eitaa logo
🇮🇷سربازان عصر ظهور🇵🇸
357 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
81 فایل
خوش آمدید عزیزان کپی کلیه مطالب آزاده ولی سعی بشه مطلب کامل منتقل بشه ممنون🌹🤲⁦❤️⁩ https://abzarek.ir/service-p/msg/2055694 👆👆👆 لینک ناشناس جهت ارتباط گیری اعضای کانال با ادمین‌های محترم و بیان سوالات و انتقادات و دیدگاهها
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان خواب مادر : (قسمت اول) مادر نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت ، آهی کشید و به ابوطالب گفت :«در دلم شوری به پاست. یک مرتبه یاد خوابی افتادم که در نو جوانی دیدم ؛ وقتی که هنوز با تو عروسی نکرده بودم !» ابوطالب با چشمان خندان گفت :«قصه خوابت را بگو باید خواب جالبی باشد که بعد از این همه سال یادت امده .»🤔 _خواب غریبی بود و پر از راز و رمز !!!!! چیزهایی در خوابم دیدم که هیچوقت معنی آنها را به درستی نمی فهمیدم .😢 همیشه از خودم می پرسیدم آن خواب چطوری اتفاق می افتد؟!⁉️ امروز به نظرم آمد دست سرنوشت دارد خوابم را به حرکت در می اورد و و آن را به واقعیت می رساند.😟 ابوطالب که خود شاعر بود و گاهی شعر میگفت این خواب دور و خیال انگیز ، شور و احساسش را برانگیخت و گفت: «قصه خوابت را بگو فاطمه بگو ! من مشتاق شنیدن آنم!!!»😍 _ آن روزها همانطور که می دانی من در خانه پدرم اسد زندگی میکردم . نوجوان بودم و قد بلند و جثه درشتی داشتم . یک شب به ستاره ها نگاه می کردم و خوابم برد و آن خواب را دیدم. صبح که برخاستم چیزهایی از خواب هنوز یادم بود ، اما به صورت تکه پاره . بعد در روز و با کارهای خانه و گفتگوها و بازی های هر روزه فراموشش کردم .😕 اما یک روز تمام آن خواب بی آنکه بخواهم یادم آمد !😳 آن روز دختران قریش دستم را کشیدند و با خود به طرف آن زن یمنی بردند ! آن زن کاهن بود؛ از کاهن های یمن . به مکه امده بود و می خواست به شام سفر کند . نگاه نافذی داشت و خیلیها به پیشگویهایش اعتقاد داشتند. دختران قریش دورش را گرفتند تا با پیشگویی های او از زندگی آینده خود خبردار شوند. من هم دلم می خواست بدانم در آینده چه کسی خواهم بود....😢😢 ادامه دارد... 🇮🇷eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت دوم) ...من هم دلم می خواست بدانم در اینده چه کسی خواهم بود. معمولا دختران نو رس به آینده خود که فکر میکنند ، از شوهر و بچه هایشان پیشتر نمی روند. 💞💍 من هم مثل همه انها بودم . دختران جوان مکه یکی یکی پیش پیرزن یمانی زانو زدند و سرنوشت خود را از دهان چروکیده اش شنیدند تا اینکه نوبت من شد .😢 من در میان دختران هاشمی، دختر زیبایی بودم . قد خیلی بلندی داشتم و درشت می نمودم .☺️ پیرزن یمانی نگاه خیره ای به چشمان سیاه من _به قول او دختر هاشمی_ انداخت و گفت: «در این چهره زیبا نور اقبال می بینم.»😇 آن وقت بنا به روش فالگیرها می خواست برای سرنوشت من مقدمات بچیند که ناگهان آن خواب فراموش شده ام به خاطرم آمد. 🤗 با دستپاچگی گفتم : «خانم ! گوش کنید ... گوش کنید. چند شب پیش خواب عجیبی دیدم . از شما خواهش میکنم این خواب را برای من تعبیر کنید .»🧐 گفت :« تعریف کن ببینم دختر زیبا» گفتم:«خواب دیدم چهار شمشیر 🗡و یک زره 🛡بدست من رسیده و با اینکه کلا خیلی زیاد این چیزها را دوست ندارم ولی در آن خواب خیلی خیلی برای من عزیز بودند . نمی دانستم از کجا این هدیه های زیبا بدست من رسیده است . چهار شمشیر و زره را برداشتم و به راه افتادم ....»🤔 ادامه دارد ... 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت سوم) ...گفتم:«خواب دیدم چهار شمشیر و یک زره بدست من رسیده و با اینکه کلا خیلی زیاد این چیزها را دوست ندارم ولی در آن خواب خیلی خیلی برای من عزیز بودند .❤️ نمی دانستم از کجا این هدیه های زیبا بدست من رسیده است .🤔 چهار شمشیر و زره را برداشتم و به راه افتادم . 🗡🛡 در عالم خواب نمی دانستم از کدام سمت به کدام سمت می روم . در راهی قرار گرفته بودم که برایم ناشناخته بود و هرگز در تمام عمر از آن نگذشته بودم ، اما به چشم من اشنا می آمد.🛣 یک مرتبه به یک نهر خیلی بزرگ و مواج برخوردم . 🌊 چاره ای جز اینکه از آن بگذرم ، نداشتم پاهایم را برهنه کردم و به آب زدم . به میان نهر که رسیدم ،یکی از ان چهار شمشیر که زیر بغل گرفته بودم ، توی آب افتاد.🗡 نمی توانستم عقبش بگردم ؛ چون حتم داشتم این شمشیر دیگر به دست من نخواهد رسید . با هر رنج و سختی که بود ، از آن گذشتم 😕 اما پس از آن ، زمین پوشیده از سنگ بود. مثل اینکه آنجا منطقه ای کوهستانی بود.⛰🏔 در اینجا ، شمشیر دوم از زیر بغلم رها شد و به سنگ خورد و شکست ، 🗡🗻 دلم خیلی سوخت ، اما چاره ای جز صبر و بردباری نداشتم . 😞 حالا دیگر برای من دو شمشیر بیشتر نمانده بود . این دو شمشیر را زیر بغل می فشردم ؛ چون می ترسیدم از دستم بروند . با آن همه مراقبت و مواظبت ، شمشیر سوم تکانی خورد از زیر بازویم لغزید و جلو چشم من بال و پر در اورد و به اسمانها رفت. 🗡🕊 من با حیرت و هراس نگاهش میکردم و آن پرنده در آن اوج بلند ، پر میکشید و بال زنان می رفت.🕊🕊 دلم به شمشیر چهارم خوش بود ؛ بلکه شاید این شمشیر برای من بماند ... 🗡😢 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت چهارم) ...دلم به شمشیر چهارم خوش بود ؛ بلکه شاید این شمشیر برای من بماند😢 وقتی میخواستم از سر کوچه ای بپیچم ، شمشیر چهارم از دستم در رفت . 🙁 خم شدم که از نو بگیرمش که دیدم یکهو به صورت شیر نری در آمد .🦁 با یالهایی بلند و اندامی قوی و قیافه مهیب و ترسناکش غرش سهمناکی کرد و خواست به سوی من بیاید 😰 اما در همین موقع یک شبح نورانی مثل پاره ای از ماه شب چهارده ، پدیدار شد .این شبح آنقدر پر نور و با شکوه بود که من دیگر محو تماشای آن شده بودم . 🌝 بین من و او فاصله بود .همانطور که نگاهش میکردم ، پاک از این شیر غران که چهارمین شمشیر من بود ، غافل شده بودم🗡🌝 اما پس از چند لحظه ، دیدم که آن شبح ، نزدیک و نزدیکتر شد و یالهای شیر را به دستش پیچید و او را به دنبال خود برد😳 انتظار داشتم این شیر سهمگین از خود دفاع کند و حتی به آن شبح پر نور که میخواهد او را با خود ببرد ، حمله کند ؛ ولی نه شیر با آن همه قدرت و خوفناکی ،مثل بره ای نرم و آرام ، مطیع آن نور مرموز بود و همین طور می رفت .🧐 بالاخره هر دو از نظرم گم شدند .دیگر من بودم و یک زره . تنها همان زره برای من مانده بود .»🛡 زن کاهن که به حرفهایم با دقت گوش داده بود ، مدتی سکوت کرد و به فکر عمیقی فرو رفت . 🤔 بعد سر برداشت و گفت : « در رویاها از پوشیدنی ها به دختر تعبیر می شود🧕 و از شمشیر به پسر .🧑 تو در اینده نزدیکی ازدواج میکنی دختر من ! 💞💍 و در خانه شوهر ، پنج فرزند به دنیا خواهی آورد که از آن پنج فرزند ، چهارتاشان پسر و یکیشان دختر خواهد بود . زره دختر است و شمشیر پسر...»🧑👨👱‍♂👦🧕 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت پنجم) ...زن کاهن که به حرفهایم با دقت گوش داده بود ، مدتی سکوت کرد و به فکر عمیقی فرو رفت . بعد سر برداشت و گفت : « در رویاها از پوشیدنی ها به دختر تعبیر می شود و از شمشیر به پسر . تو در اینده نزدیکی ازدواج میکنی دختر من ! و در خانه شوهر ، پنج فرزند به دنیا خواهی آورد که از آن پنج فرزند ، چهارتاشان پسر و یکیشان دختر خواهد بود . زره دختر است و شمشیر پسر...👧👦 دختران قریش یکهو خندیدند و آهی پر صدا از نهادشان بر آمد . لابد با خودشان فکر میکردند جایی که دختران ارزشی ندارند و حتی در بادیه ،دختران را زنده به گور می کنند ، دختری پیدا شده که در آینده چهار پسر به دنیا می آورد .😟😏 خودت می دانی که این کلمه پسر _در زندگی ما عربها_ عزیزترین کلمات است و من حس می کردم که آنها پشت چشم برایم نازک می کنند و با حالت ناخوشایندی به من نگاه میکنند .😔 با این همه احساس می کردم آنها حالا با دقت بیشتری _بیشتر از من_ به حرفهای کاهن گوش می دهند.😣 کاهن گفت : « اما این چهار پسر هر کدام برای خود سرنوشت جدایی خواهند داشت .🧐 نخستین پسر تو نصیب آب خواهد شد .این پسر در آب غرق می شود.😞 و پسر دوم تو یا ناقص به دنیا می آید یا در دوران زندگی ، نقصی به اندامش خواهد افتاد که از کار و فعالیت محروم خواهد ماند...»😨 ابوطالب گفت :«عقیل ! عقیل !عقیل پسرم چشمانش درد می کند و باید دوا روی چشمانش بگذاریم .یعنی عقیل در اینده چشمانش را از دست خواهد داد !!»😱😭 _ خدا نکند فعلا که چشمانش سالم است . شاید نقص دیگری پیدا کند یا منظور همین درد چشم باشد که با دوا دارد رفع می شود یا اینکه اصلا معنای دیگری داشته باشد . خوابها خیلی عجیب هستند .تو عقیل را خیلی دوست داری ؛ برای همین روی او حساس شده ای ...😢❤️ _ و آن کاهن در مورد پسر سوم و چهارمت چه گفت ؟🙄 _گفت : و اما پسر سوم تو ، در راه خدا کشته خواهد شد و همچون فرشته ای به آسمانها پر می کشد . 🕊 تعبیر خواب تو در مورد آن سه پسر همین است .✅ اما پسر چهارم تو ، سرگذشت شگفت انگیزی در این دنیا خواهد داشت. این پسر نابغه ای از نوابغ تاریخ خواهد شد....😳😍💚 ادامه دارد... 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت ششم) اما پسر چهارم تو ، سرگذشت شگفت انگیزی در این دنیا خواهد داشت. این پسر نابغه ای از نوابغ تاریخ خواهد شد.😍💚 _نابغه😳 _بله ، او میگفت : این پسر شمشیر است و شیر خواهد شد 🗡🦁 و دور از خانه شما ، در محیط نور و علم پرورش خواهد یافت ... نمیدانم چه خواهد شد ؛ ولی هر چه حکایت است ، در این پسر چهارم توست ...🌞🌿 دختران قریش به حرفهای عجیب و غریب زن کاهن می خندیدند . خنده شان بیشتر از آنکه تمسخر امیز باشد ، برای من نیش حسرت و حسد با خود داشت. 😒😏 آن روز آنها می خندیدند و با زبان این حرفها را دروغ می خواندند و با این حال ، من می دانستم که در ته دل، پنهانی حسرت زیادی می خورند . که من در آینده مادر چهار پسر خواهم بود .اما برای آنها چنین سرنوشتی پیش بینی نشده است.😔😒 از آن روز به بعد همیشه با خودم فکر میکردم که این اتفاقات چطور به وقوع خواهند پیوست.🧐 وقتی ازدواج کردم و چهار پسر به دنیا آوردم ، تکان خوردم😢🥺 گاهی با خودم می گفتم : آیا من زنده خواهم بود و اینها را میبینم ؟؟و اتفاقات بعدی ...آنها را چطور ؟😢🤔 تا اینکه امروز محمد (ص) آمد . با خودم گفتم: آیا آن ماه من محمد (ص) است .😭😍🌙 اگر اینطور است محیط نور و علم دیگر چه معنایی دارد ؟؟؟ اخر محمد (ص) که خواندن و نوشتن را هم حتی نمی داند!🧐 _دلیلش را شاید من بدانم .بله، شاید .🤔🌹 ادامه دارد... 💠🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1
داستان خواب مادر : (قسمت هفتم) _ابوطالب، بگو آن دلیل چیست ؟😢 ابوطالب ساکت ماند😞 _ای ابوطالب! تو آدم تو داری هستی .می دانم مثل سنگ رازت را در خود پنهان میکنی ، اما من بسیاری از رازهای تو را می دانم .تو شوهر منی .😢 _ مرا ببخش راهبی که این را به من گفت ، به من هشدار داد .❌ _کی ؟ یادم نمی آید که تا به حال تو راهبی را دیده باشی !؟🧐 _ این به دوازده سالگی محمد (ص) بازمی گردد؛ در یک سفر _یعنی چیزی حدود بیست و چهار سال است که این سر را گوشه دل خود پنهان کرده ای ؟!🥺 _آیا تو دوست داری جان محمد (ص) را به خطر بیاندازم ؟؟؟!❌😨 _ خطر ابوطالب ؟!! آن هم برای محمد (ص)، پسر عزیزم ؟ تو مرا میترسانی.😰 برای لحظاتی زن و مرد در سکوت فرو رفتند . هزاران پرسش در سر زن می جوشید ، اما او نمی دانست چیزی بپرسد .⁉️‼️ بی قرار بود . در یک لحظه می نشست بعد می ایستاد .خطر برای محمد(ص) ؟!‼️ محیط نور و علم ؟! ‼️ و علی پسر کوچکش که حالا به خانه محمد (ص) رفته بود‼️ و جمع کردن تمام اینها در فکر و ذهن بی قرار .😥😨 دلشوره افتاده بود به جانش سرانجام گفت : «با این حال محمد(ص) پسر عزیز ماست . یادت می آید چقدر کوچک بود و حالا چقدر بزرگ شده است. با همین دستهایم ابوطالب ، او را میشستم لباسهای پاکیزه تنش می کردم . ماه من ، امروز درآمد ! دیدی ؟!»🌝🌻🌿 پایان. 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/65274128C53ee55d0b1