پسر خاله ای داشتیم از خودمان ۱۰ _ ۱۲ سالی بزرگتر ...
در بدو نوجوانی ک میگفتیم قصدمان آخوند شدن و زیر لباس پیغمبر رفتن است ، مسخره مان میکرد و میگفت ک اگر روزی در خیابان با عمامه دیدمت حتما میزنم زیرش .
کلاس چهارم بودم . رفیقم گفت حکومت آخوندی سه سال دیگر تمام میشود 😂 و کلاس هفتم ک بروی دیگر آخوند وجود ندارد و این آرزوی آخوند شدن را به گور میبری.
پدر بزرگی داشتم ک میفرمود آخوندی بدرد نمیخورد و همه آخوند ها دزدند و تو هم اگر آخوند شوی دزد میشوی و ...
اما !
پسر خاله مان قلیان میکشد و با اینکه بیش از بیست و چند سال از عمرش گذشته مجرد است و از زندگی ناراضی است و الان هم با احترام با ما سخن میگوید و خجالت میکشد بی حرمتی کند .
رفیق دوران دبستانمان را آخرین بار در پایگاه بسیج دیدمش ک برای فعال شدن کارت بسیجش آمده بود دوره ( اینا همونان ک میگفتن بسیجی ، همش تو ساندویجی😂).
پدر بزرگ ما هم قبل از اینکه نقل مکان به قم کنیم هر هفته میگفت : بابا جان پس کی میری قم قربونت بشم ( دیشب هم ک زنگ زده بود ایشون با لقب شیخ صدام زدن☺️) .
در کل :
مردم عوض میشن...
ولی ، حکومت حکومت اسلامی میماند ان شاءلله و شجره طیبه روحانیت ، تا قیامت ادامه پیدا خواهد کرد و شاگردی مکتب اهلبیت صلوات الله علیه تا ابد الدهر استوار خواهد ماند.
✍حبیب
هدایت شده از شِیخ .
و حسین(ع) . . .
در گودی قتلگاه بود و عدهای داشتند اجتهاد میکردند که اگر برویم و خونی شویم، با لباس خونی میشود نماز خواند یا چون نمیشود،
اساساً این نبرد حرام میشود بر ما ؟! نماز را رها کنیم یا حسین را ؟ درگیر همین بحثها بودند که ندا آمد : وای حسین کشته شد ...
#حواشی
#برای_دختر_همسایه
چقدر روایت دارد که همه انسانها قلبشان نورانی است وقتی یک معصیت بکنند، یک نقطه سیاه در قلبشان پیدا میشود اگر توبه کردند و پشیمان شدند، این نقطه سیاه برطرف میشود اما اگر اظهار ندامت و پشیمانی نکردند آن سیاهی میماند و دفعه بعد زودتر معصیت میکنند و یک نقطه دیگر پهلوی آن میآید. کم کم با تکرار گناه سراسر قلب سیاه میشود و دیگر فایدهای ندارد.
(الكافي ج : 2 ص : 273)
توبه تقوا معصیت گناه
آیت الله #ناصری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخوندی که از خودش عمامه پرانی کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای جالب آخوندی که قرار بود توسط یک مرد کشته شود!!
چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۴٠۱
یک نفر در ماشین پی کِی من رو باز کرد و گفت: شما خجالت نمیکشید پولهاتون رو به دلار تبدیل میکنین..!💔😂
هدایت شده از 𝑻𝒂𝒃𝒂𝒕𝒕𝒂𝒍 |تبتـل
یک ون شبهه - سعداء.pdf
4.58M
📚 فایل کتاب #یک_ون_شبهه↻!
💠خواندن این کتاب برای تمامی مجاهدان #جهاد_تبیین ضروری است!
-پاسخ به تمامی شبهات فتنه اخیر💯
⭕️ چرا در ایران مانند کشورهای غربی متمدن #آزادی وجود ندارد؟
⭕️ چرا نظام خود را به #رفراندوم نمیگذارد؟
⭕️چرا رهبری به هیچ ارگانی پاسخگو نیست؟!
⭕️جمهوری اسلامی در این ۴۳ سال چه خدمتی به مردم کرده؟
⭕️پیشرفتهای #جمهوری_اسلامی طبیعی است، اگر #شاه هم بود همینقدر پیشرفت صورت میگرفت!
🔴[ طبق تجربه ۹۰ درصد شبهات در بین مدارس و معترضین از مباحث مطرح شده در کتاب خارج نیست!]
یه بنده خدایی تو ناشناس گفته بود ک چرا طلبه شدی ؟ یادم رفت جواب بدم
خیلی وقته گذشته فک کنم
الان میگم خدمتتان:
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
یه بنده خدایی تو ناشناس گفته بود ک چرا طلبه شدی ؟ یادم رفت جواب بدم خیلی وقته گذشته فک کنم الان می
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_اول
بچه بودیم و در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدیم. پدرمان صبح زود سر کار میرفت و ما هم به مهد کودک میرفتیم ...
خانواده ام مرا از سه سال و سه ماهگی فرستادند پِی علم آموزی در مهد کودک ؛ این مهد کودک ، مهد کودک عادی نبود ، بهش میگفتند جامعة القران ، اکثرا خانواده های مذهبی بچه هاشان را اینجا می فرستادند .
پدرم به واسطه صاحب کارش مرا نیز آنجا ثبت نام کرد ، چون یکی از اقوام صاحب کار پدرم آنجا مدیر بود و اصطلاحا پارتی خوبی بود. 👌
از وقتی ک خاطرات در ذهنم مرور میشوند یادم می آید ک عشق و علاقه بشدت و بشدت و بشدت زیادی به دین و خدا و پیغمبر و اینها داشتم. تا جایی ک دوست داشتم روحانی بشوم!
خیلی حرف بود ک یک بچه ۴_۵ ساله بگوید میخواهم آخوند شوم ! اگر چ گاهی اوقات هم به فکرم میزد ک برم پلیس شم یا خلبان یا آتش نشان یا این شغل های با حال و کلیشه ای در فیلم ها. ولی خو .... .
آنقدر علاقه داشتم ک در ۵ سالگی قسمت عمده ای از جزء سی را حفظ کردم ( اگر چ الان به سوره ی قل هوالله و حمد و کوثر اکتفا دارم) روز و شب از ابوی محترم و گلم سوال میکردم در حدی ک دیگر میفرمود : بسه دیه! چقد سوال میکنی!؟ اما خب ... بنده خدا به سوالاتم جواب میداد ممکن بود در طول روز حد اقل ۳۰ سوال از ایشان میکردم ، سوال های از قبیل اینکه : با نردبوم میشه به ماه رسید ؟🤔 با فشفشه میتونم برم فضا ؟ 🤔 چجوری میشه آدم معروف شد ؟🤔 قبر حضرت زهرا کجاست ؟🤔 و.... قسعلیهذا ....
پدر ما هم به تک تک این سوالات جواب میداد . همین سوالات و جواب های آنان نتیجه این شد ک قبل از اینکه آخوند بشوم ، بعضی از طلبه ها از بنده مشورت میگرفتند و خیلی فواید دیگر ک مجال توضیح نیست .
مهد کودک ما گذشت و به پیش دبستانی رفتیم . از قضای روزگار ، پیش دبستانی ما هم مذهبی بود و معارف دینی به ما در کنار درس یاد میدادند . آن زمان ک پیش دبستانی رفتیم ، عمه هایمان معلم هایمان بودند 😁 و تا چیزی میشد بچه های پیش دبستانی میگفتند فلانی پارتی دارد و عمه هایش پارتی اش اند و ... و ناچار بودیم به دستور عمه های بزرگوار ایشان را دیگر در پیش دبستانی عمه خطاب نکنیم و بگیم خانم فلانی!
حالا این ها زیاد مهم نیست ، مهم اینجا بود ک عمه مان گفت جشن نماز داریم و میخواهیم تو امام جماعت برای بچه ها بایستی !
آنجا بود ک لذت امام جماعت بودن و عبا پوشیدن را چشیدم و بسیار مشتاق تر از قبل برای رسیدن به عشق خودم ک همان آخوندی بود ادامه دادم ... .
این داستان ان شاءلله ادامه دارد ...
✍ #حبیب
هدایت شده از شِیخ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کاش میتونستم بغلتون کنم !(:
هدایت شده از شِیخ .
اندیشهام ، بلند بالا نیست و قَد و قامتش به مسائل پیچیده نمیرسد . از همان ابتدای کودکی آموخته ام که انسان نباید بدون منبع ، سخنی به میان آورد .
وقتی شبهاتی پیرامونِ نشر کلیپِ ( برای دختر همسایه ) به گوشم رسید ، ترجیح دادم به جای آنکه روی پنجههای پایم بیاستم تا بلکه قَدَّم به پاسخ این سوالات برسد ، سری به فتوایِ مرجع تقلیدم بزنم و منبعی را برگزینم که حق و حقیقت را بیان میکند . . .
حالا پس از گذشتِ بیست و چهار ساعت تحقیق و برسی ، دریافته ام که نشر و گوش سپاری به این محتوایِ ارزشمند نه تنها حرام نیست بلکه در این بحبوحهی جنگِ ترکیبی ، ضرورت هم پیدا میکند . . !
عقلِ سلیم ، اظهار میکند که دست هایی پشتِ پرده پنهان شده است که با شبهه افکنی میخواهد ارزش این کارِ تولیدیِ غرور آفرین و اتحاد برانگیز را نابود کند .
دشمنان ما ، بیکار ننشسته اند . افراط در دین ، نه تنها به معنایِ عبدِ مقرب تری بودن نیست ، بلکه به معنای دست در دستِ شیطان گذاشتن است . کاش پیش از آنکه هر شبههای را حقیقت انگاری کنیم و نشر دهیم ، دقایقی بیاندیشیم و با یک سرچ ساده ، فتوای مرجع تقلیدمان را برسی کنیم ...
نظر مقام معظم رهبری درمورد صدای زن :
اگر صدای زن به صورت غنا نباشد و گوش دادن به صدای او هم به قصد لذت نباشد و مفسده هم بر آن مترتب نگردد ، اشکال ندارد .
✍🏻 #زینب_شهسوار
#برای_دختر_همسایه
#لبیک_یا_خامنه_ای
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
اندیشهام ، بلند بالا نیست و قَد و قامتش به مسائل پیچیده نمیرسد . از همان ابتدای کودکی آموخته ام که
بعد یه سری مثل مولوی عبدالحمید ک ادعای آزادی زنان دارد ، فتوا میدهد ک گوش دادن صدای زن مطلق حرام است 🚶♂
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
فرموده بودید درباره مقام معظم رهبری تعریف کنیم ...
@Delltang_128
دارند به صورت خود جوش تبلیغمان میکنند
ما هم به صورت خود جوش تبلیغشان میکنیم 😃
پاشید برید نوحه های تان را از این کانال بردارید
❓شغل شما آخوندها چیست؟
◼️یکی از علمای تهران با اتوبوس به یکی از شهرهای اطراف تهران مسافرت می کرد و تصادفاً با جوان ژیگول به ظاهر آراسته ای که در همان شهری که آن عالم به آن جا مسافرت می کرد ساکن بود و شغل او هم تجارت میوه بود؛ در یک صندلی نشسته بود ،در بین راه آن جوان از آن عالم می پرسد که:
❓خدمات روحانیت به جامعه چیست ؟
⏹آن عالم در پاسخ او مقداری صحبت می کند ، در اثنای صحبت باربند اتوبوس پاره می شود جعبه های زیادی که پر از میوه بودند و متعلق به آن جوان بود که از تهران خریده و برای فروش به محل خود می برد از بالای اتوبوس به روی زمین افتادند - البته پیداست که تمام جعبه ها شکسته و میوه ها در وسط بیابان پراکنده شده است - اتوبوس توقف نمود آن جوان بیچاره که با دیدن این منظره خود را باخته بود و گویا تمام سرمایه کارش همان میوه ها بوده ، فوراً از ماشین پیاده شد تا میوه ها را جمع آوری کند ولی آن همه میوه که در آن بیابان پراکنده شده بود حداقل نصف روز وقت لازم دارد که تا یک نفر بتواند آن ها را جمع آوری کند اما در عین حال آن چه که آن جوان را شدیداً متأثر کرده بود این بود که دید مسافرین اتوبوس از زن ومرد برای خوردن آن میوه ها مثل ملخهای گرسنه هجوم آوردند و آن چه آن جوان بیچاره فریاد زد که بر من ترحم کنید این میوه ها تمام هستی و سرمایه من است ، ابداً در مسافرین اثر نکرد.
🔷عالم و دانشمند با دیدن این منظره از ماشین پیاده شد و با عجله خود را به جلو جمعیت رسانید و با صدای رسا ، رو به مسافرینکرده فریاد زد؛ مردم شما مسلمانید خوردن این مال حرام است با خوردن این میوه ها این جوان را از هستی ساقط نکنید از خدا شرم نمایید و از روز حساب و قیامت بترسید .
خلاصه آن مرد عالم پس از آنکه مختصری آثار شوم خوردن مال حرام را از نظر دین مقدس اسلام بیان نمود مسافرین را از آن عمل منصرف کرد و همگی با کمال شرمندگی به عقب برگشتند ، آن مرد عالم فریاد زد مردم خدمت به مسلمان نزد خداوند اجر و ثواب دارد ، که کمتر عمل مستحبی از نظر ارزش به پایه آن می رسد ، بیایید برای خداهمگی به این جوان کمک کنید و میوه های پراکنده او را از بیابان جمع آوری کنیم .
🔻به دنبال این سخن تمام مسافرین با کمال مراقبت مشغول جمع آوری میوه های پراکنده شدند و پس از چند دقیقه تمام میوه ها جمع آوری گردید و در میان جعبه ها پر شد ودر جعبه ها را بستند و به روی اتوبوس قرار دادند سپس مسافرین هر کس روی صندلی خود قرار گرفته ماشین حرکت کرد . پس از مقداری راه پیمودن آن عالم روحانی به جوانی که صاحب میوه بود و در کنار همان عالم نشسته بود ، رو کرد و گفت :
رفیق یک قسمت از خدمات روحانیت به اجتماع از همین قبیل است که الان مشاهده کردی که نه تنها این جانب مسافرین را از خوردن میوه ها منصرف کردم بلکه آن ها را واداشتم تا در جمع آوری آن هم به شما کمک کنند.
آن جوان با شنیدن این سخن از سؤال و پرسش قبلی پشیمان شد واز عمل آن مرد عالم صمیمانه تشکر کرد .
📚#داستان هایی از آثار و برکات علماء ، ص18
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_هشتم جان شیعه اهل سنت بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از
#رمان
#قسمت_نهم
جانِ شیعه اهل سنت
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن:
_حتماً آقا مجیده!
به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند.
عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:
_چه خبره؟
عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: _هیچی، سلام علیک کرد و اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!
که همزمان من و مادر پرسیدیم:
_چه عیدی؟!!!
و او ادامه داد:
_منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم.گفت تولد امام رضا (علیهالسلام)!منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.»
مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد:
_ان شاء الله همیشه به شادی!
و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:
_دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست.
با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت:
_این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.
مادر جواب داد:
_خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!
و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:
_دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.
سپس رو به من کرد و گفت:
_الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود!
ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
ادامه دارد...
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_نهم جانِ شیعه اهل سنت نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن: _حتماً آقا مجیده
#رمان
#قسمت_دهم
جانِ شیعه اهل سنت
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود.از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود.
عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد.من مردد در
انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:
_عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:
_عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.
پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
_زنگ زده، تو راهه.
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد.پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت.
با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت.
کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد.او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت:
_آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم. لبخندی زد و پاسخ داد:
_یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.
که مادر به آرامی خندید و گفت:
_ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:
_پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»
ادامه دارد...
#آیت_الله_ناصری:
برادرها! هر چه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاریها و ناراحتیها و امتحانات، شدیدتر میشود.😞
باید خودمان را برای تحمل ناراحتیها مهیا کنیم .
مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل)باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد.ْ☝️
#باامامزمانرفیقبشیم
#اللهمعجللولیکالفرج
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_اول بچه بودیم و در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدیم. پدرمان صب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوم
در پیش دبستانی هم ول کنِ مسائل مذهبی نبودم ، و در هر مراسمی ک مذهبی بود و در پیش دبستانی بود ، به هر حال یه رکن کار بودم ... یادم است مداحی را کم کم از پیش دبستانی آغاز کردم تا .... .
کودکی شش و خورده ای ساله بودم ک باید پا به عرصه جدیدی از زندگی میگذاشتم به نام دبستان!
وقتی مدرسه رفتم دیدم دارند تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها زار میزنند و من میخندیدم 😁 آخر تجربه دوری از والدین را داشتم ... سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود ک فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان ک قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم ... در نیم کیلو متری خانه مان یه موتوری گفت : تو اینجا وسط خیابون چی میکنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون ! گم شدی ؟
من هم وحشت زده گفتم ن!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... با آنکه مخالف بودم ولی سوارم کردند ... همینطور ک آدرس میدادم به بندگان خدا و برای خودم موتور سواری میکردم دیدم یکیشون زنگ زد به پلیس و گفت: اقا یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش ( منم مثل چی زار میزدم ک میترسم از پلیس😂) آقا پلیس آمد و از پیش ما گذشت ، اما ما را ندید😃 لاجرم موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم ابوی گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 دعوام هم نکرد انصافا ، دمش گرم👏) با همچین تجربه ای ، دیگر از تنهایی و این ها نمیترسیدم . لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی میگشتم .
یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی !
تا سعیدی را دیدم فهمیدم این بچهه مهد کودک با من بوده😁 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است ک تداوم دارد و دارد و دارد ...} مدرسه فضای باحالی بود ولی یه چیز کم داشت ، آن هم من بودم 😃.
بچه پر رویی بودم . و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد ، چون خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم راس راس میگفتم ک کارتان اشتباه بود و ... اگر چ سر همین کارام هم زیاد دعوا شدم😕 ولی مهم نبود .... .
در همان کلاس اول برای خودم شرّی بودم. زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم در خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱 گفت ک : اینجا چیکار میکنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار خشک) ناظم هم نامردی نکرد و گفت دستت را بیاور جلو و مرا و رفیقم را با چوبش زد ... وقتی به کلاس رفتم سر خانم معلم داد زدم ک : چرا بش گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟ 😭 دقیقا در همین حالت .
هیچ دیگه ... معلم هم سکوت پیشه کرده بود و ادامه درس را داد ... کلا در دبستان مظلوم بودم ... ولی خب ... هم شرّ بودم هم مظلوم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب