🏴 حسینیهٔیکسرباز ؛
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجم خب از همان کودکی جیغ و داد زیاد میکردم و انصافا صدای باحالی داشتم.
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_ششم
منتظر این می ماندم ک سریع نماز را بخوانند و بروم!
اصلن کمی دیر تر به نماز وصل میشدم ...و ... .
همه اش تقصیر این بود ک نماز را استدلالی بلد نبودم و صرفا برای علاقه میخواندم ...
حالا بگذریم ... ولی خب ... خیلی هم طول نکشید این جریان و دوباره به روال اصلی برگشتم.
کم کم از کلاس اول و دوم با پدرم در برخی مراسمات مذهبی شرکت میکردم. مثل روضه های ایام فاطمیه ، روضه های محرم ، افطاری های ماه رمضان و... دیگر منتظر نبودم پدرم بگوید بابا جان بیا بریم بیرون ، خودم پا میشدم ازش میپرسیدم ک مراسمی ، چیزی سراغ نداری برویم ...؟.
کلاس دوم و سوم ک بودم ظاهرم آنچنان شلخته هم نبود و یک تیپ رسمی داشتم. یادم می آید آن زمانی ک هر کسی کت و شلوار نداشت من یکی داشتم. تازه آن هم ایرانی نبود و از سوریه خریده بودیم. ده تومان!.
ما ک اصطلاحا خپل بودیم و زود به زود شلوار هایمان تنگ میشد ولی کت برایمان اندازه بود. بعد از سه سال باز میشد آن را پوشید. یک کت و یک شلوار لی ... اصلا یک وضعی ... .
همان ابتدا با همچین تیپی به من میگفتند مهندس و دکتر و اینجور چیز ها اما هر دفعه به من بر میخورد و میگفتم مهندس نیستم ! و خلاصه بدم می آمد ک لقبی غیر از نام خودم را به من بگویند. اخر من نمیخواستم مهندس یا دکتر بشوم ! بدم می آمد . من باید آخوند میشدم ...!
آقا یه چیزی شنیده اید ک میگویند اگر آخوند بشوی فوش میخوری ؟ من با این کاملا مخالفم 🙄 من ۹ سالم بود بخاطر آخوند شدن فوش میخوردم و متلک میشنیدم ، قبل از ورود به حوزه ها! خانواده های پدری و مادری ام آنچنان علاقه به حوزه رفتنم نداشتند و میگفتند دکتر مهندس شو😤😖منم ک بشدت بدم می آمد از هر درسی غیر از همین طلبگی. اوایل بحث میکردم ... زیاد ... اما خب، دیه با فرمایشات پدرم اهمیت زیادی به حرف هایشان نمیدادم و هر چ میگفتند میگفتم باش🙄.
خیلی ها سوال کردند نظر پدرت با حوزه آمدنت چگونه بود؟ و من هم در جواب میگویم ک : پدرم فرمود: ن تو را تشویق میکنم ک آخوند بشوی ن مانع آخوند شدنت میشوم. ولی بابا جان ! این راه، راه سعادت است.
باز الحمدلله اگه همه با آخوند شدنم مخالف بودن، مهره ی اصلی داستان ، ینی بابا جان موافق بود😁 و همین موافقتش مرا به این جاهایی رساند که روزی در آرزویش زار میزدم ... .
۹ ساله شده بودم...
یک بچه ی مذهبی کلاس سومی ک یکم هم فوضول بود( شما بخوانید بشدت فوضول بود) در مسجد ، قرآن را خودم میخواندم دیگر و بهتر از بچه های کلاس شیشمی! در کلاس سوم قرار بود جدول ضرب یادمان دهند ... یادش بخیر ... . از اواخر کلاس دوم، والده ام به من جدول ضرب را یاد داده بود. بنده خدا نصف مشق هایم را هم مینوشت 😂😂 خدمتش عرض میکردم مادر جان ! تو رو خدا یکم بد خط بنویس ، معلم بهم شک کرده😂.
معلممان شخصیت بسیار با حالی بود . از اقدامات او :
✅ پنجشنبه ها میگفت فلان پارک قرار میگذاریم هر کس خواست بیاید ، بیاید ، ناهار هم نفری ۷ تومان بدهد کباب بخوریم😋.
✅ در کلاسمان یک کارتن خالی بود ک هر کس پول اضافه می آورد در آن می انداخت، هر وقت پر میشد ، معلممان برایمان بستنی میخرید . هر دو ماه یبار هم بستنی میخوردیم ... .
اما ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
هدایت شده از زندگی من
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_ششم
اما همیشه منتظر این می ماندم ک سریع نماز را بخوانند و بروم!😐🤦♂
گاهی کمی دیر تر به نماز وصل میشدم و این بخاطر این بود که نماز را استدلالی بلد نبودم و صرفا برای علاقه میخواندم.
اما خیلی هم طول نکشید تا راه درستش را پیدا کنم و درست و درمان نمازم را بخوانم.
کم کم از کلاس اول و دوم با پدرم،در برخی مراسمات مذهبی شرکت میکردم. مثل روضه های ایام فاطمیه ، روضه های محرم ، افطاری های ماه رمضان و... دیگر منتظر نبودم پدرم بگوید بابا جان بیا بریم بیرون ، خودم با اشتیاق ازشون میپرسیدم که اگر مراسمی هست بریم.🤓
کلاس دوم و سوم ظاهر شلخته ای نداشتم و یک تیپ رسمی داشتم. یادم می آید آن زمانی ک هر کسی کت و شلوار نداشت من یکی داشتم😃 تازه آن هم ایرانی نبود و از سوریه خریده بودیم ده تومان!.🤦♂ چون تپل بودم زود به زود شلوار هایم تنگ میشد ولی کت برایم اندازه بودو بعد از سه سال باز هم میشد آن را پوشید.😑
همان ابتدا با آن کت و یک شلوار لی به من میگفتند مهندس و دکتر و اینجور چیز ها اما هر دفعه به من بر میخورد و میگفتم مهندس نیستم !🙁و خلاصه بدم می آمد ک لقبی غیر از نام خودم را به من بگویند. چون من نمیخواستم مهندس یا دکتر بشوم ! بدم می آمد. من باید آخوند میشدم ...!🤓
فکر کنم شما هم این را شنیده باشید که میگویند اگر آخوند بشوی عده ای ازمردم تورا از ناسزا و به اصطلاح فحش بی نصیبت نمیگذارند اما من با این کاملا مخالفم چون من هنوز ۹ سالم بود بخاطر اینکه میخواستم آخوند شوم فحش میخوردم و متلک میشنیدم قبل از ورود به حوزه ها!!!🙂خانواده های پدری و مادری ام علاقه ای به حوزه رفتنم نداشتند ومانند اکثر خانواده های ایرانی میگفتند باید دکتر یا مهندس شوی 😤😖منم که بشدت بدم می آمد و مخالف بودم و فقط به طلبگی فکر میکردم ولاغیر😶 اوایل بحث میکردم ... زیاد ... اما خب دیگه با فرمایشات پدرم اهمیت زیادی به حرف هایشان نمیدادم و هر چه میگفتند میگفتم چشم🙄.
بعد ها ازم سوال می کردند نظر پدرت با حوزه آمدنت چی بود؟ و من هم در جواب میگفتم: پدرم فرمود: نه تو را تشویق میکنم که آخوند بشوی ن مانع آخوند شدنت میشوم، ولی بابا جان ! این راه، راه سعادت است.😍
با اینکه همه مخالف آخوند شدنم بودن اما اینکه مهره ی اصلی زندگیم که همون پدرم هست باهام موافق بود خوشحال بودم😁 و همین موافقتش مرا به این اینجایی که الان در آرزویش بودم رساند.
۹ ساله شده بودم...
یک بچه ی مذهبی کلاس سومی ک یکم هم فوضول بود( شما بخوانید بشدت فوضول بود)😂
در مسجد، قرآن خواندن رو یاد گرفته بودم و بهتر از بچهای کلاس ششم قرائت میکردم.
کلاس سوم قرار بود جدول ضرب یادمان دهند ... اما من از اواخر کلاس دوم، مادرم به من جدول ضرب را یاد داده بود. حتی نصف مشق هایم را هم مینوشت 😂😂 تازه با پر رویی تمام میگفتم مادر جان ! تو رو خدا یکم بد خط بنویس ، معلم بهم شک کرده😢😅
معلمم هم بسیار مهربون و به اصطلاح پایه بود مثلا:
✅ پنجشنبه ها میگفت فلان پارک قرار میگذاشت و میگفت هر کس خواست بیاید و ۷ تومان با خودش بیاره تا ناهار رو باهم کباب بخوریم😋
✅ در کلاسمان یک کارتن خالی بود ک هر کس پول اضافه می آورد در آن می انداخت، هر وقت پر میشد ، معلممان برایمان بستنی میخرید . هر دو ماه یبار هم بستنی میخوردیم 🍦
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب