برو...
×بار آخرت باشه واسه من دور بر میداریا.
نمیخواستم بزنمش ولی این جمله آخرش بد رفت رو مخم.قدمه اولو ک برداشت پامو گذاشتم جلو پاش.با صورت اومد زمین😅
قشنگ معلوم بود شوک شده😂
پاشد خودشو تکوند و حمله کرد سمتم...
ولی قبل از اینکه بتونه کاری کنه حاج آقای مسجد رسید.
اونم انگشتشو به نشونه تهدید تکون داد و رفت.
چه غلطی میخواست بکنه اخه؟
داشتم میرفتم سمته در مردونه که مهدخت صدام کرد:ی لحظه میاید؟
یا خدا😰باز ضربانه قلبم رفت رو ۱۰۰۰🤦🏻♂
رفتم سمتشو با فاصله وایسادم.
_اینجا مسجده....
هان؟😦خب مسجده دیگه مگه من گفتم چیه🙄
+خب...😐
_اینجا جای داد و بیداد و کتک کاری نیست.
چی شد الان؟؟؟😳بجا تشکرشه؟؟؟
+اولا من کی داد و بیداد کردم؟😑
ثانیا شما کتک کاری ندیدی لابد.من فقط ی زیر پایی واسش گرفتم همین...
ثالثا داشتم از شما ها دفاع میکردم😒
_اولا داد و بیداد کردید...
ثانیا چ فرقی داره؟؟بیچاره با صورت اومد زمین.
ثالثا ما نیاز به دفاعه شما نداریم جناب.
همین و گفت و رفت😑😑😑
این چ موجودیه دیگه؟؟؟
گفتم الان تشکر میکنه😑
تشکر بخوره تو سرش(دور از جونش😠)
خجالت نمیکشه منو با این قد و هیکل نصیحت میکنه؟؟؟؟
اصلا داخل نرفتم.کله مدته مراسم رو دور و بره مسجد یا تو حیاطش تاب میخوردم.راستش من یه چیزیو نمیفهمم....
امام حسین دهمه محرم شهید شده...
ولی ما از یکه محرم شروع میکنیم به عزا داری تا عاشورا.عاشورا که شهید میشن بجای اینکه تا اربعین مشکی بپوشیم تازه میگیم دهه محرم تموم شد سیاهارو در بیارید😕
البته من خودم از یکه محرم تا اربعین سیاه میپوشم ولی خب...
متوجه نمیشم چرا از یکم محرم عزا داری میکنن.و چون درکش نکرده بودم تظاهر هم به پذیرفتنش نمیکردم🤷🏻♂
🌕پایان پارت شانزدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت16
سال۱۳۵۹بود.تازه جنگ شروع شده بود که با او آشنا شدم.از جوانان انقلابی بود که به خاطر دفاع از دین و کشورش،از دنیا گذشته بود.از محله دولت آباد اصفهان به جبهه آمده بود.میتوانست بماند و صاحب کارخانه سنگ بری شود اما...
حسین رضایی را بار دیگر در سالها در عملیات کربلای۵ دیدم.با لودر در سخت ترین محور عملیاتی مشغول زدن خاکریز بود لحظاتی بعد صدای انفجار آمد لودر را زدند.اما او زنده ماند بهتر است بگوییم شهید زنده.او به جمع جانبازان قطع نخاع پیوست.مدت ها اورا ندیده بودم.تا اینکه به یکی از دوستان قطع نخاع سر زدم؛او گفت:وضعیت ما در مقابل حسین رضایی چیزی نیست!حسین به جز قطع نخاع؛صدها مریضی و گرفتاری دارد.تازه چند روز پیش حالش بد شد و به کما رفت.همه فکر میکردند شهید شده اما چند ساعت بعد برگشت.به دیدنش رفتم تازه توانسته بود خانه کوچکی بخرد و از درد مستاجری نجات پیدا کند.