سرباز شو
4⃣4⃣و5⃣4⃣قسمت چهل و پنجم 🍃فصل پنجم صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست بیشتر زمانی که داخل قطا
6⃣4⃣قسمت چهل و ششم
🍃فصل پنجم
صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام
توست
سر سفره که نشستیم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم،بعد از آن چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود، بابت آشپزی واقعا نگران بودم،هر چند از دوره نامزدی آشپزی را جدی شروع کرده بودم و حالا نمه نمه توی راه آمده بودم ولی احساس می کردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد ،از حمید پرسیدم:«ناهار که مهمون صاحب خونه شدیم ،برای شام چی بذارم؟»،حمید با قاشق چند ضربه ای به بشقابش زد و گفت:«می دونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی می ترسم به زحمت بیفتی،راستی اصلا بلد ی غذای مورد علاقه شوهر تو درست کنی؟»جواب نداده می دانستم که پیشنهادش فسنجان است ،بین غذا ها عاشق این غذا بود ،جانش در می رفت برای فسنجان ،امان می دادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم،تنها غذایی بود که هم با نان می خورد هم با برنج هم ته دیگ!
از ساعت ۳بعد از ظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم،از وقتی که می گذاشتم لذت می بردم ولی دلهره داشتم غذا آن طور که حمید دوست دارد نشود،به حدی استرس داشتم که خودم جرئت نکردم طعم و مزه فسنجان را روی اجاق بچشم،حمید مشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود ،ساعت هشت شب سفره را انداختم،وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم،پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم،سرسفره که نشست دهانش به تشکر باز شد،طوری رفتار کرد که من جرئت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوق مرا برای این کار دو چندان کرد ،اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سر آشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!
زندگی خوب پیش می رفت،همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سر خوش بودیم،اولین روزی بود که بعد عروسی می خواست به سر کار برود ،از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم،معمولا نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل می کرد،سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا باهم صبحانه را بخوریم و بعد او را راهی کنم، نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود،چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیایدپای سفره ،ولی حمید دست بردار نبود، سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات ، وقتی دیدم خبری نشد محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباس هایش را خیس کردم،بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم برداری ،کار را به جایی رساندم که حمید درحالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد، سر سفره نشستیم و صبحانه خوردیم ،ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباس هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود،قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم،بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:«حمید جان وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده،تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی»،از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد صلوات می فرستادم،حوالی ساعت ۹صبح زنگ زد،حالم را که جویا شد به شوخی گفت:«خواب بسه،پاشو نهار بذار!».
این جریان روز های بعد هم تکرار شد،هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم و منتظر حمید می شدم تا بیاید سر سفره بنشیند ،چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود،ساعت دو نیم که می شد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم، همه وسایل سفره را آماده می کردم تا رسید غذا را بکشم ، اکثرا ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روز ها دیر تر ، حتی بعد از ساعت چهار می آمد ،موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم، آیفون را که می زدم، می رفتم سر پله ها منتظرش می ماندم،با دیدنش گل از گلم می شکفت .
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت ۹صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم،همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم،حمید سیخ ها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق، مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپندونی را روی شعله ی دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن،تا من کباب ها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود ، گفتم:«حمیدم این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته،تو دیگه بد ترش نکن»،حمید جواب داد:«وقتی بوی غذا بره ببرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَیْكَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ...
🌱سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🌱و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
رد میشویهنوز و نمیبینمتهنوز؛
آقا بـد اَست،بیتونفسمیکشمهنوز!💔
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥خوشحالی یعنی روزه اولی باشی..
#دهه_نودی😇
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
آیتالله ناصری.mp3
1.81M
🌹سخنرانی { من آمدم خدا }
سخنران: آیت الله ناصری
امکان ندارد خدا دست رد به سینه کسی بزند
خدا همه را میپذیرد
خدا دوستمان دارد❤️
#ماه_رمضان
#امام_زمان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
#احکام_شیرین
#لطیفه😄
یعنی من عاشق این خانواده هایی ام که اصلا روزه نمی گیرند ولی همدیگه روافطار دعوت می کنند.
😂
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنند که اذان بشه بعد بخورند!!!! 🍜 حلیم و آش رشتشان همراه زولبیا و بامیه هم پا برجاست تازه با خوردن آب گرم هم شروع میکنن😄😂😄
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷
#احکامشرعی🌹🌷🌹🌷🌹
#احکام_روزه
نیت روزه یعنی همان تصمیمی که برای روزه گرفتن درذهن هست
و نیاز نیست انسان به زبان بیاورد یا حتی ازذهن بگذراند ،
واجب نیست روزه دار هرروز قبل از اذان صبح نیت روزه کند بلکه یک نیت از اول ماه کافی است🌹
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
چادرمن!توبامن بزرگ شدی!بالحظه های زنگدیم همراه بودی
بامن زیر باران ماندی وخیس شدی
بامن قد کشیدی تغییر کردی بامن زیر آفتاب گرمت شد...
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تارنگ از زندگیم نبازد..❤️
#حجاب
#چادری
#پروفایل🌺❤️
---~°~°~---
@sarbaz_sho
4_5832700342566916372.mp3
2.56M
#دعای_افتتاح:
دعایی که هم علاقه ما
💕با خدا رو تنظیم میکنه
❣هم علاقه ما با اولیا خدا
و هم به موضوع امروز ما
💞یعنی علاقه ما به امام زمانمون میپردازه
💚و هم به مسئله ظهور
هم اینا تو یه دعا؟🤍💜
🎙: #استاد_پناهیان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
سرباز شو
6⃣4⃣قسمت چهل و ششم 🍃فصل پنجم صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست سر سفره که نشستیم یاد زرشک
7⃣4⃣قسمت چهل و هفتم از کتاب یادت باشه ❣️
🍃فصل پنجم
صدشعر خوانده ایم که قافیه اش چشم توست
روز سه شنبه باشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاسرپا بودم،ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه،پرسیدبرای ناهار به خانه می روم؟گفتم:«حمیدجان ما همایش داریم احتمالا امروز دیربیام ،تو ناهارتو خوردی استراحت کن»،ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم،تا کنار در به استقبالم آمد از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم:«از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم»،بعدهم همان جا جلوی در نقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم به حمید گفتم:«ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری»،
جواب داد:«همچین هم بیکار نبودم،یه سربری آشپزخونه می فهمی،حدس زدم ناهار گذاشته یا برای شام از همانموقع چیزی تدارک دیده باشد،وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت با حوصله اکثرگردوها را مغز کرده بودو فقط چند تایی مانده بود.
وقتهایی که حوصله اش می گرفت کارهایی می کرد کارستان،گفتم:«حمیدجان،خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم»،حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد،گفت:«فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هرروز برای من فسنجان درست کنی!».
دی ماه سال ۹۲حمید بیست روزی خانه نبود،برای مأموریت رفته بود خارج قزوین،نزدیک امتحاناتم بود،دلتنگی و دوری از حمید،نمی گذاشت روی در س و کتابم تمرکز کنم ده روز اول خانه پدرم بودم،غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم،هم می خواستم سری به خانه زندگی مان بزنم هم اینکه فکر می کردم دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه چیز سرجایش بود،البته به همراه کلی گردو خاک که روی همه وسایل نشسته بود،می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم،خانه بدون حمیدخیلی سوت و کوربود،داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کناردیوار آشپزخانه نصفه جان شدم،سریع پریدم روی مبل،نمی دانستم چکار کنم،مارمولک دوتا چشم داشت دوتا هم قرض گرفته بود به من نگاه می کرد،از جایش تکان نمی خورد،می خواستم حاج خانم کشاورز را صداکنم،بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از سرخانه زندگی مان دور می کردم،ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزاربدبختی مار مولک را کشتم،بعداز آن کلی گریه کردم.شاید گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود،این مسائل برایم آزاردهنده بود،سختی دوری از حمیدو مأموریت های زیادی که می رفت یکطرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود،باخودم گفتم:«من دراین زندگی مرد می شوم!».
این بیست روز باهمه سختی هایش گذشت،اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم وبعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم،برای ناهار هم فسنجان درست کردم،معمولأبعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش می رفتم،به خاطر این که دندان هایش را ارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت،خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمی توانست بخورد،با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسر نگهبانی، داخل خانه می آمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت،همیشه هم گل طبیعی می خرید،آن قدر تعدادگلهایی که خریده بود زیادشده بود که به حمید گفتم:«عزیزم شماکه خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون مااینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
شب_اول_،_باز_وقتِ_مستیِ_چشمانِ_بیدار.mp3
11.54M
#حاج_منصور
#مناحات
باز وقتِ مستیِ چشمانِ بیدارِ من است 💕
باز این شبها خدا مشتاقِ دیدارِ من است💕
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
AUD-20220405-WA0000.mp3
4.12M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_4 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
#جزء_خوانی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯