حریمخصوصےیکسرباز 🌿
فرموده بودید درباره مقام معظم رهبری تعریف کنیم ...
@Delltang_128
دارند به صورت خود جوش تبلیغمان میکنند
ما هم به صورت خود جوش تبلیغشان میکنیم 😃
پاشید برید نوحه های تان را از این کانال بردارید
❓شغل شما آخوندها چیست؟
◼️یکی از علمای تهران با اتوبوس به یکی از شهرهای اطراف تهران مسافرت می کرد و تصادفاً با جوان ژیگول به ظاهر آراسته ای که در همان شهری که آن عالم به آن جا مسافرت می کرد ساکن بود و شغل او هم تجارت میوه بود؛ در یک صندلی نشسته بود ،در بین راه آن جوان از آن عالم می پرسد که:
❓خدمات روحانیت به جامعه چیست ؟
⏹آن عالم در پاسخ او مقداری صحبت می کند ، در اثنای صحبت باربند اتوبوس پاره می شود جعبه های زیادی که پر از میوه بودند و متعلق به آن جوان بود که از تهران خریده و برای فروش به محل خود می برد از بالای اتوبوس به روی زمین افتادند - البته پیداست که تمام جعبه ها شکسته و میوه ها در وسط بیابان پراکنده شده است - اتوبوس توقف نمود آن جوان بیچاره که با دیدن این منظره خود را باخته بود و گویا تمام سرمایه کارش همان میوه ها بوده ، فوراً از ماشین پیاده شد تا میوه ها را جمع آوری کند ولی آن همه میوه که در آن بیابان پراکنده شده بود حداقل نصف روز وقت لازم دارد که تا یک نفر بتواند آن ها را جمع آوری کند اما در عین حال آن چه که آن جوان را شدیداً متأثر کرده بود این بود که دید مسافرین اتوبوس از زن ومرد برای خوردن آن میوه ها مثل ملخهای گرسنه هجوم آوردند و آن چه آن جوان بیچاره فریاد زد که بر من ترحم کنید این میوه ها تمام هستی و سرمایه من است ، ابداً در مسافرین اثر نکرد.
🔷عالم و دانشمند با دیدن این منظره از ماشین پیاده شد و با عجله خود را به جلو جمعیت رسانید و با صدای رسا ، رو به مسافرینکرده فریاد زد؛ مردم شما مسلمانید خوردن این مال حرام است با خوردن این میوه ها این جوان را از هستی ساقط نکنید از خدا شرم نمایید و از روز حساب و قیامت بترسید .
خلاصه آن مرد عالم پس از آنکه مختصری آثار شوم خوردن مال حرام را از نظر دین مقدس اسلام بیان نمود مسافرین را از آن عمل منصرف کرد و همگی با کمال شرمندگی به عقب برگشتند ، آن مرد عالم فریاد زد مردم خدمت به مسلمان نزد خداوند اجر و ثواب دارد ، که کمتر عمل مستحبی از نظر ارزش به پایه آن می رسد ، بیایید برای خداهمگی به این جوان کمک کنید و میوه های پراکنده او را از بیابان جمع آوری کنیم .
🔻به دنبال این سخن تمام مسافرین با کمال مراقبت مشغول جمع آوری میوه های پراکنده شدند و پس از چند دقیقه تمام میوه ها جمع آوری گردید و در میان جعبه ها پر شد ودر جعبه ها را بستند و به روی اتوبوس قرار دادند سپس مسافرین هر کس روی صندلی خود قرار گرفته ماشین حرکت کرد . پس از مقداری راه پیمودن آن عالم روحانی به جوانی که صاحب میوه بود و در کنار همان عالم نشسته بود ، رو کرد و گفت :
رفیق یک قسمت از خدمات روحانیت به اجتماع از همین قبیل است که الان مشاهده کردی که نه تنها این جانب مسافرین را از خوردن میوه ها منصرف کردم بلکه آن ها را واداشتم تا در جمع آوری آن هم به شما کمک کنند.
آن جوان با شنیدن این سخن از سؤال و پرسش قبلی پشیمان شد واز عمل آن مرد عالم صمیمانه تشکر کرد .
📚#داستان هایی از آثار و برکات علماء ، ص18
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_هشتم جان شیعه اهل سنت بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از
#رمان
#قسمت_نهم
جانِ شیعه اهل سنت
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن:
_حتماً آقا مجیده!
به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند.
عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:
_چه خبره؟
عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: _هیچی، سلام علیک کرد و اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!
که همزمان من و مادر پرسیدیم:
_چه عیدی؟!!!
و او ادامه داد:
_منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم.گفت تولد امام رضا (علیهالسلام)!منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.»
مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد:
_ان شاء الله همیشه به شادی!
و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:
_دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست.
با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت:
_این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.
مادر جواب داد:
_خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!
و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:
_دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.
سپس رو به من کرد و گفت:
_الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود!
ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
ادامه دارد...
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_نهم جانِ شیعه اهل سنت نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن: _حتماً آقا مجیده
#رمان
#قسمت_دهم
جانِ شیعه اهل سنت
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود.از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود.
عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد.من مردد در
انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:
_عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:
_عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.
پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
_زنگ زده، تو راهه.
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد.پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت.
با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت.
کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد.او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت:
_آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم. لبخندی زد و پاسخ داد:
_یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.
که مادر به آرامی خندید و گفت:
_ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:
_پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»
ادامه دارد...
#آیت_الله_ناصری:
برادرها! هر چه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاریها و ناراحتیها و امتحانات، شدیدتر میشود.😞
باید خودمان را برای تحمل ناراحتیها مهیا کنیم .
مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل)باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد.ْ☝️
#باامامزمانرفیقبشیم
#اللهمعجللولیکالفرج
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_اول بچه بودیم و در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدیم. پدرمان صب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوم
در پیش دبستانی هم ول کنِ مسائل مذهبی نبودم ، و در هر مراسمی ک مذهبی بود و در پیش دبستانی بود ، به هر حال یه رکن کار بودم ... یادم است مداحی را کم کم از پیش دبستانی آغاز کردم تا .... .
کودکی شش و خورده ای ساله بودم ک باید پا به عرصه جدیدی از زندگی میگذاشتم به نام دبستان!
وقتی مدرسه رفتم دیدم دارند تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها زار میزنند و من میخندیدم 😁 آخر تجربه دوری از والدین را داشتم ... سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود ک فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان ک قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم ... در نیم کیلو متری خانه مان یه موتوری گفت : تو اینجا وسط خیابون چی میکنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون ! گم شدی ؟
من هم وحشت زده گفتم ن!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... با آنکه مخالف بودم ولی سوارم کردند ... همینطور ک آدرس میدادم به بندگان خدا و برای خودم موتور سواری میکردم دیدم یکیشون زنگ زد به پلیس و گفت: اقا یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش ( منم مثل چی زار میزدم ک میترسم از پلیس😂) آقا پلیس آمد و از پیش ما گذشت ، اما ما را ندید😃 لاجرم موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم ابوی گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 دعوام هم نکرد انصافا ، دمش گرم👏) با همچین تجربه ای ، دیگر از تنهایی و این ها نمیترسیدم . لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی میگشتم .
یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی !
تا سعیدی را دیدم فهمیدم این بچهه مهد کودک با من بوده😁 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است ک تداوم دارد و دارد و دارد ...} مدرسه فضای باحالی بود ولی یه چیز کم داشت ، آن هم من بودم 😃.
بچه پر رویی بودم . و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد ، چون خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم راس راس میگفتم ک کارتان اشتباه بود و ... اگر چ سر همین کارام هم زیاد دعوا شدم😕 ولی مهم نبود .... .
در همان کلاس اول برای خودم شرّی بودم. زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم در خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱 گفت ک : اینجا چیکار میکنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار خشک) ناظم هم نامردی نکرد و گفت دستت را بیاور جلو و مرا و رفیقم را با چوبش زد ... وقتی به کلاس رفتم سر خانم معلم داد زدم ک : چرا بش گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟ 😭 دقیقا در همین حالت .
هیچ دیگه ... معلم هم سکوت پیشه کرده بود و ادامه درس را داد ... کلا در دبستان مظلوم بودم ... ولی خب ... هم شرّ بودم هم مظلوم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#عکسحوزوی
مباحثه از آداب درسی و یکی از مهمترین روشهای تحصیلی نظام آموزشی حوزه علمیه است که از دیرباز تاکنون در میان طلاب علوم دینی شیعه مرسوم بوده است.
اساتید علوم دینی چهار مرحله را برای ماندگاری درس در حافظه و فهم بهتر آن پیشنهاد میکنند: پیش مطالعه که قبل از شروع درس صورت میگیرد، حضور در درس، مطالعهٔ پس از درس و مباحثه
اولین دیداری ک با یکی از اساتید بلند پایه حوزه علمیه قم داشتم ، ظاهرم چندین سال بزرگ تر میخورد با یه انگشتر تپل و یه مَن محاسن ...
یه تلنگر بهم زد ک اگه بخوای اینجور پیش بری ، بعد از معمم شدن افسار نفست از دستت میره و تکبر تو رو راه میبره و عاقبت به شر میشی .
گفت ک خیلیا تو حوزه همچین بلایی سرشون اومده
تو مواظب باش!
از اون روز به بعد بیوگرافیم شد سرباز و محاسنم خیلی کوتاه تر شد و یه انگشتر ساده افتاد به دستم !
نکته کلی اینه ک ما هیچی نیستیم!
ینی در مقابل ذات خدا هیچی نیستیم!
برای دین خدا هم جز یه خادم و یه سرباز نیستیم!
آهای طلبه!
اگه بهت گفتن شیخ ، جو گیر نشی
تو همون طلبه کوچولو ی امام زمانی 😊
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
فرانسوی بود ...
از مادر و پدر غیر مسلمان ...
جریان انقلاب ایران را فهمید و پاشد آمد قم ، برای کسب علمِ دینِ اسلام .
چند سالی درس حوزه خواند . هر چ میخواست به جبهه برود به علت های مختلفی او را راه نمیدادند.
بلاخره رفت. در آخرین عملیات جنگ تحمیلی ، در مرصاد ، وقتی داشت به سربازانی ک روحیه شان را باخته بودند روحیه میداد ، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید کمال کورس🌷
هدایت شده از کافه بهلول (طنز سیاسی)
هدایت شده از •°|افسران جنگ نرم|°•
+ بچهها برید دوست صادق پیدا کنید. دوستیهای ما صادقانه بود. دوستیهای الان خالهبازیه! شب اول قبر اون دوست خوبه بدردمون میخوره؛ بقیهاش کشکه🌱
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوم در پیش دبستانی هم ول کنِ مسائل مذهبی نبودم ، و در هر مراسمی ک مذهبی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سوم
کلاس اول همین پر رو بازی ها کار دستمان داد و برای خودمان در مدرسه معروف شدیم و امکان نداشت کسی ما را در مدرسه نشناسد.**یکجغلهیشیطونکلاساولی**.
یه همسایه داشتیم ک یه پیرزن بودن و دخترش، تقریبا جزو خانوادمون شده بودن ، مامانم هر روز عصر خانه شان بود و منم هرازگاهی بعد از خستگی بازی با بچه ها در کوچه ، میرفتم پیششون.
به دختر اون پیرزن میگفتم خاله مریم. هنوز از خاله های واقعی خودم بیشتر با مامانم ارتباط داشت و هوای ما را داشت. یادم است هر وقت ک پیششان میرفتیم چند سکه از زمان شاه ملعون و چند سکه از اوایل انقلاب گیرم میامد ، قریب به سی یا چهل سکه کلا توانستیم گیر بیاوریم.... برای خودمان کلکسیونی داشتیم.... .
اگر چ این جریانی ک نقل میکنم مال تابستانی است ک منتقل شدیم به کلاس اول ، اما خب ... جزو ملحقات کلاس اول میکنیم ::
رفته بودیم با والده مان ( مامانمون) خانه خاله مریم اینا. خاله مریم گفت ک : این مسجده هست دو کوچه پایین تر ، جلسه قرآن داره. برو ثبت نام کن!
منم ک از خدایم بود همچین خبر خوبی را بشنوم ، با شور و نشاط رفتم مسجد 😁. پرسیدم ک : جلسه قرآن کجاست ؟🤔 یه بنده خدایی هم گفت ک از پله ها برو بالا اونجاست.
همینطور ک ذوق داشتم و اندکی هم چاشنی ترس قاطی اش کرده بودم ، وارد جلسه شدم. گفتم ک : سسسلام من شاگرد جدیدم😢. با این جمله من همه شان زدند زیر خنده😐 گفتند ک خب شاگرد جدیدی ، خو باش، پاشو برو قرآن بیار بشین. من هم به حرفشان باشه ای گفتم و آخر جلسه نشستم...
آن اوایل بلد نبودم قرآن را از روی آن بخوانم، فقط سوره کوثر و قل هو الله و این ها را بلد بودم. آن هم از روی حفظ! ن اینکه بلد باشم از قرآن بخوانم😅 معلم قرآن یا به عبارتی ( مسؤول جلسه) کلمه به کلمه میخواند و منم با او میخواندم . راستی این نکته یادم رفت 👈 راه مسجد رو بلد نبودم ، یه بنده خدایی ک رفیقم شده بود و چهار سال ازم بزرگتر بود منو میبرد ، مامانم هم میدونست پسر خوبیه ، لذا نگران نبود، اما الان بیش از ۷ ساله ک اون شخص مسجد نمیاد و من بیش از ده دوازده ساله ک مسجد میرم ...نکته اخلاقی اش اینجاست ک مواظب باشید از مسجد و اینا دور نشید👌 آقا خلاصه ... رفته رفته جا باز کردیم تو مسجد. کم کم همه ما را شناختند و باز هم پر رویی خودمان را در مسجد داشتیم .
یادم میآید یک روزی زود تر از بقیه به مسجد رفتم تنها نشسته بودم. قرآنی برداشتم، و شروع کردم به نگاه کردن آن. در حین تماشا کردن بودم ک مرد میانسالی از من سوال کرد ک : تو ک سواد نداری چرا قرآن گرفتی دستت؟ گفتم ک : از بابام شنیدم نگاه کردن به قرآن هم ثواب دارد ، بخاطر این دارم نگا میکنم. آنجا بود ک آن مرد یه نگاه معنا داری بهم کرد و به بغلیش گفت ک : وژدانن از یه آخوند بیشتر سرش میشه😂 ، حالا تعریف از خود نباشد ، ولی خب ... از همان موقع برای خودمان حاج آقا کوچولویی بودیم ...😁
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
رفته بودیم گلزار شهدای امامزاده علی ابن جعفر علیهم السلام نمایشگاه کتاب گذاشته اند. توصیه داریم قمی
داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک چ کتابی بخرم ؟
اصلا مگر چقدر پولدارم ک بخواهم کتاب بخرم ( طلبه ها بر خلاف اون چیزی ک ضدشون حرف میزنن آنچنان پولدار نیستن و اکثرا از قشر ضعیف جامعه اند) همینطور در این فکر ها سیر میکردم ک دیدم کتابی هست به اسم تنها گریه کن! نمیدانستم درباره چیست ؟. تا اینکه یکی از دوستان گفت ک داستان زندگی مادر یکی از شهداست. ولی خب گفت ک بدردت نمیخوره دخترونس یکم.
داشتم همینطور فکر میکردم ک من چ کتابی به دردم میخورد الان ؟ رفتم سمت انتشارات جمکران ، انجا کتابی رو دیدم ک توجهم رو جلب کرد اسمش کتاب مخفی بود .
نگاهی به آن طرف کتاب انداختم و خلاصه ای از آن را خواندم : درباره یک ایرانی بود که بیمار بود و دنبال درمان میگشت. تا به عربستان می آید و با واقعه غدیر روبهرو میشود و.... ( خلاصه کتاب را خدمتتان ارسال خواهم کرد) . دیدم کتابش شیرین است اما الان آنقدر هم احتیاجم نیست و باید دنبال کتاب بهتری بگردم ک هم بدردم بخورد ، هم به جیبم فشار تحمیل نشود ....
این هم ادامه دارد ان شاءلله
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک چ کتابی بخرم ؟ اصلا مگر چقدر پولدارم ک بخواهم کتاب بخرم ( طلبه ها بر
داستان «کتاب مخفی» داستان یک کتاب است، کتابی مخفی درباره ناگفتههای صدر اسلام. کتابی که در آن مردی به نام «ماهان» که تاریخنویس ایرانی است، نام منافقان و دشمنان رسول خدا و امیرالمومنین(ع) را در کتاب تاریخش میآورد. این کتاب قرار است برسد به ایران زمین، تا خبر غدیر و اخبار فضائل امیرالمومنین به مردم ایران برساند. به طور اتفاقی منافقان از وجود این کتاب مطلع میشوند و درصددند با یافتن کتاب نویسنده آن را بکشند.
🌹 ۲۴ آبان؛ سالروز شهادت ادواردو آنيلي
کسي که امام خميني(ره) پيشانيش را بوسید.
شهید (مهدی) ادواردو آنیلی فرزند جياني آنيلي سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانکهای خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس، در ۶ ژوئن ۱۹۵۴ در نیویورک به دنیا آمد.
او تحصیلات مقدماتی را در ایتالیا و سپس در کالج آتلانتیک انگلستان گذراند. پس از آن در رشته ادیان و فلسفه شرق از دانشگاه پرینستون آمریکا با درجه دکترا فارغ التحصیل شد.
اجداد ادواردو با راهاندازی کارخانه فیات در ایتالیا این صنعت عظیم را در آنجا بنا گذاشتند که امروزه بستگانش سهامدار عمده شرکت فیات، صاحب بانکها و بیمهها، باشگاه یوونتوس و... هستند. پدر ادواردو کاتولیک و مادرش یک پرنسس یهودی است.
گفته ميشود هدف اصلي يهوديان در وصلت با خانواده آنيلي تلاش براي تصاحب اموال ميلياردي اين خانواده بود به همين دليل بعدها خواهر ادواردو نيز به عقد يک خبرنگار یهودی به نام «الکان» در ميآيد، که اين ازدواج با وجود چهار فرزند به طلاق ميانجامد و ازدواج مجدد خواهر ادواردو با يک مسيحي صورت ميگيرد و از اینجا به بعد، یک نوع رقابت بین یهودیت و مسیحیت در مورد فرزندان خواهر ادواردو بهوجود میآید.
بياهميتي ثروت آنيلي براي ادواردو و تمايلش به اسلام، موجب ميشود که پدرش حاضر نشود میراث خانواده را به او بسپارد؛ لذا جيانيآنيلي پسر برادرش که يک مسيحي بود را بهعنوان جانشین ادواردو تعيين ميکند. اما چيزي نميگذرد که خبر مرگ پسرعموي ادواردو بر اثر سرطان ناشناختهای ميپيچد. اين مرگ نيز از مرگهاي مشکوک خانواده آنيلي بود؛ چرا که اگر وي به عنوان وارث اموال آنيلي زنده ميماند، مدیریت اين ثروت عظيم به یک مسیحی تعلق ميگرفت و این خلاف خواسته يهوديان بود.
ادواردو شرح مسلمان شدنش را چنین میگوید: «زماني که در دانشگاه نيويورک درس ميخواندم، یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم چشمم افتاد به قرآن و کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آنرا برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش ر ا به انگلیسی خواندم، احساس کردم این کلمات، کلمات نورانی است و نمیتواند گفته بشر باشد، اين بود که بسيار تحت تاثیر قرار گرفتم اين شد که آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم.»
اولین آشنایی ادواردو آنيلي با تشیع و انقلاب اسلامی ایران از طریق یکی از مصاحبههای دکتر محمدحسن قدیری ابیانه، رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا (در سالهای ۵۸ تا۶۱) بوده که از طريق تلويزيون ايتاليا پخش شده که ادواردو پس از شنيدن اين مصاحبه برای دیدار با وی به سفارت ايران در ايتاليا مراجعه کرده و همين ارتباط ها نهایتا باعث گرویدن آنيلي به تشیع شد.ادوادو چند بار به ایران سفر کرده و زیارت حرم امام رضا(ع) مشرف شده بود. در یکی از این سفرها در هفتم فروردین 1360 در نماز جمعه به امامت آیتالله خامنهای شرکت میکند.
در همین سفر ادواردو با بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران دیدار کرده و حضرت امام پیشانی ادواردو را میبوسد.
ادواردو نگران سوءقصد از سوی صهیونیستها بود و به آقای قدیری گفته بود كه آنها او را به خاطر اسلام آوردنش خواهند كشت و قتل او را به خودكشی، حادثه غیرمترقبه یا بیماری نسبت خواهند داد و حتی او را به زور در یك درمانگاه روانی خصوصی ویژه میلیاردرها در نزدیكی مرز سوئیس به طور كاملاً مخفی بستری كرده بودند و بالاخره همانطور كه خود ادواردو حدس میزد، در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ (۲۴ آبان ۱۳۷۹) در یك واقعه مرموزانه در سن ۴۶ سالگی توسط ایادی صهیونیست جهانی، غریبانه به شهادت رسید.
روحش_شاد... صلوات
به واقع آنیلی فتح الفتوحی دیگر از امام خمینی است