حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بابت اینکه بچه مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_هشتم
غم من این بود ک رفقایم را نداشتم ... بازی و مسجد و اینجور چیز ها را نداشتم ... و برای منی ک شخص اجتماعی بودم بشدت دردناک بود.
پدرم صبح سر کار میرفت و حوالی ظهر می آمد. دو ساعتی می ماند و دوباره سر کار میرفت. وقت اینکه ازش سوال بپرسم هم نداشتم . والده هم ک بنده خدا از صبح زود دنبال کار های خانه بود و کمتر اوقاتی میشد ک بنشیند و استراحت کند.
خانه جدیدمان کمی در حاشیه شهر بود و از مرکز شهر یکم دور بود. چون به قرآن و اینجور چیز ها علاقه زیادی داشتم کلاس تجوید و قرائت میرفتم. اما جای مسجد را پر نمیکرد ...
کلاس تجویدی ک شرکت کرده بودم ساعت ۲ ظهر بود و پدرم هم خانه نبود. گفت ک : خودت با تاکسی برو 😳 . من یک بچه ۹ ساله قرار بود تنهای تنها بروم سر خیابان و تاکسی بگیرم 😐 ساعت ۲ ظهر. خوشم می آید ک پدرم هم در فکر اینکه بچه اش را بدزدند نبود 😂. اولین تجربه تاکسی سوار شدنم آنجا بود ...
بعد از آن به بهانه های مختلف با تاکسی به حوالی مسجدمان می آمدم و میرفتم مسجد ولی خب... مثل سابق نمیتوانستم هر روز مسجد بروم ( در طول مدت دو سه سال ، قریب به پنج مسجد مختلف میرفتم و در جلسات قرائت قرآنشان شرکت میکردم ، و تا چندین سال ، از حوالی کلاس پنجم تا اواخر کلاس نهم با تاکسی فاصله سه کیلومتری خانه مان تا مسجد را میرفتم . با اینکه هر ماه حد اقل ۲۵ تا ۳۰ هزار تومان باید خرج تاکسی میکردم ... ولی خب ... خرج خدا میشد و برمیگشت ) به بهانه ی اینکه میخواهم بروم کتابخانه ، هر چهارشنبه میرفتم مسجدمان به بهانه کلاس هر دوشنبه میرفتم مسجد و.... اینگونه کم کم تلاش کردم دوباره راه مسجد را به قلب خودم باز کنم .
اسباب بازی و گوشی نداشتم. تنها سرگرمی من دو چیز بود، یکی تلویزیون ، یکی هم وسایل بابام😶. چند کارتن و سبد کنار اتاقمان بود و در آنان کتب پدرم و مقالاتش و اینجور چیز هایش در آنان بود . راستی ! پدرم با اینکه تحصیلاتش دیپلم بود ، ولی در حین تحصیل و پس از تحصیل کتب روانشناسی و علوم ذهنی مطالعه میکرد و شاید اگر بگویم کمتر از یک دکتر روانشناس علم ندارد ، دروغ نگفته ام. اگر بنده هم اندکی راهنمایی یا مشورتی به کسی میدهم و به قول خودشان آرامشان میکنم ، از عوامل اصلی آن پدر بنده است و باید دعا گوی او باشند. ایشان در کنار روانشناسی در دوره های مربی گری فوتبال هم شرکت کرده بود و با اینکه از چند باشگاه نیمه مطرح در کشور دعوت برای همکاری داشت ، اما بخاطر علل مختلف نپذیرفت و صرفا کوهی از علم در خودش نگه میداشت.
من اهل فوتبال نبودم. اما از روانشناسی بدم نمی آمد. برخی از کتب پدرم را میقاپیدم و در خفا میخواندم ، یا وسایل پدرم را بر میداشتم برای خودم و ... بنده خدا زیاد هم دعوایمان نمیکرد 😅 آخر نمیدانست ک چ چیز هایی از او بردم. خوب یادم است یکی از انگشتر هایش انصافا خوشکل بود. اما نمیدانم چ بلایی سرش آوردم 🤕 پدرم هم پیگیر نشد الحمدلله🤲.
یک کمد کوچک داشتم ... رفته رفته با کتاب هایی ک از پدرم بر میداشتم یا عمه هایم میدادند ( آن کتاب هایی ک خوانده بودند و نیاز نداشتند) بزرگ تر میشد و کتاب های جنجالی تری در آن راه پیدا میکرد...
خدا خدا میکردم مدرسه ام تمام شود تا به سراغ کتاب ها بروم .... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
هدایت شده از چاه نویس
میگفت : اگه کل علم دنیا رو داشته باشی!
فقط در صورتی كِ ازت سؤال پرسیده شد
یا مخاطب کلام شخـص رو به روت شـمـا
باشی جواب بده زیاده روی در صحبت کردن
باعث میشه ذهن انسان مشغول بشه و
موقع نماز خوندن ذهنش به هر جایی بره
جز نماز پس حواسمون باشه زیاده روی
در صحبت کردن ذهن رو درگیر میکنه !!
با این اوصافی ک در نظر سنجی دیدیم ترجیح میدم خودم را انقد اذیت نکنم برای نوشتن داستان زندگی مان🌺
ان شاءلله از فردا دیگه ادامه اش رو نمیزاریم
یه کانال میزنیم اونجا میزاریم ان شاءلله
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_دوازدهم جانِ شیعه اهل سنت پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد م
#رمان
#قسمت_سیزدهم
جانِ شیعه اهل سنت
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد.
آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم:
_داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!
مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
_صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم:
_مامان! حالت خوبه؟
دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد:
_آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
_میخوای بریم دکتر؟
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:
_نه مادر جون، چیزیم نیس...
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
_الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟
همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم:
_فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.
اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم:
_نه مامان! نداریم.
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:
_الآن میرم از داروخانه میگیرم.
پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:
_نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم:
_حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد.
چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید.
پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:
_سلام، ببخشید ترسوندمتون.
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
ادامه دارد...
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_سیزدهم جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخ
#رمان
#قسمت_چهاردهم
جانِ شیعه اهل سنت
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم.
وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد:
_این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!
موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم:
_اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم:
_حالت بهتر نشده؟
قرص را از دستم گرفت و گفت:
_چرا مادر جون، بهترم!
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید:
_موبایلت چرا شکسته؟
خندیدم و گفتم:
_نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!
و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم:
_تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!
از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:
_خُب مادرجون جن که ندیدی!
خودم هم خندیدم و گفتم:
_جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:
_مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.
و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:
_الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
_ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟
عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:
_داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.
و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
ادامه دارد...
هدایت شده از بیداری طلاب
♨️واکنش سیدحسین آقامیری به اظهارات حسن آقامیری در مورد مریم رجوی!
🔻حسن آقامیری گفته بود: حتی مریم رجوی هم حق اظهار نظر و صحبت دارد واکنش نشان داد.
🔻پ ن: حسن آقامیری نتوانسته حتی مدرک سطح یک حوزه را بگیرد
♨️بزرگترین کانال خبری طلاب
♨️ @khabarehowzeh
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
♨️واکنش سیدحسین آقامیری به اظهارات حسن آقامیری در مورد مریم رجوی! 🔻حسن آقامیری گفته بود: حتی مریم ر
به عینه هر وقت ک میشنینیم باهاشون حرف میزنیم تاکید میکنند ک انسان باید انقلابی باشه هم طرفدار انقلاب هم دارای روحیه انقلابی 👌
آیت الله نجابت می فرمودند :
" در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند، یک عبا برای آقا(مرحوم انصاری همدانی) هدیه برده و آنرا روی طاقچه اتاق گذاشته بودند.
سال دیگر که دوباره به همدان می روند، می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند.
می پرسند : آقا عبا اندازه تان نبود؟ به درد نمی خورد؟
می فرمایند : شما که نگفتی این را برای من آوردی، مطمئن نبودم برای من است."
تا این اندازه مقید به شرع بودند.
📙 کتاب سوخته ، ص ۶۰
با کشف حجاب بازیگرا کاشف به عمل اومد که حقیقتا حجاب زینت زن است.😉😀
#طنز
"انصاف در گرفتن اجرت"
شیخ در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود...
به اندازهای که سوزن میزد و به اندازه کاری که میکرد مزد میگرفت.
به هیچوجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند.
یکی از روحانیون نقل میکند که عبا و قبا و لبادهای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟
گفت: دو روز کار میبرد، چهل تومان.
روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان میشود.!
گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟
گفت: فکر کردم دو روز کار میبرد ولی یک روز کار برد.
در حدیث است که امام علی (ع) فرمود: الانصاف افضل الفضائل
"انصاف برترین فضیلتها است"
شیخ رجبعلی خیاط
#بزرگان_دین
.میگفتروحترووسعتبده،
اجازهندهدرگیرحواشیبشه!!!
مثلانگوفلانیهروقتکاریداشتهباشه،یاد مامیوفتهبگوالحمداللهکهخدابهمتوفیقدادهتاوسیلهیِحلِمشکلِبندههاشباشمو توفیقِبرطرفکردنِنیازهایمردمروبهم عنایتکرده..
🌱|
_#دوکلومحرفحساب .
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
ان الله لیغضب لغضب الفاطمه و یرضی لرضاها...
پیغمبر فرمود :
خدا خشمگین میشود از خشم فاطمه
و از رضایتش خشنود میشود :)🌺
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_چهاردهم جانِ شیعه اهل سنت حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش
#رمان
#قسمت_پانزدهم
جانِ شیعه اهل سنت
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:
_عطیه جان! به سلامتی خبریه؟
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :
_وای عطیه!!! مامان شدی؟!!
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:
_هیس! عبدالله میشنوه!
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد:
_الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت:
_مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت:
_فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!
سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد:
_محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:
_عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!
و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:
_خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن:
_به سلامتی!
شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
ادامه دارد...
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_پانزدهم جانِ شیعه اهل سنت مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آه
#رمان
#قسمت_شانزدهم
جــان شـیعـه،اهـل سـنت
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:
_تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم:
_چی بگم؟
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
_هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:
_ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!
از پاسخ رندانهام خندید و گفت:
_حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:
_الهه! الآن چه آرزویی داری؟
بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:
_دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید.
با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:
_الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:
_باشه، از همینجا برگردیم.
و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم.
روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:
_الآن چه ماهی هستیم؟
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد:
_فکر کنم امشب شب اول محرمه.
و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:
_این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!
و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
_چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.
ادامه دارد...
امروز یکی از رفیقام ک اصطلاحا آقا زاده بود ( ابوی ایشان یکی از شخصیت های سرشناس حوزه کشور اند) دیدمش ک چفیه ای را به سر رفقای هم حجره ای ام میکشد. بعدش ک رفت ، پرسیدم چ بود ؟ گفت ک چفیه رهبری😊
از جهتی خوشحال شدم ک لایق لمسش بودم و از جهتی ناراحت ک نتوانستم بیشتر با آن انس بگیرم و دیر فهمیدم ...
یاد حرف امیر المومنین افتادم ک فرمود:
اضاع الفرصة ، غصه ...
از دست دادن فرصت ها غصه می آورد...
اصن اینکه صبح پاشید از خواب دوباره بخوابید انصافا یه لذتی دیگر دارد ...
نماز به کنار
این لذت را از دست ندید وجدانا !