eitaa logo
🏴 حسینیهٔ‌یک‌سرباز ؛
1.5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
708 ویدیو
67 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای پل ارتباطی ، حجرهٔ من ؛ @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 حسینیهٔ‌یک‌سرباز ؛
#رمان #قسمت_سوم جانِ شیعه، اهل سنت و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگ
جانِ شیعه، اهل سنت آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: _تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟ عبدالله خندید و گفت: _رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا. و مادر پشتش را گرفت: _پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذان مغرب میاد خونه. کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: _چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم. مادر با مهربانی خندید و گفت: _ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره. و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: _حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! ابراهیم نیشخندی زد و گفت: _بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه! صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: _همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید! و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: _تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته! و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: _حالا زن و بچه هم داره؟ و عبدالله پاسخ داد: _نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی. نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: _ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن: _ما رفتیم آمار بگیریم! از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ادامه دارد...
🏴 حسینیهٔ‌یک‌سرباز ؛
#قسمت_سوم #آغاز_جدایی با بسته شدن چشمان زهرا علیها السلام، امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه ا
اميرالمومنين پس از به خاک سپاری یار دیرینه و همراه روزگار خوشی ها و تلخی های خود، در کنار تربت آن عزیز، با رسول خدا چنین درد دل کرد «ای پیغمبر خدا! از من و از دخترت که به دیدن تو آمده و در کنار تو زیر خاک خفته است، بر تو درود باد! همان که خداوند سرعت ملحق شدنش به تو را اختیار کرد . ای رسول خدا! پس از دختر برگزیده ات شکیبایی من به پایان رسیده و خویشتن داری من به خاطر سیده زنان جهان از دست رفته است اما برای من پیروی از سنت تو [که همان صبر باشد] در جدایی تو موجب تسلیت است [ ای پیامبر خدا!] تو را به دست خود در دل خاک سپردم! و تو بر روی سینه من جان دادی! آری، قرآن خبر داده است که همه از خدائیم و به سوی او باز می گردیم . اکنون امانت به صاحبش رسید، و آنچه در گرو بود گرفته شد و زهرا از دست رفت [ پس از او] آسمان و زمین زشت می نماید و هیچگاه اندوه دلم نمی گشاید و شبم بی خواب است و غم از دلم نمی رود، تا خدا مرا در جوار تو ساکن گرداند...