🏴 حسینیهٔیکسرباز ؛
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بابت اینکه بچه مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_هشتم
غم من این بود ک رفقایم را نداشتم ... بازی و مسجد و اینجور چیز ها را نداشتم ... و برای منی ک شخص اجتماعی بودم بشدت دردناک بود.
پدرم صبح سر کار میرفت و حوالی ظهر می آمد. دو ساعتی می ماند و دوباره سر کار میرفت. وقت اینکه ازش سوال بپرسم هم نداشتم . والده هم ک بنده خدا از صبح زود دنبال کار های خانه بود و کمتر اوقاتی میشد ک بنشیند و استراحت کند.
خانه جدیدمان کمی در حاشیه شهر بود و از مرکز شهر یکم دور بود. چون به قرآن و اینجور چیز ها علاقه زیادی داشتم کلاس تجوید و قرائت میرفتم. اما جای مسجد را پر نمیکرد ...
کلاس تجویدی ک شرکت کرده بودم ساعت ۲ ظهر بود و پدرم هم خانه نبود. گفت ک : خودت با تاکسی برو 😳 . من یک بچه ۹ ساله قرار بود تنهای تنها بروم سر خیابان و تاکسی بگیرم 😐 ساعت ۲ ظهر. خوشم می آید ک پدرم هم در فکر اینکه بچه اش را بدزدند نبود 😂. اولین تجربه تاکسی سوار شدنم آنجا بود ...
بعد از آن به بهانه های مختلف با تاکسی به حوالی مسجدمان می آمدم و میرفتم مسجد ولی خب... مثل سابق نمیتوانستم هر روز مسجد بروم ( در طول مدت دو سه سال ، قریب به پنج مسجد مختلف میرفتم و در جلسات قرائت قرآنشان شرکت میکردم ، و تا چندین سال ، از حوالی کلاس پنجم تا اواخر کلاس نهم با تاکسی فاصله سه کیلومتری خانه مان تا مسجد را میرفتم . با اینکه هر ماه حد اقل ۲۵ تا ۳۰ هزار تومان باید خرج تاکسی میکردم ... ولی خب ... خرج خدا میشد و برمیگشت ) به بهانه ی اینکه میخواهم بروم کتابخانه ، هر چهارشنبه میرفتم مسجدمان به بهانه کلاس هر دوشنبه میرفتم مسجد و.... اینگونه کم کم تلاش کردم دوباره راه مسجد را به قلب خودم باز کنم .
اسباب بازی و گوشی نداشتم. تنها سرگرمی من دو چیز بود، یکی تلویزیون ، یکی هم وسایل بابام😶. چند کارتن و سبد کنار اتاقمان بود و در آنان کتب پدرم و مقالاتش و اینجور چیز هایش در آنان بود . راستی ! پدرم با اینکه تحصیلاتش دیپلم بود ، ولی در حین تحصیل و پس از تحصیل کتب روانشناسی و علوم ذهنی مطالعه میکرد و شاید اگر بگویم کمتر از یک دکتر روانشناس علم ندارد ، دروغ نگفته ام. اگر بنده هم اندکی راهنمایی یا مشورتی به کسی میدهم و به قول خودشان آرامشان میکنم ، از عوامل اصلی آن پدر بنده است و باید دعا گوی او باشند. ایشان در کنار روانشناسی در دوره های مربی گری فوتبال هم شرکت کرده بود و با اینکه از چند باشگاه نیمه مطرح در کشور دعوت برای همکاری داشت ، اما بخاطر علل مختلف نپذیرفت و صرفا کوهی از علم در خودش نگه میداشت.
من اهل فوتبال نبودم. اما از روانشناسی بدم نمی آمد. برخی از کتب پدرم را میقاپیدم و در خفا میخواندم ، یا وسایل پدرم را بر میداشتم برای خودم و ... بنده خدا زیاد هم دعوایمان نمیکرد 😅 آخر نمیدانست ک چ چیز هایی از او بردم. خوب یادم است یکی از انگشتر هایش انصافا خوشکل بود. اما نمیدانم چ بلایی سرش آوردم 🤕 پدرم هم پیگیر نشد الحمدلله🤲.
یک کمد کوچک داشتم ... رفته رفته با کتاب هایی ک از پدرم بر میداشتم یا عمه هایم میدادند ( آن کتاب هایی ک خوانده بودند و نیاز نداشتند) بزرگ تر میشد و کتاب های جنجالی تری در آن راه پیدا میکرد...
خدا خدا میکردم مدرسه ام تمام شود تا به سراغ کتاب ها بروم .... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب