eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
809 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🌙 مہدخت: از دیشب اشک چشمم خشک نشده. خدایا این چه کابوسی بود آخه😭 پریسا با صدای آرومی گفت:مهدخت رسیدیم مسجد.اشکاتو پاک کن زشته و بعدش رفت سمت پارسا تو دلم گفتم(انگار دست منه😑.انگار خودم خوشحالم که چندساعته بی وقفه دارم اشک میریزم) با بی حوصلگی سرمو چرخوندم که نگام قفل شد به مهیار.وایی ینی دیگه نمیبینمش؟ من چیکار کنم تو دوریت😭 زل زده بودم بهشو آروم اشک میریختم که یهو برگشت نگاه کرد. تا دیدم داره نگام میکنه سریع سرمو چرخوندم یه سمت دیگه. خدایا حتی تصورش داره دیوونم میکنه. چه برسه به تجربه کردنش😭 پریسا: مهدخت؛ماهی؛مهی هوی با توعما کلافه برگشتم سمتش از دیدنه چشای گریونم عصبانی شد _زهرمار😠هی هرچی بهت هیچی نمیگم از دیشب یبند داری گریه میکنی دخترررر +اخه مگه دست منههههه هااااا؟؟؟ فکر کردی خوشی زده زیر دلم که دارم گریه میکنمممم؟؟ دستمو گرفتو اروم نوازشش کرد _آخه چرا بمن نمیگی چیشده؟ توکه قبلا عاشق شمال بودی اجی +الانم هستم.ولی واسه تفریح😭 نه که برم زندگی کنم اونجا😭😭😭 آروم گفت:مهدخت فقط سر تکون دادم _میگم نکنه دلیل گریه هات بخاطره اینه که... +کلافه گفتم:بخاطره اینه که....؟؟ _هیچی ولش کن حوصله نداشتم پاپیچش شم. چشمام دوباره رفت سمت مهیار داشت با پارسا حرف می زد. از زمینو زمان عصبانی بودم دنبال ی سوژه میگشتم که خودمو خالی کنم و اون سوژه هم پای مهیار بود باقدم های تند رفتم سمتشون. متوجه حضورم که شد سر به زیر فقط یه سلام ریز کرد. ولی من برعکس همیشه داد زدم: مگه دکتر نگفت از پاتون خیلی کار نکشید😠نباید وزنتونو رو پاهاتون خیلی نگه دارید.باید پاتون بی تحرک باشه. اونوقت الان نیم ساعته سرپا دارید حرف میزنید😑 انقدر از این لحن تند یهوییم جاخورده بود که هیچی نگفت. رومو کردم سمت پارسا: تو مثلا رفیقی؟😠نمیدونی پاش درد میکنه نگهش داشتی اینجا؟؟ مگه تاسوعا نیست؟ اومدید هیئت یا پارک؟!که وایسادین دردودل میکنید باهم؟؟ پارسا لب باز کرد چیزی بگه که پریسا بازومو گرفتو محکم کشید سمت در زنونه. هولم داد داخلو درو بست _هیچ معلوم هست چ مرگت شده تووو چرا اینجوری میکنی مهدخت بدون اینکه بهش جوابی بدم دستاشو از بازوم جدا کردمو رفتم نشستم تهه مسجد. 🌕پایان پارت چهل و سوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟